امتناع کردن (مترادف)

از قرآن پدیا

مترادفات قرآنی امتناع کردن

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «منع»، «نهی»، «عوّق»، «عضل»، «امسک»، «صدّ»، «احصر»، «حظر»، «عکف»، «کفّ»، «ثبّط»، «ذاد»، «وزع»، «حبس»، «حجرا».

مترادفات «امتناع کردن» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
منع ریشه منع مشتقات منع
وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن مَّنَعَ مَسَٰجِدَ ٱللَّهِ أَن يُذْكَرَ فِيهَا ٱسْمُهُۥ وَسَعَىٰ فِى خَرَابِهَآ أُو۟لَٰٓئِكَ مَا كَانَ لَهُمْ أَن يَدْخُلُوهَآ إِلَّا خَآئِفِينَ لَهُمْ فِى ٱلدُّنْيَا خِزْىٌ وَلَهُمْ فِى ٱلْءَاخِرَةِ عَذَابٌ عَظِيمٌ
نهی ریشه نهی مشتقات نهی
وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفْسَ عَنِ ٱلْهَوَىٰ
عوّق ریشه عوق مشتقات عوق
قَدْ يَعْلَمُ ٱللَّهُ ٱلْمُعَوِّقِينَ مِنكُمْ وَٱلْقَآئِلِينَ لِإِخْوَٰنِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا وَلَا يَأْتُونَ ٱلْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا
عضل ریشه عضل مشتقات عضل
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا يَحِلُّ لَكُمْ أَن تَرِثُوا۟ ٱلنِّسَآءَ كَرْهًا وَلَا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا۟ بِبَعْضِ مَآ ءَاتَيْتُمُوهُنَّ إِلَّآ أَن يَأْتِينَ بِفَٰحِشَةٍ مُّبَيِّنَةٍ وَعَاشِرُوهُنَّ بِٱلْمَعْرُوفِ فَإِن كَرِهْتُمُوهُنَّ فَعَسَىٰٓ أَن تَكْرَهُوا۟ شَيْـًٔا وَيَجْعَلَ ٱللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا
امسک ریشه مسک مشتقات مسک
وَمَن يُسْلِمْ وَجْهَهُۥٓ إِلَى ٱللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ ٱسْتَمْسَكَ بِٱلْعُرْوَةِ ٱلْوُثْقَىٰ وَإِلَى ٱللَّهِ عَٰقِبَةُ ٱلْأُمُورِ
صدّ ریشه صدد مشتقات صدد
وَلَا تَتَّخِذُوٓا۟ أَيْمَٰنَكُمْ دَخَلًۢا بَيْنَكُمْ فَتَزِلَّ قَدَمٌۢ بَعْدَ ثُبُوتِهَا وَتَذُوقُوا۟ ٱلسُّوٓءَ بِمَا صَدَدتُّمْ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ وَلَكُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ
احصر ریشه حصر مشتقات حصر
لِلْفُقَرَآءِ ٱلَّذِينَ أُحْصِرُوا۟ فِى سَبِيلِ ٱللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِى ٱلْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ ٱلْجَاهِلُ أَغْنِيَآءَ مِنَ ٱلتَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُم بِسِيمَٰهُمْ لَا يَسْـَٔلُونَ ٱلنَّاسَ إِلْحَافًا وَمَا تُنفِقُوا۟ مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ ٱللَّهَ بِهِۦ عَلِيمٌ
حظر ریشه حظر ریشه حظر
كُلًّا نُّمِدُّ هَٰٓؤُلَآءِ وَهَٰٓؤُلَآءِ مِنْ عَطَآءِ رَبِّكَ وَمَا كَانَ عَطَآءُ رَبِّكَ مَحْظُورًا
عکف ریشه عکف مشتقات عکف
هُمُ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ وَصَدُّوكُمْ عَنِ ٱلْمَسْجِدِ ٱلْحَرَامِ وَٱلْهَدْىَ مَعْكُوفًا أَن يَبْلُغَ مَحِلَّهُۥ وَلَوْلَا رِجَالٌ مُّؤْمِنُونَ وَنِسَآءٌ مُّؤْمِنَٰتٌ لَّمْ تَعْلَمُوهُمْ أَن تَطَـُٔوهُمْ فَتُصِيبَكُم مِّنْهُم مَّعَرَّةٌۢ بِغَيْرِ عِلْمٍ لِّيُدْخِلَ ٱللَّهُ فِى رَحْمَتِهِۦ مَن يَشَآءُ لَوْ تَزَيَّلُوا۟ لَعَذَّبْنَا ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ مِنْهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا
کفّ ریشه کفف مشتقات کفف
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ ٱذْكُرُوا۟ نِعْمَتَ ٱللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَن يَبْسُطُوٓا۟ إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنكُمْ وَٱتَّقُوا۟ ٱللَّهَ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ ٱلْمُؤْمِنُونَ
ثبّط ریشه ثبط مشتقات ثبط
وَلَوْ أَرَادُوا۟ ٱلْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا۟ لَهُۥ عُدَّةً وَلَٰكِن كَرِهَ ٱللَّهُ ٱنۢبِعَاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ وَقِيلَ ٱقْعُدُوا۟ مَعَ ٱلْقَٰعِدِينَ
ذاد ریشه ذود مشتقات ذود
وَلَمَّا وَرَدَ مَآءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِّنَ ٱلنَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ ٱمْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِى حَتَّىٰ يُصْدِرَ ٱلرِّعَآءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ
وزع ریشه وزع مشتقات وزع
وَحُشِرَ لِسُلَيْمَٰنَ جُنُودُهُۥ مِنَ ٱلْجِنِّ وَٱلْإِنسِ وَٱلطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ
حبس ریشه حبس مشتقات حبس
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ شَهَٰدَةُ بَيْنِكُمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَكُمُ ٱلْمَوْتُ حِينَ ٱلْوَصِيَّةِ ٱثْنَانِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنكُمْ أَوْ ءَاخَرَانِ مِنْ غَيْرِكُمْ إِنْ أَنتُمْ ضَرَبْتُمْ فِى ٱلْأَرْضِ فَأَصَٰبَتْكُم مُّصِيبَةُ ٱلْمَوْتِ تَحْبِسُونَهُمَا مِنۢ بَعْدِ ٱلصَّلَوٰةِ فَيُقْسِمَانِ بِٱللَّهِ إِنِ ٱرْتَبْتُمْ لَا نَشْتَرِى بِهِۦ ثَمَنًا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَىٰ وَلَا نَكْتُمُ شَهَٰدَةَ ٱللَّهِ إِنَّآ إِذًا لَّمِنَ ٱلْءَاثِمِينَ
حجرا ریشه حجر مشتقات حجر
يَوْمَ يَرَوْنَ ٱلْمَلَٰٓئِكَةَ لَا بُشْرَىٰ يَوْمَئِذٍ لِّلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْرًا مَّحْجُورًا

