تنگ شدن (مترادف): تفاوت میان نسخه‌ها

از قرآن پدیا
(صفحه‌ای تازه حاوی «==مترادفات قرآنی تنگ شدن== مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «ضاق»، «قدر»، «قبض»، «حصر»، «حفا». ==مترادفات «تنگ شدن» در قرآن== {| class="wikitable" |+ !واژه !مشاهده ریشه شناسی واژه !مشاهده مشتقات واژه !نمونه آیات |- |ضاق |ریشه ضیق |ضیق (واژ...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۱۳: خط ۱۳:
|[[ضیق (ریشه)|ریشه ضیق]]
|[[ضیق (ریشه)|ریشه ضیق]]
|[[ضیق (واژگان)|مشتقات ضیق]]
|[[ضیق (واژگان)|مشتقات ضیق]]
|
|{{AFRAME|Surah=26|Ayah=13}}
|-
|-
|قدر
|قدر
|[[قدر (ریشه)|ریشه قدر]]
|[[قدر (ریشه)|ریشه قدر]]
|[[قدر (واژگان)|مشتقات قدر]]
|[[قدر (واژگان)|مشتقات قدر]]
|
|{{AFRAME|Surah=29|Ayah=62}}
|-
|-
|قبض
|قبض
|[[قبض (ریشه)|ریشه قبض]]
|[[قبض (ریشه)|ریشه قبض]]
|[[قبض (واژگان)|مشتقات قبض]]
|[[قبض (واژگان)|مشتقات قبض]]
|
|{{AFRAME|Surah=2|Ayah=245}}
|-
|-
|حصر
|حصر
|[[حصر (ریشه)|ریشه حصر]]
|[[حصر (ریشه)|ریشه حصر]]
|[[حصر (واژگان)|مشتقات حصر]]
|[[حصر (واژگان)|مشتقات حصر]]
|
|{{AFRAME|Surah=4|Ayah=90}}
|-
|-
|حفا
|حفا
|[[حفو (ریشه)|ریشه حفو]]
|[[حفو (ریشه)|ریشه حفو]]
|[[حفو (واژگان)|مشتقات حفو]]
|[[حفو (واژگان)|مشتقات حفو]]
|
|{{AFRAME|Surah=47|Ayah=37}}
|}
|}


==معانی مترادفات قرآنی تنگ شدن==
==معانی مترادفات قرآنی تنگ شدن==


=== «ضاق» ===
===«ضاق»===
الضِّيقُ‏: تنگى و سختى، نقطه مقابل- سعة- يعنى فراخى است كه- ضَيْق‏- با فتحه حرف (ض) هم گفته مى‏شود.


=== «قدر» ===
ضَيْقَة: در فقر و بى نوايى و بخل و اندوه و مانند اينها به كار مى‏رود.


=== «قبض» ===
گفت: (وَ ضاقَ‏ بِهِمْ ذَرْعاً- 77/ هود) يعنى از آنها عاجز شد.


=== «حصر» ===
و آيه: (وَ ضائِقٌ‏ بِهِ صَدْرُكَ‏- 12/ هود) يعنى سينه‏ات بوسيله آن گرفته و تنگ شد.


=== «حفا» ===
و آيه: (وَ يَضِيقُ‏ صَدْرِي‏- 13/ شعراء) يعنى دلم تنگ مى‏شود.
 
و آيه: (ضَيِّقاً حَرَجاً- 125/ انعام) يعنى به سختى گرفته مى‏شود
 
(وَ ضاقَتْ‏ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ‏- 118/ توبه) (وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ‏- 127/ نحل) (واژه‏ ضَيْق‏- در سه آيه اخير عبارت از حزن و اندوه است).
 
و آيه: (وَ لا تُضآرُّوهُنَ‏ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَ‏- 6/ طلاق) اشاره به عدم سختگيرى در هزينه‏ و نفقه زندگى در باره همسران يا تنگ دل ننمودن آنهاست كه هر دو معنى را در بر دارد.(زنانى را كه طلاق داده‏ايد در سختى هزينه زندگى و سختى خاطر قرار ندهيد).
 
