بزرگ و سرور (مترادف)
مترادفات قرآنی بزرگ و سرور
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «سید»، «ملأ»، «رهط»، «ائمة»، «نقیب».
مترادفات «بزرگ و سرور» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
سید | ریشه سود | مشتقات سود | وَقَالُوا۟ رَبَّنَآ إِنَّآ أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَكُبَرَآءَنَا فَأَضَلُّونَا ٱلسَّبِيلَا۠
|
ملأ | ریشه ملأ | مشتقات ملا | قَالَ ٱلْمَلَأُ ٱلَّذِينَ ٱسْتَكْبَرُوا۟ مِن قَوْمِهِۦ لَنُخْرِجَنَّكَ يَٰشُعَيْبُ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ مَعَكَ مِن قَرْيَتِنَآ أَوْ لَتَعُودُنَّ فِى مِلَّتِنَا قَالَ أَوَلَوْ كُنَّا كَٰرِهِينَ
|
رهط | ریشه رهط | مشتقات رهط | وَكَانَ فِى ٱلْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِى ٱلْأَرْضِ وَلَا يُصْلِحُونَ
|
ائمة | ریشه امم | مشتقات امم | وَجَعَلْنَٰهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِمْ فِعْلَ ٱلْخَيْرَٰتِ وَإِقَامَ ٱلصَّلَوٰةِ وَإِيتَآءَ ٱلزَّكَوٰةِ وَكَانُوا۟ لَنَا عَٰبِدِينَ
|
نقیب | ریشه نقب | مشتقات نقب | وَلَقَدْ أَخَذَ ٱللَّهُ مِيثَٰقَ بَنِىٓ إِسْرَٰٓءِيلَ وَبَعَثْنَا مِنْهُمُ ٱثْنَىْ عَشَرَ نَقِيبًا وَقَالَ ٱللَّهُ إِنِّى مَعَكُمْ لَئِنْ أَقَمْتُمُ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَيْتُمُ ٱلزَّكَوٰةَ وَءَامَنتُم بِرُسُلِى وَعَزَّرْتُمُوهُمْ وَأَقْرَضْتُمُ ٱللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَّأُكَفِّرَنَّ عَنكُمْ سَيِّـَٔاتِكُمْ وَلَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّٰتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا ٱلْأَنْهَٰرُ فَمَن كَفَرَ بَعْدَ ذَٰلِكَ مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَآءَ ٱلسَّبِيلِ
|
معانی مترادفات قرآنی بزرگ و سرور
«سید»
السواد: رنگى كه نقطه مقابل سپيد است (سياهى).
اسود و اسواد: سياه شد.
آيه: (يوم تبيض وجوه و تسود وجوه- 106/ آل عمران) (روزى كه چهرههائى سپيد و شاد و چهرههايى تار و ناشاد مىشود) پس سپيد شدن چهرهها عبارتست از مسرت و شادى و سياهى آنها عبارت از اندوه و بد حالى است مثل آيه: (و إذا بشر أحدهم بالأنثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم- 58/ نحل).
(همينكه بشارتشان دهند كه همسرشان دختر زائيد چهرهشان در حاليكه خشمگينند سياه مىشود و خشم فرو مىبرند) كه بعضى سياه شدن و سپيد شدن صورتها را بر محسوس و ظاهر معنى آن حمل كردهاند ولى نظر اول شايستهتر است زيرا سياه و سپيد شدن پوست صورت در دنيا هم مىشود و آيه فوق مربوط به آخرت است.
و بر اساس معنى مسرت و شادى و يا سپيدى چهره و عكس آن مىگويد:
(وجوه يومئذ ناضرة- 22/ قيامه) و (و وجوه يومئذ باسرة- 24/ قيامه) و (و وجوه يومئذ عليها غبرة ترهقها قترة- 40/ عبس) و (و ترهقهم ذلة ما لهم من الله من عاصم- 27/ يونس) و (كأنما أغشيت وجوههم قطعا من الليل مظلما- 27/ يونس) و بر اين مثال روايت شده است كه:
«ان المؤمنين يحشرون غرا محجلين من آثار الوضوء».
(مؤمنينى كه از بتها گسسته و به حق پيوستهاند در قيامت با آثارى از شادى و سپيدى چهره در دستها و صورتشان كه نتيجه وضوء است محشور مىشوند).