معانی مترادفات قرآنی امتناع کردن

«منع»

ميگويند- منع‏- ضد بخشش است- مثل رجل‏ مانع‏ و مناع‏- مردى بخيل است خداوند فرمود:

و يمنعون‏ الماعون‏- الماعون/ 7 و مناع للخير- ق/ 25 اين واژه در معنى بزرگى و رفعت نيز بكار ميرود مثل- مكان‏ منيع‏- جائى بس بلند مرتبه- فلان ذو منعة- او عزيز و بلند مرتبه است كه دسترسى باو و رسيدن به مقام او ممتنع است در آيه گفت:

أ لم نستحوذ عليكم و نمنعكم‏ من المؤمنين‏- النساء/ 141 (سخن منافقين است كه اگر در جنگ مسلمانان با كفار پيروزى براى كفار بود ميگفتند آيا ما شما را به اسرار مسلمانان آگاه نميكرديم) و آيه:

و من أظلم ممن‏ منع‏ مساجد الله‏- البقره/ 114 و ما منعك ألا تسجد إذ أمرتك‏- الاعراف/ 12.

يعنى چه چيزى ترا واداشت و منع كرد بر ترك آن كار؟ امرأة منيعة- كنايه از عفت است يعنى زنى با عفت.

مناع‏ يعنى مانع شو مثل نزال يعنى فرود آى.[۱]

«نهی»

منع كردن و باز داشتن از چيزى.