در معنى فقر مى‏گويند: ضَاقَ‏ و أَضَاقَ‏ فهو مُضِيقٌ‏: فقر شد و او بينوا است، بكار بردن اين واژه در فقر مثل بكار بردن- وسع- در ضدّ آن است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 471-470</ref>
 
===«قدر»===
القُدْرَةُ (توانايى و نيرو): هر گاه انسانى با اين واژه وصف شود در آن صورت- قدرة- اسمى است براى شكلى و هيئتى از او كه مى‏تواند چيزى از كارى را انجام دهد. و هر گاه خداى تعالى با واژه- قدرة- وصف شود در آن صورت نفى عجز از او شده است و محال است كه معنا غير از خداى، ديگرى با واژه قدرت مطلقه وصف شود هر چند كه لفظا بر او اطلاق گردد بلكه حق اين است كه گفته شود:
 
قَادِرٌ على كذا- وقتى كه گفته ميشود- هو قادر- بر روش مقيد نمودن اوست و از اين روى هيچ احدى غير از خداى با واژه‏ قُدْرَة از وجهى توصيف نميشود مگر اينكه از جهت ديگر با عجز وصف شود و خداى تعالى كسى است كه از هر جهت عجز و ناتوانى از او منتفى است.
 
قَدِيرٌ- فاعلى است براى انجام آنچه كه مى‏خواهد به اندازه اقتضاى حكمت انجام دهد كه انجام آن فعل يا اعمال آن قدرت نه افزون شونده بر قدرت اوست و نه كم كننده از قدرت او لذا صحيح نيست كه واژه قدير، غير از خداى ديگرى با آن توصيف شود، مثل آيه:يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ (45/ نور).
 
مُقْتَدِرٌ- هم در معنى نزديك به واژه- قدير- است مانند آيه: عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (55/ قمر). ولى تحقيقا با اين واژه بشر هم توصيف شده است و هر گاه در باره خداى تعالى بكار رود در معنى- قدير- است و وقتى- مقتدر- در بشر بكار رود معنى آن بدست آورنده و متكلّف قدرت است مى‏گويند:
 
قَدَرْتُ‏ على كذا قدرة: با توانايى بر انجام آن كار قادر شدم، در آيه:
 
لا يَقْدِرُونَ‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ مِمَّا كَسَبُوا (264/ بقره).
 
قَدْر و تَقْدِير- بيان كردن كميت چيزى است مثل:
 
قَدَرْتُهُ‏ و قَدَّرْتُهُ‏: وزن آنرا معين كردم. (كه در هر دو صورت صحيح است) قَدَّرَهُ: با تشديد حرف (د) قدرت بخشيدن است مى‏گويند:
 
قَدَّرَنِي‏ اللّه على كذا- و قوّانى عليه: خداوند بر آن كار توانم داد و نيرويم بخشيد.
 
پس- تَقْدِير اللّه الاشياء- دو صورت دارد:
 
اول: با بخشيدن قدرت و توانايى دادن به اشياء.
 
دوم: به اينكه آن شى‏ء را به وجهى مخصوص در اندازه‏اى معين آنطور كه حكمت اقتضاء كرده است قرار دهد، اين معنى از اين قرار است كه فعل خداى تعالى دو گونه است:
 
1- يا با فعل چيزى را ايجاد مى‏كند و معنى ايجاد به فعل اين استكه آنرا كاملا و ناگهانى ابداع نموده و بيافريند بطوريكه افزونى و كاستى او را فرا نگيرد تا اينكه بخواهد فانيش كند يا تغييرش دهد مثل آسمانها و آنچه كه در آنهاست.
 
2- يا فعل خداى تعالى به اين استكه اصول چيزى را با آن فعل موجود مى‏كند و اجزايش را همراه با نيرو و قدرت بر وجهى كه غير از آنچه برايش تقدير نموده حاصل ننمايد قرار مى‏دهد مانند تقدير خداى تعالى نخل را در بذر و دانه و هسته خرما به اينكه نخلى از آن هسته مى‏رويد نه سيب يا زيتون و تقدير نطفه آدمى اين است كه از آن انسانى نه ساير حيوانات حاصل شود، پس تقدير خداى بر دو وجه است:
 
اول- با حكم به اينكه آنطور باشد و آنطور نباشد خواه بر روش ايجاب و خواه بر روش امكان و ممكن بودن، بر اين اساس گفت:
 
قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً (3/ طلاق).
 
دوم- تقدير به معنى بخشيدن قدرت بر او، در آيه:
 
فَقَدَرْنا فَنِعْمَ‏ الْقادِرُونَ‏ (33/ مرسلات).
 