سواد: به كسى كه از دور ديده مىشود، تعبير مىشود- سواد العين- سياهى و مردمك چشم. مىگويند- لا يفارق سوادى و سواده: تعبير مىشود (كه بر راه مستقيم باشند. النهايه).
و- السيد: سرپرست جمعيت زياد، و بهمين جهت مىگويند:
سيد القوم: بزرگ و سرپرست قوم و مردمى فراوان و زياد، از اينرو واژه سيد به جماعت منسوب مىشود و نمىگويند سيد الثوب و سيد الفرس: (پس واژه سيد در مورد جامه و غير انسان بكار نمىرود).
ساد القوم يسودهم: بر آن قوم سيادت و سرپرستى نمود، و چون شرط سرپرستى در جماعت و ملت تهذيب نفس است به هر كس كه در نفس خويش فضيلت و شخصيت نفسانى دارد- سيد- گفتهاند.
و بر اين معنى آيه: (و سيدا و حصورا- 39/ آل عمران) و (و ألفيا سيدها- 25/ يوسف) است (يعنى شوهرش را) همسر و شوى زن هم به خاطر سياست و تدبير در همسريش- سيد- ناميده شده (و هم چنين زن را سيدة گويند بخاطر سرپرستى خانواده و فرزندانش) و آيه: (ربنا إنا أطعنا سادتنا- 67/ احزاب) يعنى از واليان و سياستمدارانمان پيروى كرديم[۱]
«ملأ»
ملأ جماعتى و مردمى كه بر يك نظر و رأى گرد هم ميآيند، كه چشمها آنها را زياد مىبيند گوئى كه چشم را پر كردهاند چه از نظر رويه و چه منظره و جمعيتى كه شكوه و جلالى دارند. در آيه گفت:
أ لم تر إلى الملإ من بني إسرائيل- البقره/ 246 و قال الملأ من قومه- الاعراف/ 60 و إن الملأ يأتمرون بك- القصص/ 20 و قالت يا أيها الملأ إني ألقي إلي كتاب كريم- النمل/ 29 آيه آخر خطاب بلقيس ملكه سبا به اطرافيان خويش است كه ميگويد نامه كريمى بمن رسيده است).
همچنين آيات ديگر ميگويند- فلان ملء العيون- است يعنى چشم گير و با ابهت و بزرگ است البته در نظر هر كسى كه او را به بيند گوئى ديدنش چشمش را پر كرده است.
شباب مالى العين- جوانى با همان سيما و چهره گيرا- ملا- جماعتى كه از نظر اخلاق كاملند شاعر ميگويد:فقلنا احسنى ملا جهينا. (شعر از عبد الشارق است، تمامش چنين است:تنادوا يال بهته اذ لقونا/فقلنا احسنى ملا جهينا يعنى وقتى كه ما را ملاقات كردند بانگ برداشتند با ابهتيد، سپس ما گفتيم پس به اين مردم خوش اخلاق نيكى كنيد).
مالأته- او را يارى نمودم و از گروه او شدم مثل- شايعته- از پيروان او شدم.
هو مليء بكذا- از آنهاست- ملاءة- بيمارى زكام كه دماغش پر است.
ملء- گنجايش و ظرفى كه پر ميشود ميگويند- أعطني ملأه و ثلاثة أملائه- پر آن ظرف يا سه برابرش را بمن بده.[۲]
«رهط»
الرهط: گروه و جمعيتى كه از ده نفر كمتر باشد و گفتهاند تا چهل نفر را- رهط- گويند.
آيات: (تسعة رهط يفسدون- 48/ نمل) و (و لو لا رهطك لرجمناك- 91/ هود) و (يا قوم أ رهطي92/ هود).
الرهطاء: سوراخى از سوراخهاى موش صحرايى كه آن را- رهطة نيز گويند.
شاعر گويد:أجعلك رهطا على حيض. يعنى: (آيا ترا كهنه زنان دشتان و بى نماز قرار داده است).
گفتهاند- رهط- جرم و پوست پارهاى است كه حايض يا دشتان بكار مىبرد.
در اصطلاح مىگويند- هو أذل من الرهط- او از كهنه حائض هم خوارتر است.[۳]
«ائمة»
الأم يعنى، مادر، برابر (أب) يعنى پدر.
