سیاه/سیاهی (مترادف)

از قرآن پدیا

مترادفات قرآنی سیاه/سیاهی

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «اسود»، «غرابیب»، «احوی»، «ادهم»، «قترة»، «مداد».

مترادفات «سیاه/سیاهی» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
اسود ریشه سود مشتقات سود
أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ ٱلصِّيَامِ ٱلرَّفَثُ إِلَىٰ نِسَآئِكُمْ هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ عَلِمَ ٱللَّهُ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَخْتَانُونَ أَنفُسَكُمْ فَتَابَ عَلَيْكُمْ وَعَفَا عَنكُمْ فَٱلْـَٰٔنَ بَٰشِرُوهُنَّ وَٱبْتَغُوا۟ مَا كَتَبَ ٱللَّهُ لَكُمْ وَكُلُوا۟ وَٱشْرَبُوا۟ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَكُمُ ٱلْخَيْطُ ٱلْأَبْيَضُ مِنَ ٱلْخَيْطِ ٱلْأَسْوَدِ مِنَ ٱلْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا۟ ٱلصِّيَامَ إِلَى ٱلَّيْلِ وَلَا تُبَٰشِرُوهُنَّ وَأَنتُمْ عَٰكِفُونَ فِى ٱلْمَسَٰجِدِ تِلْكَ حُدُودُ ٱللَّهِ فَلَا تَقْرَبُوهَا كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ ٱللَّهُ ءَايَٰتِهِۦ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ
غرابیب ریشه غرب مشتقات غرب
أَلَمْ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ أَنزَلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءً فَأَخْرَجْنَا بِهِۦ ثَمَرَٰتٍ مُّخْتَلِفًا أَلْوَٰنُهَا وَمِنَ ٱلْجِبَالِ جُدَدٌۢ بِيضٌ وَحُمْرٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَٰنُهَا وَغَرَابِيبُ سُودٌ
احوی ریشه حوی مشتقات حوی
فَجَعَلَهُۥ غُثَآءً أَحْوَىٰ
ادهم ریشه دهم مشتقات دهم
مُدْهَآمَّتَانِ
قترة ریشه قتر مشتقات قتر
تَرْهَقُهَا قَتَرَةٌ
مداد ریشه مدد مشتقات مدد
قُل لَّوْ كَانَ ٱلْبَحْرُ مِدَادًا لِّكَلِمَٰتِ رَبِّى لَنَفِدَ ٱلْبَحْرُ قَبْلَ أَن تَنفَدَ كَلِمَٰتُ رَبِّى وَلَوْ جِئْنَا بِمِثْلِهِۦ مَدَدًا

معانی مترادفات قرآنی سیاه/سیاهی

«اسود»

السواد: رنگى كه نقطه مقابل سپيد است (سياهى).

اسود و اسواد: سياه شد.

آيه: (يوم تبيض وجوه و تسود وجوه‏- 106/ آل عمران) (روزى كه چهره‏هائى سپيد و شاد و چهره‏هايى تار و ناشاد مى‏شود) پس سپيد شدن چهره‏ها عبارتست از مسرت و شادى و سياهى آنها عبارت از اندوه و بد حالى است مثل آيه: (و إذا بشر أحدهم بالأنثى ظل وجهه‏ مسودا و هو كظيم‏- 58/ نحل).

(همينكه بشارتشان دهند كه همسرشان دختر زائيد چهره‏شان در حاليكه خشمگينند سياه مى‏شود و خشم فرو مى‏برند) كه بعضى سياه شدن و سپيد شدن صورت‏ها را بر محسوس و ظاهر معنى آن حمل كرده‏اند ولى نظر اول شايسته‏تر است زيرا سياه و سپيد شدن پوست صورت در دنيا هم مى‏شود و آيه فوق مربوط به آخرت است.