أ رأيت الذي ينهى عبدا إذا صلى‏- العلق/ 9 (آيا كسيكه بنده نماز گزار را منع ميكرد ملاحظه كردى و دانستى) كه اين باز داشتن و نهى كردن از جهت معنى است تفاوتى هم ندارد چه با زبان نهى كند و چه با غير زبان. آنچه هم كه با زبان ميگويد تفاوتى ندارد كه با لفظ- انجام بده يا انجام نداده باشد مثل اجتنب كذا- از آن دورى كن و يا با لفظ- لا تفعل- مكن و انجام مده اگر چنين بگويند يعنى- لا تفعل- و از جهت لفظ و معنى هر دو است مثل آيه:

و لا تقربا هذه الشجرة- البقره/ 35 و از اين رو شيطان گفت:

ما نهاكما ربكما عن هذه الشجرة الاعراف- (يعنى گفته است نزديك نشويد نه اينكه نخوريد) و آيه:

و أما من خاف مقام ربه و نهى‏ النفس عن الهوى‏- النازعات/ 41 يعنى مقصود اين نيست كه خودش بگويد- لا تفعل كذا- بلكه مقصود دور كردن او از شهوت و خواهش نفس است و دور كردن از چيزى كه بان تمايل دارد و همت ميگمارد.

و همين طور نهى از زشتى و منكر كه گاهى با دست است و زمانى با زبان و يا با دل و قلب در آيه فرمود:

أ تنهانا أن نعبد ما يعبد آباؤنا- هود/ 62 (آيا از پرستش چيزى كه پدرانمان مى‏پرستيدند نهى ميكنى و باز ميدارى) و آيه‏ و ينهى‏ عن الفحشاء- النحل/ 9 يعنى به كار نيك تشويق ميكند و واميدارد و از بدى و زشتى نهى ميكند، كه بعضى با عقل و خردى كه در خلقت ما نهاده است انجام ميشود و بعضى هم دستور شريعت و دين است كه آنرا ميشناسيم و در پايان آيه دورى از آنچه را كه نهى فرموده است. خداى تعالى فرمود:

قل للذين كفروا إن‏ ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف‏- انفال/ 38 اگر كافران دست از كفر بردارند گذشته آنان آمرزيده ميشود. و گفت:

لئن لم‏ تنته‏ يا نوح لتكونن من المرجومين‏- الشعراء/ 16 قوم كفران پيشه به نوح عليه السلام مى‏گويند اگر دست از تبليغ برندارى حتما از رانده شدگان و سنگ باران شدگان خواهى بود و آيه:

فهل أنتم‏ منتهون‏- المائده/ 91 و فمن جاءه موعظة من ربه‏ فانتهى‏ فله ما سلف‏- البقره/ 275 يعنى نتيجه‏اش باو ميرسد.

إنهاء- در اصل همان ابلاغ نهى است سپس براى هر ابلاغى بكار رفته است و گفته ميشود.

أنهيت‏ إلى فلان خبر كذا- يعنى من خبر را باو رساندم.

ناهيك‏ من رجل- مثل عبارت حسبك است يعنى براى تو كافيست و معنايش اينست كه آن مقصود و هدفى است كه ميخواهى و تو را از خواستن غير از آن نهى ميكند.

ناقة نهية- شترى كه بى‏اندازه فربه و چاق است.

نهية- عقل و خرديست كه از زشتى‏ها باز ميدارد جمعش- نهى‏- است، فرمود:

إن في ذلك لآيات لأولي‏ النهى‏- طه/ 128 تنهية- زمينى است كه سيلاب بآن جا ميرسد. نهاء النهار 1- بالا آمدن روز 2- و خواستن نياز تا سر حد نهى و منع از آن يعنى خواستش به پايان رسيد خواه آن نياز را يافته باشد يا نه.[۲]

«عوّق»

العائق‏: باز دارنده از هر چيزى كه اراده خير در آن مى‏شود و از اين معنى است عبارت: عوائق‏ الدهر: موانع روزگار و بازدارنده‏ها از زندگى.

عاقه‏ و عوقه‏ و اعتاقه‏: او را منع كرد و بازداشت، در آيه (قد يعلم الله‏ المعوقين‏- 18/ احزاب)[1] يعنى كسانى كه از راه خير مانع مى‏شوند و ديگران را بازمى‏دارند.