ام- به مادر واقعى و نسبى و همينطور به مادر بزرگها در گذشته دور هم اطلاق مىشود از اينروى به- حواء- اگر چه بين ما و او قرنهاى دور فاصله است، او را به (مادر ما) خطاب مىكنند و همچنين به هر چه كه اصل و ريشه چيزى باشد يا او را ترتيب و اصلاح كرده باشد يا مبدأ و سر آغاز چيزى باشد ام- گويند.
خليل بن احمد گويد: به هر چيزى كه ضمائم و پيوستههاى بعدى، و آيندهاش به او مربوط باشد و به آن منضم شود- ام- گويند.
خداى تعالى فرمايد: (و إنه في أم الكتاب- 4/ زخرف) يعنى لوح محفوظ براى اينكه تمام علوم به آن منسوب مىشود، از آن توليد شده و از ان سر چشمه مىگيرد.
شهر مكه معظمه را هم- ام القرى- گفتهاند بنابر اين روايت كه
«أن الدنيا دحيت من تحتها».
(دنيا (زمين) بعد از اينكه براى سكونت بسط يافته و آماده شده است حيات و دنياى توحيدى از نخستين خانه پرستش يعنى (مكه يا ام القرى) آغاز شده است و ادامه يافته است) خداى فرمايد: (لتنذر أم القرى و من حولها- 92/ انعام) كه در همان معنى روايت فوق است. ام النجوم- كهكشان است، در اين مصراع حيث اهتدت أم النجوم الشوابك. (و آنجائى كه ستارگان درهم و متراكم كهكشان راه مىنمايد).
به ميزبان هم- ام الأضياف- و- ام المساكين- گويند، همانطور كه أبو الأضياف- به سرپرستان سپاه و رؤساى لشگر كفته مىشود، مثل گفته اين شاعر كه:و ام عيال قد شهدت نفوسهم (من نفوسشان را در شهر- ام عيال- در عربستان شاهد بودم).
به سوره فاتحة الكتاب هم (ام الكتاب) گويند، زيرا مبدأ و سر آغاز قرآن است و آيه (فأمه هاوية- 9/ قارعه) يعنى جايگاهش آتش است كه برايش در حكم- ام- يعنى جايگاه و محل است، چنانكه در اين آيه هم فرمود: (و مأواكم النار- 25/ عنكبوت) اشاره بهمان جايگاه است كه در آيه قبل ذكر شد.
خداى تعالى، همسران پيامبر (ص) را مادران مؤمنين ناميده است و فرموده:
(و أزواجه أمهاتهم- 6/ احزاب) كه در تفسير واژه اب وجه تسميه آن ذكر شده است. و گفت: (يا بن أم- 94/ طه) و همچنين عبارت- ويل امه- هوت أمه- (اى پسر مادرم، آى مادرش، و اى مادرش).
گفته شده است كه اصل واژه- الام- كلمه- أمهة- است، چون كه جمع- ام- (امهات و و تصغيرش اميهه است).
اما عدهاى از علماء گفتهاند اصلش- أمات و أميمه- با مضاعف شدن حرف (م) است، بيشتر علماء هم گفتهاند- أمات- در باره چهار پايان و أمهات در باره انسان بكار مىرود، و- الأمة- به تمام گروهها و جماعاتى كه بخاطر كارى و هدفى مجتمع مىشوند اطلاق مىگردد خواه آنكار دين واحد يا زمان و مكان واحد باشد، اجبارى باشد يا اختيارى، بهر صورت آن گروه واحد (امة) و جمعش را- امم- گويند، سخن خداى تعالى در آيه (و ما من دابة في الأرض و لا طائر يطير بجناحيه إلا أمم أمثالكم38/ انعام) يعنى هر نوعى از جنبندگان در زمين و بر طريقى كه خداوند آنها را تسخير نموده بر آن روش و سرشت و طبيعتشان قرار داده است مانند، بافندهها (عنكبوتان) و معماران و سازندگان (موريانهها و ذخيره كنندگان مواد غذايى (مورچگان) كه به ذخيره غذايى خود اعتماد دارند يا مانند گنجشكان و كبوتران و غير از آن از طبيعتهاى مختلفى كه ويژه هر نوعى از آنهاست.