و بر اساس معنى مسرت و شادى و يا سپيدى چهره و عكس آن مى‏گويد:

(وجوه يومئذ ناضرة- 22/ قيامه) و (و وجوه يومئذ باسرة- 24/ قيامه) و (و وجوه يومئذ عليها غبرة ترهقها قترة- 40/ عبس) و (و ترهقهم ذلة ما لهم من الله من عاصم‏- 27/ يونس) و (كأنما أغشيت وجوههم قطعا من الليل مظلما- 27/ يونس) و بر اين مثال روايت شده است كه:

«ان المؤمنين يحشرون غرا محجلين من آثار الوضوء».

(مؤمنينى كه از بت‏ها گسسته و به حق پيوسته‏اند در قيامت با آثارى از شادى و سپيدى چهره در دستها و صورتشان كه نتيجه وضوء است محشور مى‏شوند).

سواد: به كسى كه از دور ديده مى‏شود، تعبير مى‏شود- سواد العين- سياهى و مردمك چشم. مى‏گويند- لا يفارق سوادى و سواده: تعبير مى‏شود (كه بر راه مستقيم باشند. النهايه).

و- السيد: سرپرست جمعيت زياد، و بهمين جهت مى‏گويند:

سيد القوم: بزرگ و سرپرست قوم و مردمى فراوان و زياد، از اينرو واژه سيد به جماعت منسوب مى‏شود و نمى‏گويند سيد الثوب و سيد الفرس: (پس واژه سيد در مورد جامه و غير انسان بكار نمى‏رود).

ساد القوم‏ يسودهم‏: بر آن قوم سيادت و سرپرستى نمود، و چون شرط سرپرستى در جماعت و ملت تهذيب نفس است به هر كس كه در نفس خويش فضيلت و شخصيت نفسانى دارد- سيد- گفته‏اند.

و بر اين معنى آيه: (و سيدا و حصورا- 39/ آل عمران) و (و ألفيا سيدها- 25/ يوسف) است (يعنى شوهرش را) همسر و شوى زن هم به خاطر سياست و تدبير در همسريش- سيد- ناميده شده (و هم چنين زن را سيدة گويند بخاطر سرپرستى خانواده و فرزندانش) و آيه: (ربنا إنا أطعنا سادتنا- 67/ احزاب) يعنى از واليان و سياستمدارانمان پيروى كرديم‏[۱]

«غرابیب»

الغرب‏: پنهان شدن و غروب خورشيد.

غربت‏ تغرب‏ غربا و غروبا: خورشيد غروب كرد.

مغرب‏ الشمس و مغيربانها: جاى فرو شدن و افول آفتاب، در آيات:

(رب المشرق و المغرب‏- 28/ شعراء) (رب المشرقين و رب‏ المغربين‏- 17/ الرحمن) (برب المشارق و المغارب‏- 40/ معارج) و در باره تثنيه و جمع آوردن آنها در قرآن قبلا سخن گفته شده (در ذيل واژه- شرق- بصورتى كه با نظريه كروى بودن و گردش زمين مطابقت دارد نوشته شده است).

و در آيات: (لا شرقية و لا غربية- 35/ نور) (حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب‏- 86/ كهف)

غريب‏ هر شخص دور، و نيز هر چيزى كه در ميان جنس خود بى نظير باشد، از اين روى سخن پيامبر عليه السلام است كه فرمود:

«بدأ الاسلام غريبا و سيعود كما بدأ»

گفته شد: «العلماء غرباء» چون دانشمندان تعدادشان در ميان جهال به نسبت نادانها كم و اندك است و نظيرشان نيز كم است.

غراب‏: كلاغ، به خاطر اينكه در رفتن دور پرواز است، در آيه:(فبعث الله غرابا يبحث‏- 31/ مائده)

غارب‏ السنام: بلندى كوهان شتر كه از دسترس دور است.

غرب‏ السيف: تيزى شمشير كه با ضربه خود حريف را از صحنه نبرد دور مى‏كند، مصدرى است در معنى فاعل، تيزى زبان و سخن نيز به تيزى شمشير تشبيه شده است مثل تشبيه نمودن زبان به شمشير مى‏گويند:

فلان‏ غرب‏ اللسان: او تند زبان است.