رجل‏ عوق‏ و عوقة: مردى كه مردم را از خير و نيكى مانع مى‏شود.

يعوق‏: نام بتى است[۳]

«عضل»

العضلة: گوشت سخت و سختى كه در عصب هست.

رجل‏ عضل‏: مرد عضلانى و نيرومند.

عضلته‏: از خوردن گوشت عضله حيوان منعش كردم و بر او سخت گرفتم، مثل‏

ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 613

واژه- عصيته- و سپس معنى اين واژه براى هر ممانعت شديدى بكار رفته است و جايز شده، در آيه گفت:

(فلا تعضلوهن‏ أن ينكحن أزواجهن‏- 232/ بقره) (بر آنها سخت مگيريد و از نكاح با همسرانشان منعشان نكنيد) گفته شده اين آيه خطاب به زن و مرد (همسران) يا هر دو و يا خطاب به اولياء آنهاست.

عضلت‏ الدجاجة ببيضها: مرغ براى تخم گزاردن به سختى افتاد.

عضلت المرأة بولدها: وقتى است كه نوزادش به سختى زائيده شود كه تشبيهى به همان تخم گزاردن مرغ است، شاعر گويد:ترى الأرض منا بالفضاء مريضة/معضلة منا بجمع عرمرم‏ (آن سرزمين را مى‏بينى كه فضايش بر ما تنگ و بيمارگونه است از بس كه سپاهيان ما فراوانند و لشكريان ما بسيار).

داء عضال‏: درد سخت و بى علاج. عضلة: مصيبت بزرگ و ناگوار.

(أمر معضل‏: كارى است كه اصلاحش و انجامش بسيار سخت است).[۴]

«امسک»

إمساك‏ يعنى حفظ كردن و يا دل بستن به چيزى، خداوند فرمود:

فإمساك بمعروف أو تسريح بإحسان‏- البقره/ 229.

و يمسك‏ السماء أن تقع على الأرض‏- الحج/ 65.

يعنى آن را از سقوط حفظ مى‏كند.

و استمسك‏ بالشي‏ء- وقتى است كه قصد دريافت و تعلق به چيزى باشد.

خداى تعالى فرمود:

فاستمسك‏ بالذي أوحي إليك‏- الزخرف/ 43

و گفت: أم آتيناهم كتابا من قبله فهم به‏ مستمسكون‏- الزخرف/ 21.

يا اينكه كتابى قبل از قرآن بآنها داده شده كه بآن دل نبسته‏اند- تمسكت‏ و مسكت‏- هر دو يك معنى است گفت:

و لا تمسكوا بعصم الكوافر- الممتحنة 10.

يعنى هرگز متوسل به حفظ كفار نشويد.

أمسكت‏ عنه كذا- مانعش شدم- گفت:

هن‏ ممسكات‏ رحمته‏- الزمر/ 38.

(آيا بت‏ها ميتوانند رحمت خدا را باز دارند) بطور كنايه- إمساك‏- يعنى بخل و مسكة- از طعام و نوشيدنى يعنى با مزه و رمق- مسك‏- دست بند و النگو و مسك‏- پوست و بشره بدن.[۵]

«صدّ»

الصدود و الصد: انصراف قطعى و روى گرداندن و خوددارى از چيزى، مثل آيه:

(يصدون‏ عنك‏ صدودا- 61/ نساء) و گاهى به معنى منع كردن و برگرداندن است.

مثل آيات: (و زين لهم الشيطان أعمالهم‏ فصدهم‏ عن السبيل‏- 24/ نمل) (شيطان كارهاشان را در نظرشان آراست و سپس از راه حق بازشان داشت).

(و يصدون عن سبيل الله‏- 47/ انفال) (قل قتال فيه كبير و صد عن سبيل الله‏- 217/ بقره).

(بگو جنگ در ماه حرام گناه بزرگى است و بازداشتنى از راه خداست).

(و لا يصدنك عن آيات الله بعد إذ أنزلت إليك‏- 87/ قصص) و از اين قبيل آيات.

فعلش- صد يصد، صدودا- و صد يصد صدا، است (با دو مصدر- صدا و صدودا).