و سخن خداى در اين آيه (كان الناس أمة واحدة- 213/ بقره) مردم همواره، صنفى واحد و بر روشى واحدند، در ضلالت يا در كفر، و آيه (و لو شاء ربك لجعل الناس أمة واحدة- 118/ هود) يعنى در ايمان، و آيه (و لتكن منكم أمة يدعون إلى الخير- 104/ آل عمران): گروهى كه علم و عمل صالح را بر مىگزينند و براى سايرين الگو و اسوه هستند، و آيه (إنا وجدنا آباءنا على أمة- 22/ زخرف) يعنى بر كيش و آئينى جمع كننده.
شاعر گويد: و هل يأتمن ذو امة و هو طائع يعنى (آيا به گروهى همكيش اعتماد مىكند در حالى كه با اجبار بآنها گردن نهاده است) و آيه (و ادكر بعد أمة- 45/ يوسف) أمة- در اين آيه، زمان و مدت است، و نيز- بعد أمه- يعنى بعد از فراموشى هم خوانده شده است، و حقيقت معنى اين آيه، بعد از انقضاء مردم يك عصر يا اهل يك دين منظور است.
و آيه (إن إبراهيم كان أمة قانتا لله- 120/ نحل) يعنى بجاى امتى و جماعتى در پرستش خداوند زيرا او به تنهائى در آن عصر قيام كننده در عبادت خدا بود، چنانكه مىگويند: فلان فى نفسه قبيلة- او در واقع خودش برابر ملتى و قبيلهاى است.
روايت شده است كه زيد بن عمرو بن نفيل در قيامت خودش تنهايى در حكم امتى محشور مىشود. آيه (ليسوا سواء من أهل الكتاب أمة قائمة- 113/ آل عمران) (امت در اين آيه در معنى پيروان اهل كتاب است كه مىگويند همه يكنواخت و مساوى نيستند).
زجاج معنى مساوى نبودن اهل كتاب را:
كه در آيه فوق آمده، استقامت معنى كرده است و مىگويد: تقديرش اينست كه اهل كتاب در طريق واحدى مستقيم نيستند و راهشان مختلف است و- الامى- كسى است كه نمىتواند كتابى را بخواند و نه مىتواند بنويسد و آيه زير بر اين معنى حمل شده است كه (هو الذي بعث في الأميين رسولا منهم- 2/ جمعه).
قطرب مىگويد: أمية- بمعنى غفلت و جهالت است و- أمى- در آيه از همين ريشه است كه بمعنى قلت معرفت است، چنانكه در اين آيه قرآن آمده است كه (و منهم أميون لا يعلمون الكتاب إلا أماني- 78/ بقره) يعنى گروهى از اميون هستند كه كتاب خواندن نمىدانند مگر اينكه بر ايشان خوانده شود.
فراء مىگويد: اميون در اين آيه، اعرابى بودن كه كتابى نداشتند و در معنى آيه (النبي الأمي الذي يجدونه مكتوبا عندهم في التوراة و الإنجيل- 157/ اعراف).
گفتهاند- امى- منسوب به امتى است كه عادتا نمىتوانستند بنويسند و نمىتوانستند بخوانند چنانكه لفظ عامى به كسى گفته مىشود كه بر روش عامه مردم باشد.
و نيز گفته شده از اين جهت به اميون- خطاب شدهاند كه اگر چه خواندن و نوشتن كتابى را نمىدانستند و نمىتوانستند اما ندانستن و نتوانستن نوشتن و خواندن را براى خود فضيلتى مىدانستند زيرا كه حفظ مىكردند و بىنياز از نوشتن و خواندن از روى كتاب بودند.
اين صفت براى پيامبر (ص) هم فضيلتى بوده و بر آيهاى از قرآن كه ضمانت حفظ و فراموش نكردن آيات قرآن است اعتماد داشته كه فرموده (سنقرئك فلا تنسى- 6/ اعلى) و باز گفته شده- اميون و امى- به خاطر منسوب بودن به- ام القرى يعنى شهر مكه است.
إمام: كسى است كه به پيشوايى او در قول و فعل اقتدى مىشود و يا كتابى و چيزى است، چه بر حق باشد و چه بر باطل، جمع امام- أئمة- است- در آيه (يوم ندعوا كل أناس بإمامهم- 71/ اسراء) يعنى به كسى كه به او اقتدى مىكردند، و گفته شده به إمامهم يعنى به كتابشان.