دلو چاه هم به تصور دور شدنش به قعر چاه- غرب‏ ناميده شده‏ أغرب‏ الساقى: دلو را گرفت. و نيز- غرب‏- زر و طلا، چون در ميان فلزات زمينى ديگر بى نظير است.

سهم‏ غرب‏: تيرى كه معلوم نمى‏شود چه كسى آن را پرتاب كرده است.

نظر غرب‏: نگاهى بودن قصد. غرب‏: درختى كه ميوه نمى‏دهد و براى دور بودنش از ميوه آنطور ناميده شده.

عنقاء مغرب‏: وصفش به اين نام براى اين است كه مى‏گويند پرنده‏اى بوده كه دخترى را گرفته سپس او را ربوده و گريخته است كه بصورت (عنقاء مغرب) در حالت اضافه هر دو گفته مى‏شود (براى توضيح بيشتر پيرامون اين اصطلاح از مآخذ ديگر به ذيل واژه- عنق- رجوع شود).

غرابان‏: قسمت گودى كناره‏هاى دم اسب.

مغرب‏: سپيد مژگان، گويى كه در سپيدى مژگانش مردمك چشمش دور شده است. غرابيب‏ سود: جمع غريب است كه به كلاغ سياه تشبيه شده است مثل: اسود كحلك الغراب: بسيار سياه مثل رنگ تيره كلاغ‏. (غربيب: انگور سياه).[۲]

«احوی»

خداى عز و جل گويد: (فجعله غثاء أحوى‏- 5/ اعلى).

يعنى: سخت سياه رنگ كه اشاره به- الدرين يعنى علف ريز خشك و سياه است مثل سخن اين شاعر:و طال حبس بالدرين الأسود يعنى: مدت ماندن در آن زمين قحطى زده، طولانى شد.

گفته‏اند: غثاء أحوى‏- در آيه تقديرش (و الذي أخرج المرعى‏- 5/ اعلى) است، يعنى آنكه علفهاى چراگاه را از زمين بر مى‏آورد آنرا از سبزى به سياهى مى‏رساند.

و در تركيب فعلى آن- احووى‏، احوواء- مثل- ارعوى- است كه گفته شده اين دو مصدر يعنى- احوواء: سياهى مايل به سبزى و- ارعوى: باز ايستادن از زشتى، نظيرى با اين وزن و نمونه‏اى ديگر در زبان عرب ندارند.

و حوي‏، حوة و أحوى‏ و حوى- بكار رفته است.

الحوايا- جمع‏ حوية- يعنى روده‏هاى حيوان و پارچه و نمدى كه كوهان شتر بر آن پوشيده مى‏شود.

حوية- اصلش از- حويت‏ كذا حيا و حواية- است (يعنى آن را پوشاندم).

خداى تعالى گويد: (أو الحوايا أو ما اختلط بعظم‏- 46/ انعام).

يعنى: (يا چربى اطراف روده و يا چربى مغز استخوان كه خوردنش بر يهود حلال بوده).[۳]

«ادهم»

الدهمة، تاريكى شب، رنگ سايه اسب هم به- دهمة- تعبير شده است و همچنين رنگ درختان بسيار انبوه و سبزه‏زارهاى معمولى چون هر دو برنگ سبز نزديكند.

خداى تعالى گويد: مدهامتان‏- 64/ الرحمن) كه وزن فعلشان مفعال- است و از- ادهام‏، ادهيماما- گرفته شده.

شاعر در وصف شب گويد:فى ظل أخضر يدعو هامه البوم‏[۴]

«قترة»

القتر: كم كردن هزينه و نفقه است [تنگ نظرى در معيشت و خرج زندگى‏] نقطه مقابل اسراف است كه هر دو صفت يعنى (قتر) و (اسراف) ناپسند و مذموم است.

در آيه: و الذين إذا أنفقوا لم يسرفوا و لم‏ يقتروا و كان بين ذلك قواما (67/ فرقان)

رجل‏ قتور و مقتر: مرديكه در خرج كردن سخت‏گير است.