الصد من الجبل: ابرهائى كه چون كوه بلند است و كوه را فرا مى‏گيرد و از نظر دور مى‏دارد.

صديد: ماده چركينى است كه بين پوست و گوشت قرار دارد و به صورت چرك است براى خوراك دوزخيان، در آيه: و يسقى من ماء صديد- 16/ ابراهيم).[۶]

«احصر»

الحصر يعنى: در مضيقه و تنگنا قرار دادن. خداى عز و جل گويد: (و احصروهم‏- 5/ توبه) يعنى بر آنان سخت گيريد.

و آيه (و جعلنا جهنم للكافرين‏ حصيرا- 8/ اسراء) حصيرا- يعنى حبس كننده.

حسن گفته است: معنى- حصيرا- مهادا است، يعنى زمين گود و فراخ.

گويى كه با لفظ حصير- در باره جهنم مفهوم- الحصير المرمول يعنى حصيرى كه از ريگ پوشيده و در زير آن پنهان شد، فهميده مى‏شود.- حصير- را هم براى اينكه تار و پودش در يكديگر محصور شده است آنچنان گويند.

لبيد گويد:و معالم غلب الرقاب كانهم‏/جن لدى باب‏ الحصير قيام‏ عبارت- لدى باب الحصير- در شعر لبيد يعنى بر درگاه آن صاحب قدرت و از اينجهت او را حصير يعنى محاصره شده و محبوس ناميده‏اند، كه چنين كس از نظر ديگر مردمان پوشيده است يا براى اينكه دربانان ديگران را از دسترسى باو منع مى‏كنند.

خداى عز و جل گويد: (و سيدا و حصورا 39/ آل عمران). حصور- كسى است كه با پاك بودن از اثرات غريزه جنسى و دور كردن غلبه شهوت در خويش خواهنده و متمايل بزنان نيست و يا اينكه اين حالت از نظر عفت و پاكدامنى و اجتهاد و زحمت است كه معنى قسمت اخير در آيه روشن است و بهمان جهت استحقاق ستايش و نام- سيد- يعنى بزرگ را دارد (هر چند كه سپس ازدواج كرد).

حصر و إحصار- يعنى محاصره كردن و ممانعت از راه خانه و زندگى.

إحصار- يعنى ممنوع بودن، هم در منع ظاهرى، مثل محاصره دشمن و هم منع باطنى، مثل بيمارى كه انسان را از خوردن بعضى غذاها مانع مى‏شود، اما:

حصر- گفته نمى‏شود مگر در ممانعت باطنى، پس سخن خداى تعالى در آيه: (فإن‏ أحصرتم‏- 196/ بقره) به دو مفهوم و دو امر حمل مى‏شود مثل آيه (للفقراء الذين أحصروا في سبيل الله‏- 273/ بقره) و ديگر در مفهوم آيه (أو جاؤكم‏ حصرت‏ صدورهم‏- 90/ نساء) يعنى با بخل و ترس سينه‏هاى ايشان تنگ شد و اين حالات به- حصر صدور- تعبير شده است چنانكه به- ضيق صدر- يعنى تنگى دل نيز تعبير مى‏شود و نقطه مقابل و ضد اين حالت به واژه‏هاى:

البر و السعة- يعنى نيكى و فراخناكى يا سعه صدر تعبير شده است.[۷]

«حظر»

الحظر جمع كردن چيزى در انبار (حظيرة) و سايبان، يا مكانى سر بسته (آغل).

محظور منع شده و غير مشروع (جوهرى، حظيرة را محل نگه دارى و پناهگاه شتران و گوسفندان مى‏داند و- حظر- يعنى حجر و ضد اباحه، محظور يعنى محروم يا منع شده، صحاح).

محتظر- كسيكه حظيره يعنى آغل را مى‏سازد.

خداى تعالى گويد: (فكانوا كهشيم‏ المحتظر- 31/ قمر) همچون خاشاكى و سايبان ويرانه‏اى شدند.

جاء فلان‏ بالحظر الرطب- دروغ ناروا و زشتى مرتكب شد.[۸]

«عکف»

العكوف‏: روى آوردن بر چيزى و ثبات بر آن بصورت بزرگداشت و تعظيم آن.

اعتكاف‏: در شرع، به قصد قربت و عبادت در مسجد ماندن است.