آيه (و اجعلنا للمتقين إماما 74/ فرقان) ابو الحسن مىگويد امام در آيه جمع است، معنى اين آيه اينست كه ما را براى پرهيزكاران گروهى پيشوا و امامان قرار ده، دانشمند ديگرى گفته است واژه امام- در آيه فوق از باب- درع دلاص- و دروع دلاص- است يعنى امام در آيه فوق در معنى جمع است ولى بصورت مفرد، و جمع هر دو صحيح است. (دلاص نوعى تن پوش پشمينهاى نرم و براق است كه به جاى زره بكار مىرفته).
و در آيات (و نجعلهم أئمة- 5/ قصص) و (و جعلناهم أئمة يدعون إلى النار- 41/ قصص) ائمه جمع امام است.
و آيه (و كل شيء أحصيناه في إمام مبين- 12/ يس) گفتهاند كه- امام مبين- اشاره به لوح محفوظ است.
الأم- يعنى قصد و هدف مستقيم كه همان توجه به مقصود است.
و آيه (آمين البيت الحرام- 2/ مائده) يعنى قصد كنندگان خانه خدا (آم- اسم فاعل از- أم، يؤم- أما است و جمع آنها- آم، آمون، آمين است).
و واژه- أمه- در معنى شجه است يعنى سرش را شكست و مجروح كرد و در حقيقت به مغز سرش يا دماغش جراحت وارد ساخته است، زيرا اعراب براى هر عضوى كه مجروح شود از نام همان عضو، فعلى بر وزن- فعلت برايش ساختهاند.
مثلا مىگويند (رأسته- رجلته- كبدته- بطنته) اين جملات در موقعى بكار مىرود كه آن اعضاء يعنى (سر، يا، كبد، شكم) مجروح شده يا بدرد آمده باشد.
أم- اگر در جملاتى كه آغازشان حرف استفهام (أ) باشد و بعد از آن در جمله حرف (أم) بكار رود بمعنى (يا) است، مثلا مىگويند: (أ زيد فى الدار أم عمرو) آيا زيد در خانه است يا عمر و يا كدام يك؟ اما اگر بدون الف استفهام بكار رود:
ام- به معنى- بل- يا به فارسى (بلكه) است، مانند آيه (أم زاغت عنهم الأبصار- 10/ احزاب) (بلكه چشمانشان از سرخى از حدقه در آمده است).
أما- حرفى است كه در باره دو چيز و دو بار با هم در كلام بكار مىرود مانند آيه (أما أحدكما فيسقي ربه خمرا و أما الآخر فيصلب- 41/ يوسف) (ولى يكى از شما ساقى اربابش مىشود و ديگرى بدار آويخته مىشود كه پرندگان مغز سر او را مىخورند) غالبا در سخنى كه ابتداء آغاز مىشود، مىگويند- أما بعد فإنه كذا- يعنى با- أما بعد- آغاز مىشود.
امد: خداى فرمايد: (تود لو أن بينها و بينه أمدا بعيدا- 30/ آل عمران). يعنى دوست دارد كه ميان او و آنها زمان دورى فاصله مىبود.[۴]
«نقیب»
النقب نقب زدن در ديوار و پوست مثل سوراخ كردن چوب است ميگويند دامپزشك ناف حيوان را سوراخ كرد تا آنرا معالجه كند، منقب- مته و چيزى كه سوراخ ميكند اما- منقب- با فتحه حرف اول جائى كه سوراخ شده از ديوار يا چيز ديگر.
نقب القوم- مردم رفتند و حركت كردند. در آيه گفت:
فنقبوا في البلاد هل من محيص- ق/ 36كلب نقيب- سگى كه زير گلويش را براى كم كردن صدايش سوراخ كردهاند، سر كيسه را هم نقبة و جمعش- نقب گويند، ناقبة- زخم.
نقبة- لباس مانند شلوار كه تكهاى روى آن ميدوزند (جيب).
منقبة- راه عبور كوهستانها كه بطور استعاره براى صفات و كار مردان كريم و بخشنده بكار ميرود يا بخاطر نفوذ و تأثيرى كه در ديگران دارند و يا بخاطر اينكه به مقام آنها دسترسى هست.
نقيب- كسى كه از حال مردم جويا ميشود جمعش- نقباء- است. در آيه فرمود:
و بعثنا منهم اثني عشر نقيبا- المائده/ 12 (در باره دوازده نفر نقيب بنى اسرائيل است.[۵]