در آيه: و كان الإنسان‏ قتورا (100/ اسراء) تنبيه و آگاهى به چيزى است كه در انسان از بخل سرشته شده است مثل آيه: و أحضرت الأنفس الشح‏ (128/ نساء)

قترت‏ الشي‏ء و أقترته‏ و قترته‏: آن را كم نمودم:

مقتر: فقير، در آيه: و على‏ المقتر قدره‏ (236/ بقره)

اصل اين معنى از- قتار و قتر- يعنى دودى است كه از گوشت سرخ شده و يا سوختن چوب و مانند آنها برمى‏خيزد، گويى كه- مقتر و مقتر- از هر چيز دود آنرا دريافت مى‏كند كه كنايه از بى‏بهره بودن است.

و آيه: ترهقها قترة (31/ عبس) مثل‏ غبرة (40/ عبس) يعنى چهره‏اش را دود و گرد و غبار فرا مى‏گيرد و مى‏پوشاند، گرد و غبار هم شبيه دود است.

قترة: پناهگاه و كمينگاه [كه بيشتر در زمين حفر ميشود] شكارچى بوى بدن خود را كه از تن اوست در آنجا مخفى مى‏دارد تا شكار بر ضد او عمل نكند و مى‏كوشد او را از ديد شكار پنهان دارد.

رجل‏ قاتر: مردى ضعيف و لاغر اندام گويى كه از لاغرى و ضعف چون دودى است كه از نظر سبك وزنى به هوا ميرود و همچون عبارت- هو هباء:- است يعنى او از سبكى در هوا پراكنده است.

ابن‏ قترة: مارى كوچك و لاغر اندام.

قتير: نوك ميخهاى زره.[۵]

«مداد»

اصل‏ مد كشيدن است و از اين معنى واژه- مدت‏ براى وقت و زمانى است كه ادامه دارد. مدة الجرح- چيزيكه از زخم خارج ميشود، مد النهر و مده‏ نهر آخر- رودخانه امتداد يافت و رودى ديگر به آن پيوست. مددت‏ عينى إلى كذا- به آن چشم دوختم. در آيه گفت:

و لا تمدن‏ عينيك‏- الحجر/ 88.

ديدگانت را به آن مدوز، مددته‏ في غيه- و مددت‏ الابل- آب و دانه و آرد به شتر دادم.

أمددت‏ الجيش بمدد- سپاه را يارى رساندم- امددت الانسان بطعام- در آيه گفت:أ لم تر إلى ربك كيف‏ مد الظل‏- الفرقان/ 45.

آيا نمى‏نگرى كه پروردگارت چگونه سايه را امتداد ميدهد.

واژه- إمداد بيشتر در چيزها و كارهاى مورد محبت بكار ميرود ولى مد- در غير آن، مثل آيه:

و أمددناهم بفاكهة و لحم مما يشتهون‏- الطور/ 22 و آيه‏ أ يحسبون أنما نمدهم‏ به من مال و بنين‏- المؤمنون/ 55.

يعنى (چنين مى‏پندارند كه ما او را به مال و فرزندان يارى ميدهيم).

و يمددكم‏ بأموال و بنين‏- النور/ 12.

و يمددكم ربكم بخمسة آلاف‏- آل عمران/ 125 و آيات‏ أ تمدونن بمال‏- النمل/ 36.

و و نمد له من العذاب مدا- مريم/ 79.

و و يمدهم في طغيانهم يعمهون‏- البقره/ 15 و آيه‏ و إخوانهم يمدونهم في الغي‏- الاعراف/ 202.

برادران‏شان در گمراهى آنها را مدد كنند.

و و البحر يمده من بعده سبعة أبحر- لقمان/ 27. اما در باره دريا كه ميگويند- مده نهر آخر- اين كلمه از امداد نيست زيرا واژه- مد- گاهى هم در سود و خوبى و هم در زمان و ناپسند بكار ميرود، و اين همان عبارت- مددت‏ الدواة- است، دوات را براى نوشتن پر كردم. در آيه گفت:

و لو جئنا بمثله‏ مددا- الكهف/ 109.

كه همين معنى اخير است.[۶]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 274-273
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 692-691
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 574-573
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 692
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 129-127
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 211-210