عكفته‏ على كذا: بر آن كار حبسش كردم، و لذا در آيات زير گفت:

(سواء العاكف‏ فيه و الباد- 25/ حج) (العاكفين‏- 25/ بقره) (فنظل لها عاكفين‏- 71/ شعراء) (يعكفون‏ على أصنام لهم‏- 138/ اعراف)(ظلت عليه‏ عاكفا- 97/ طه) (و أنتم‏ عاكفون‏ في المساجد- 187/ بقره) و آيه: (و الهدي‏ معكوفا- 25/ فتح) يعنى حيوانى كه براى قربانى نگهدارى و بسته شده‏[۹]

«کفّ»

الكف‏: كف دست‏هاى انسان كه به وسيله آنها چيزى بسته و باز و يا گرفته و رها ميشود.

كففته‏: به كف دستش زدم و نيز- كففته‏- يعنى به دستش زدم و با دست او را دفع كردم و راندم. در سخن معمولى- كف- يعنى دفع كردن بهر شكلى كه باشد يا با دست و يا با غير دست تا جائيكه گفته شده: رجل‏ مكفوف‏:

كسيكه چشمانش بسته شده، (گوئى كه بينائى و نور از او دفع شده است).

آيه: و ما أرسلناك إلا كافة للناس‏ (28/ سبأ). يعنى باز دارنده و منع كننده مردم از گناهان و حرف (ه) در كافه‏ براى مبالغه است يعنى زياد باز دارنده مثل واژه‏هاى (رواية- علامة- نسابة) يعنى [مشك پر آب- نيك دانا و زياد آگاه- آگاه به انساب و نياى مردمان.] و آيه:

و قاتلوا المشركين‏ كافة كما يقاتلونكم كافة (36/ توبة).

گفته شده معنايش اينست همانطور كه با شما مى‏جنگند در حاليكه شما را ميرانند، شما نيز با آنها آنگونه بجنگيد و دفعشان كنيد. و نيز گفته‏اند معنى آن اينست كه با آنها دسته جمعى بجنگيد همانطور كه آنها با شما چنان مى‏جنگند زيرا جماعت را- كافة- مى‏گويند چنانكه جماعت را- وازعة- نيز مى‏گويند. بخاطر نيرومنديشان با اجتماعشان و بر اين اساس گفت:

يا أيها الذين آمنوا ادخلوا في السلم كافة (208/ بقره).

(اى اهل ايمان همگى متفقا نسبت باوامر خدا تسليم باشيد و از راههاى شيطانى پيروى ميكند).

فأصبح يقلب‏ كفيه‏ على ما أنفق فيها (42/ كهف).

كه اشاره‏اى است به حال پشيمانى و آنچه را كه در حال پشيمانيش به او دست ميدهد و باو ميرسد تكفف‏ الرجل: وقتى است كه كسى دستش را در موقع سؤال دراز كند.

استكف‏: وقتى است كه دستش را براى تكدى و سؤال يا دفاع دراز كند.

استكف‏ الشمس دفعها بكفه: يعنى در مقابل خورشيد دست به روى پيشانى و ابرو مى‏گذارد تا چيزى كه مى‏خواهد با سايه انداختن روى چشم ببيند.

كفة الميزان: كفه ترازو، و تشبيهى است به كف دست در نگهداشتن چيزى كه با آن وزن ميشود و همينطور كفة الحبالة: سر حلقه شده ريسمان كه چيزى را مى‏گيرد (يا دام و ريسمان شكارچى) كففت‏ الثوب: خط كشيدن اطراف پارچه بعد از دوختن اول (با حاشيه دوزى بوسيله حرير يا ابريشم).[۱۰]

«ثبّط»

ثبط مانع شد و بازداشت، خداى تعالى گويد (فثبطهم‏- 46/ توبه) يعنى حبسشان كرد و بازشان داشت.

ثبطه‏ المرض و أثبطه‏- زمانى گفته مى‏شود كه بيمارى از كسى دور نشود گويى كه مرض در بدنش زندانى و بازداشت است.[۱۱]

«ذاد»

(راندن، دور كردن، دفاع نمودن).

ذدته‏ عن كذا- أذوده‏ (از او دورش كردم و او را دور كنيم).

