دود (مترادف)
مترادفات قرآنی دود
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «دخان»، «نحاس»، «یحموم».
مترادفات «دود» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
دخان | ریشه دخن | مشتقات دخن | ثُمَّ ٱسْتَوَىٰٓ إِلَى ٱلسَّمَآءِ وَهِىَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ٱئْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَآ أَتَيْنَا طَآئِعِينَ
|
نحاس | ریشه نحس | مشتقات نحس | يُرْسَلُ عَلَيْكُمَا شُوَاظٌ مِّن نَّارٍ وَنُحَاسٌ فَلَا تَنتَصِرَانِ
|
یحموم | ریشه حمم | مشتقات حمم | وَظِلٍّ مِّن يَحْمُومٍ
|
معانی مترادفات قرآنی دود
«دخان»
دخان مثل- عثان- دود و غبارى است كه با لهيب و شعله همراه باشد.
خداى تعالى گويد: ثم استوى إلى السماء و هي دخان- 11/ فصلت) يعنى آسمان در آغاز خلقتش چون دود و شعله بود.
اشارهاى است به اين كه منسجم نبوده و برايش تدبير و امرى نشده بود.
دخنت النار تدخن- دود آن آتش زياد شد.
دخنة- هم از همان واژه و معنى است ولى بيشتر بدودى كه بوى خوش دارد، معروف است.
دخن الطبيخ- بوى دود خوراك را فاسد كرد و مزهاش را تغيير داد و نيز رنگى هم از دود تصور شده است و گفته مىشود: شاة دخناء- گوسفند دودى رنگ.
ذات دخنة- رنگ دود دارد.
ليلة دخنانة- شب تار و دودى رنگ.
و چون اذيت و آزار هم از دود تصور شده و مىگويند: دخن الخلق- يعنى بد اخلاق و با آزار و اذيت.
هدنة على دخن- يعنى آرامشى بر فساد و بىپايگى (صلح متزلزل).[۱]
«نحاس»
خداى تعالى گفت:
يرسل عليكما شواظ من نار و نحاس- الرحمن/ 35 پس نحاس شعله بدون دود است كه در رنگ به رنگ مس تشبيه شده است نحس:- ضد سعد است در آياتى فرمود: في يوم نحس مستمر- القمر/ 19 و فأرسلنا عليهم ريحا صرصرا في أيام نحسات- فصلت/ 16 كه با فتحه حرف- ح- هم خوانده شده يعنى همه چيزهائى كه شوم و ناخوشايند است و نيز گفته شده معنى نحسات- سختىهاى سرماست.
اصل نحس- اينست كه افق و كرانه آسمان مانند رنگ مس سرخ رنگ ميشود يعنى شعلهاى بدون دود و اين معنى بصورت مثلى براى هر چيز شوم و ناخوشايند در آمده است.[۲]
«یحموم»
الحميم: آب داغ و سوزان، خداى تعالى گويد:
(و سقوا ماء حميما- 15/ محمد) و (إلا حميما و غساقا- 25/ نباء) (غساق آب كم و بد بو است).
و (و الذين كفروا لهم شراب من حميم- 4/ يونس) (كفار را جز نوشيدن از آب سوزان نيست).
و (يصب من فوق رؤسهم الحميم- 19/ حج).
و (ثم إن لهم عليها لشوبا من حميم- 67/ صافات).
شوب يعنى آب اندك و آميخته با چيزى يا عصاره و مايع رقيق و كم).
حمة- آب معدنى گرم و سوزان كه از چشمه برآيد.
روايت شده است كه:
«العالم كالحمة يأتيها البعداء و يزهد فيها القرباء».
يعنى: دانشمند چون آب معدنى است دوران بسراغ مىروند و نزديكان از آن بركنارند.
حميم- خوى و عرق بدن بشباهت همان آب گرم.
استحم الفرس- آن اسب عرق كرد.
حمام- يا براى اينكه محيطش عرق آور است يا از اينجهت كه آب داغ در آنجاست- حمام- ناميده شده (نام گرمابه در زبان شيرين فارس براى حمام وجه نامگذارى مناسبى است، مثل خيزابه يعنى جائيكه دريا موج مىزند گرمابه هم جائى كه آب گرم آنجا هست).
استحم فلان- يعنى داخل حمام شد.
خداى عز و جل گويد:
(فما لنا من شافعين و لا صديق حميم- 101/ شعراء).
و (و لا يسئل حميم حميما- 10/ معارج).
در اين دو آيه- حميم- يعنى دوست خون گرم و مشفق و مهربان گوئى كه از دوستانش بسختى و گرمى حمايت مىكند.
حامته- يعنى نزديكان و خاصان او.
الحامة و العامة- خويشان و خاصان، در معنى همان جملهاى است كه ما گفتيم، بدليل اينكه به نزديكان مهربان و با محبت انسان- حزانته هم گفته مىشود، يعنى كسانى كه براى غم و اندوه او محزون مىشوند و غمخوارى مىكنند.
احتم فلان لفلان- يعنى از او حمايت كرد، كه اين واژه از واژه- إهتم رساتر است، زيرا در- احتم- معنى- احتمام- يعنى غمخوارى از دوستى و سبب بيدارى از غم و اندوه وجود دارد.
أحم الشحم- چربى را آب كرد و مثل آب داغ جوشان شد.
خداى عز و جل گويد: (و ظل من يحموم- 43/ واقعه)- يحموم بر وزن يفعول از واژه حميم- است.
گفتهاند: سايهاى است از يحموم كه اصلش دود بسيار سياه است، و ناميدن اين دود بسيار ساده به- يحموم- يا از اين جهت است كه حرارتش زياد است چنانكه خداوند در آيه بعد تفسيرش كرده كه (لا بارد و لا كريم- 44/ واقعه) و يا به اين جهت كه تصور سياهى و سوختگى چيزى در آن است.
أسود- يا رنگ سياه را هم- يحموم- گويند كه از واژه الحمة، يعنى آتش نيم سوخته و ذغال گرفته شده و در آيه زير بآن معنى اشاره شده است، كه:
(لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل- 16/ زمر).
(سايههائى از آتش در بالا و پائينشان هست).
مرگ هم به حمام- تعبير شده است چنانكه مىگويند- حم كذا- يعنى عمرش پايان يافت و درگذشت.
تب هم بلحاظ اينكه حرارت زياد در آن هست- حمى- ناميده شد، در اين سخن پيامبر (ص) كه:
«الحمى من قيح جهنم».
يعنى: تب از اثرات چركين دوزخ است. و يا اينكه واژه حمى- يا تب، بخاطر اين است كه عرق گرم يعنى حميم در بدن پديد مىآورد يا اينكه در تب و حمى نشانههاى مرگ وجود دارد چنانكه گفتهاند الحمى بريد الموت- تب پيك مرگ است و يا:
الحمى باب الموت- تب آستانه مرگ است، تب در بدن حيوان- حمام- ناميده شده زيرا گفتهاند كمتر حيوانى است كه از تب شديد بمرگ نرسد و بهبودى يابد.
حمم الفرخ- وقتى است كه پوست جوجه سياه است (پر سياه در آورد).
حمم وجهه- موى چهرهاش سياه شد كه هر دو اصطلاح از واژه- حممة يعنى ذغال نمىسوزد گرفته شده و اما حمحمت الفرس- اسم صوت براى شيهه اسب است كه از ريشه اين واژه نيست.[۳]