خداى تعالى گويد: (و وجد من دونهم امرأتين‏ تذودان‏- 23/ قصص) كه در حالت ممانعت بودند و آنها را جدا و دور مى‏كردند.

(راجع به دختران شعيب است كه موسى مى‏بيند دو دختر چوپان گوسفندان خود را براى عدم ايجاد زحمت نسبت به گله‏هاى گوسفندان ديگران و تداخل آنها به يكديگر گوسفندان خود را از شريك شدن به آنها بازمى‏داشتند و از ترس زورمندان آنها را از آبشخور دور مى‏كردند).

الذود من الإبل‏ : ده شتر يا گروه شتران (الذود من الابل يعنى از 3 تا 10 اشتر- مجمع البحرين 4/ 46).[۱۲]

«وزع»

وزعته‏ عن كذا- از آن كارش مانع شدم و جلوگيرى كردم. در آيه گفت:

و حشر لسليمان‏- تا- فهم‏ يوزعون‏- النمل/ 17 يوزعون‏ يعنى آن لشگر با تعداد زيادشان و تفاوتشان از يكديگر دور نبودند و بيكاره هم نبودند. چنانچه لشگريان انبوه و زياد كه از فضاى عملشان در رنج هستند چنانند و لشگر سليمان با همه زيادى در سياست و قهر سليمان عليه السلام قرار داشتند گفته شده- يوزعون‏- در آيه فوق يعنى از اولشان تا آخرشان منسجم و فشرده و در يك مكان بودند مثل زندانيها.

فهم يوزعون‏- النمل/ 17 يوزعون در اينجا بصورت عقوبت و در همان معنى است مثل:

و لهم مقامع من حديد يعنى چكشهائى از آهن بر سرشان فرود مى‏آمد.

گفته‏اند هر سلطانى ناچار است از اينكه نيروى بكار گيرى و انسجام دادن داشته باشد.

وزوع‏ مثل ولوع- حرص ورزيدن به چيزى.

أوزع‏ الله فلانا- خداوند شكرگزارى را به او إلهام كرد يا از- أولع به گرفته شده يعنى به آن آزمند شد. و خداى تعالى او را به شكر گزارى زياد الهام كرد كه به آن بپردازد. رجل‏ وزوع‏- از همان معنى است در آيه:

رب‏ أوزعني‏ أن أشكر نعمتك‏- النمل/ 19 خدايا مرا به شكرگزارى نعمت‏هايت مشتاق گردان يعنى بمن الهام كن و حقيقتش اين است كه مرا بشدت علاقه‏مند ساز مرا طورى گردان كه از كفران رو گردان شوم و شكر گزاريت بپردازم.[۱۳]

«حبس»

الحبس‏: يعنى جلوگيرى و ممانعت از شتاب و برخاستن، خداى عز و جل گويد: تحبسونهما من بعد الصلاة- 106/ مائده).

(قسمتى از آيه 106/ مائده است در باره آوردن دو شاهد و گواه بر وصيت كسى كه مى‏خواهد از دنيا برود، مى‏گويد اگر در سفر هم بوديد آن دو گواه را كه نگاهداشته‏ايد براى سوگند و گواهى بر وصيت بعد از نماز ديگر حاضر آريد).

حبس‏- آبگيرى است كه آب را در خود نگهداشته، جمعش‏ أحباس‏ است.

تحبيس‏- وقف كردن چيزى براى هميشه كه در آن صورت مى‏گويند:

حبيس‏ فى سبيل الله- يعنى اين را در راه خدا براى هميشه وقف كردم كه (سود و منافعش در راه خدا صرف شود).[۱۴]

«حجرا»

الحجر، سنگ يا ماده سختى كه معروف است، جمعش‏ أحجار و حجارة.

خداى تعالى گويد: (وقودها الناس و الحجارة- 24/ بقره) گفته شده، حجارة- در اين آيه، سنگ گوگرد است و بلكه عينا همان سنگ است كه بخاطر عظمت و حالت آن آتش كه با انسان و سنگ افروخته مى‏شود و بر خلاف آتش دنياست، زيرا چنانكه گفته شده آتش دنيا امكان ندارد كه با سنگ مشتعل شود هر چند كه بعد از افروختن در آن مؤثر باشد و نيز گفته‏اند منظور از سنگ يا حجاره اشاره به كسانى است كه در پذيرش حق چون سنگ سخت و حق ناپذير بوده‏اند چنانكه در آيه ذيل وصفشان كرده كه: (فهي كالحجارة أو أشد قسوة- 74/ بقره).

(و اشاره بدلهائى است كه از قساوت سخت‏تر از سنگ‏اند مى‏گويد (ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهي كالحجارة أو أشد قسوة- 74/ بقره).

حجر و تحجير- يعنى سنگ چينى در اطراف يك مكان، كه مى‏گويند:

حجرته‏، حجرا فهو محجور- و حجرته‏ تحجيرا فهو محجر (كه در ثلاثى مجرد اسم مفعول- محجور- و در ثلاثى مزيدش- محجر- است).

مكانى را هم كه با سنگ چين احاطه كنند حجر گويند كه از همين تعبير حجر الكعبة است، و همچنين خانه‏هاى قوم ثمود هم- حجر- ناميده شده:

خداى تعالى گويد: (كذب أصحاب‏ الحجر المرسلين‏- 80/ حجر) و از واژه- حجر- بخاطر نتيجه و ما حصل آن معنى- باز داشتن و منع تصور مى‏شوند چنانكه عقل و خرد را هم- حجر- گفته‏اند زيرا انسان را از خواهش و هوسهاى نفسانى منع مى‏كند و باز مى‏دارد، خداى تعالى گويد:

(هل في ذلك قسم لذي حجر- 5/ فجر). ابو العباس مبرد مى‏گويد به اسب مادينه‏

بخاطر اينكه بچه در شكم دارد- حجر- گفته‏اند.

و هر ممنوعى بخاطر تحريمش حجر است، در آيات، (و قالوا هذه أنعام و حرث حجر- 183/ انعام) و (و يقولون‏ حجرا محجورا- 22/ فرقان).

فاعل در يقولون- كسى است كه با ديدن عذاب مى‏ترسد و هراسناك مى‏شود و مى‏گويد: (حجرا محجورا- 22/ فرقان) لذا خداوند ياد آورى مى‏كند كه كفار همينكه ملائكه را مى‏بينند بگمان اينكه سودى براى رهائى از عذاب عايدشان مى‏شود مى‏گويند بهشت از ما منع شده است لذا خداوند مى‏گويد:

(و جعل بينهما برزخا و حجرا محجورا- 53/ فرقان) يعنى بطورى منع شده‏اند كه راهى بر برداشتن و دفع آن مانع نيست.

فلان فى‏ حجر فلان- يعنى او خودش و مالش از اينكه نگذارد ديگران در آن تصرف كنند در پناه و حمايت فلانى است، جمعش- حجور- است، خداى تعالى گويد:

(و ربائبكم اللاتي في حجوركم‏- 23/ نساء) (يعنى دختران همسرتان كه از شوهر ديگرشان هستند و در پناه شمايند).

حجر: پيراهن و همچنين- حجر- اسمى است براى هر محفظه، يا صندوقچه‏اى كه اشياء در آن حفظ مى‏شود.

از واژه‏ حجر- اطراف و گردا گرد هر چيزى نيز متصور است.

حجرت‏ عين الفرس- يعنى حلقه چشم آن اسب نشان شده است.

حجر القمر- اطراف ماه هاله زده است.

حجورة- پرگار و اسباب بازى بچه‏ها كه با آن روى زمين دايره مى‏كشند.

محجر العين- نيز در معنى حلقه چشم است.

تحجر كذا- مثل سنگ سخت شد.

الأحجار- قبيله‏اى از بنو تميم- اين نامگذارى براى اين است كه قومى از آنها نامشان جندل، حجر، صخر، بوده (كه هر سه واژه بمعنى سنگ است، جندل- تخته سنگهاى بزرگ، حجر- سنگ كوچك بنايى، صخر سنگهاى تيز كوهستانى).[۱۵]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 258
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 405-403
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 673
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 613-612
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 226-225
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 379-378
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 499-497
  8. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 511
  9. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 633-632
  10. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 38-35
  11. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 354
  12. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 28-27
  13. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 449-448
  14. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 444-443
  15. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 455-453