كه تنبيهى و هشدارى است بر اينكه هر چه را كه خداوند به آن حكم مى‏كند در حكمش پسنديده است، يا اينكه از معنى آيه: قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً (3/ طلاق) است كه قبلا گفته شده و فَقَدَرْنا (33/ مرسلات) با تشديد حرف (ق) نيز خوانده شده يا از ايجاد نمودن كامل و ناگهانى است و يا اينكه ايجاد قدرت حيات در او.
 
و در آيه: نَحْنُ‏ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ‏ (60/ واقعه) تقدير موت در ميان آدميان آگاهى است از روى حكمت از جهت اينكه او مقدر و تقدير كننده است و اين موضوع هشدارى است بر اينكه تقدير مرگ از خداوند است نه آنگونه كه مجوس پنداشته است كه خداوند خلق مى‏كند و ابليس مى‏ميراند. و آيه: إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ... (1/ قدر) يعنى شبى را كه براى امر مخصوصى آماده ساخت و مقدر كرد، در آيات: إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ‏ بِقَدَرٍ (49/ قمر)
وَ اللَّهُ‏ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ‏ (20/ مزمل).
آيه اخير اشاره‏اى است به آنچه را كه از تكوير و پوشاندن شب بر روز و روز بر شب اجرا ميشود و اينكه هيچ احدى نيست كه براى او شناسايى ساعات آنها و وفا نمودن حق عبادت خداى از روز و شب در آن اوقات معين كاملا ممكن باشد و در آيه: مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ‏ فَقَدَّرَهُ‏ (19/ عبس) اشاره به نيرويى است كه در نطفه ايجاد كرده است و در حالات پياپى به صورتى حياتى وجودش ظاهر ميشود.
 
و آيه: وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ‏ قَدَراً مَقْدُوراً (38/ احزاب)، قدر- در اين آيه اشاره به آن چيزى از قضا و حكم الهى در لوح محفوظ است كه در سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آن اشاره شده است كه فرمود:
 
«فرغ ربّكم من الخلق و الأجل و الرّزق».
 
[پروردگارتان از آفريدن و مدت زندگى و رزق بخشيدن فارغ است و به ايجاد آنها پرداخته است و سنت‏هاى الهى در اين امور مشخص و معين است‏].
 
ولى- مقدور- در آيه: وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (38/ احزاب) اشاره‏اى‏ است به آنچه را كه از او در حالات پياپى تقدير شده و حادث ميشود و همانست كه در آيه:
 
كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ‏ (29/ رحمن).
 
به آن اشاره شده است و بر آن اساس آيه:
 
وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ‏ (21/ حجر) است‏ و آيه: عَلَى الْمُوسِعِ‏ قَدَرُهُ‏ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ‏ (236/ بقره) يعنى بر فرد سخى و بر تنگ نظر آنچه را كه شايسته حال اوست و برايش مقدر دارد قرار داده.
 
ابو الحسن گفته است: بِقَدَرٍ و بِقَدْرٍ- هر دو يكى است و همچنين:
 
فلان يخاصم بقدر و قدر: او به نهايت و بطور كامل خصومت مى‏كند و آيه: وَ الَّذِي‏ قَدَّرَ فَهَدى‏ (3/ اعلى) يعنى به هر چيزى آنچه را كه مصلحتش در آن است بخشيده است و بر آنچه كه رهائيش در آن است هدايتش كرده يا از روى سرشت و طبيعت قهرى و يا با تعليم و آموزش به او چنانكه گفت: أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏ (50/ طه).
 
ولى- تَقْدِير- از انسان دو وجه دارد:
 
اول- تفكر و انديشيدن در كار بر حسب نظر عقلى و بناى كار بر آن نظر و انديشه كه اينگونه تقدير پسنديده است.
 
دوم- آنكه تفكر و انديشه بر حسب آرزو و شهوت و ميل باشد كه مذموم و ناپسند است، مثل آيه:
 
فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ (18/ مدثر)واژه- قدرة و مقدور- براى حالت انسانى و گشايش در مال بصورت استعاره بكار ميرود.
 
و نيز- قَدَرْ- زمان و مكان چيزى است كه براى آن چيز در نظر گرفته است، در آيات:
 
إِلى‏ قَدَرٍ مَعْلُومٍ‏ (22/ مرسلات).
 
فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها (17/ رعد)
 
يعنى آبى و بارانى باندازه آن مكان كه مقدر شده است براى اينكه آن آب تقويتش كند كه: بِقَدَرِها (17/ رعد) نيز خوانده شده يعنى به اندازه و كميتى كه در نهايت براى آن لازم است.
 
و آيه: وَ غَدَوْا عَلى‏ حَرْدٍ قادِرِينَ‏
 
(25/ قلم) يعنى قصدكنندگان يا تعيين‏ كنندگان در وقتى كه آرزوى نفسانى براى خويش معين كرده بودندو همينطور آيه: فَالْتَقَى الْماءُ عَلى‏ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ (12/ قمر)
 
قَدَرْتُ‏ عَلَيْهِ شى‏ء: او را در آن چيز در تنگنا و مضيقه قرار دادم، گويى اندازه‏اى براى او بوده بر خلاف مفهومى كه از عبارت- بغير حساب- وصف شده است‏ در آيه: وَ مَنْ‏ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ‏ (7/ طلاق) يعنى روزيش بر او سخت شده و آيه: يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ (26/ رعد). و آيه: فَظَنَّ أَنْ لَنْ‏ نَقْدِرَ عَلَيْهِ‏ (87/ انبياء) يعنى او پنداشت كه هرگز بر او سخت نخواهيم گرفت كه‏ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ‏ (87/ انبياء) نيز خوانده شده و از اين معنى واژه- أَقْدَر- يعنى كوتاه گردن مشتق شده است.
 
فرسٌ أَقْدَر: اسبى كه در راه رفتن يا دويدن پاهايش را در جاى دستانش قرار ميدهد.
 
و گفت: وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَ‏ قَدْرِهِ‏ (91/ انعام) يعنى كنه ذات خداى را و حق شناسائيش را نشناخته‏اند، اين آيه آگاهى و هشدارى است بر اينكه چگونه براى آنها ممكن است كنه او را درك كنند و وصفش اين است كه مى‏گويد:
 
وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ (67/ زمر) يعنى هنگامه قيامت زمين به تمامى و يكسره در يد قدرت اوست‏ و در آيه: أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ (11/ سبأ) يعنى استوار و محكمش كن‏ و آيه: فَإِنَّا عَلَيْهِمْ‏ مُقْتَدِرُونَ‏ (42/ زخرف) يعنى مقدار هر چيز همانست كه براى آن چيز و با آن از نظر وقت يا زمان يا هر دو مقدر شده است‏ ، در آيات:
 
فِي يَوْمٍ كانَ‏ مِقْدارُهُ‏ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ (4/ معارج).
 
لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلَّا يَقْدِرُونَ‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ‏ (29/حديد)
پس سخن گفتن در مورد اين آيه اختصاص به تأويل دارد.
قِدْر: ديگ، اسمى است براى چيزى كه در آن گوشت پخته ميشود، در آيه:
 
وَ قُدُورٍ راسِياتٍ‏ (13/ سبأ).
 
قَدَرْتُ‏ اللّحمَ: گوشت را در ديگ پختم.
 
قَدِير: پخته شده در ديگ.
 
قُدَارٌ: پزنده يا طباخ و نيز قصاب، شاعر مى‏گويد:ضرب‏ القُدِارِ نقيعة القدّام‏<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 145-137</ref>
 
===«قبض»===
القَبْضُ‏: گرفتن چيزى با كف و انگشتان، مثل گرفتن شمشير و غير آن (با تمام دست).
 
در آيه: فَقَبَضْتُ‏ قَبْضَةً (96/ طه).
 
پس- قَبْضُ‏ اليدِ على الشي‏ء: همان جمع كردن و بستن دست است بعد از گرفتن آن چيز.
 
قَبْضُهَا عن الشي‏ء: بستن دست قبل از گرفتن چيزى است، كه همان امساك و خوددارى از گرفتن آن است.
 
و نيز- قَبْض‏- در مورد خوددارى دست از بخشش هم بكار ميرود، در آيه گفت:
 
يَقْبِضُونَ‏ أَيْدِيَهُمْ‏ (67/ توبه) يعنى از انفاق و بخشش امتناع ميورزند و خوددارى مى‏كنند واژه- قَبْض- براى حاصل كردن و بدست آوردن چيزى بطور استعاره بكار ميرود و هر چند كه در حصول آن چيز دست بكار نرود و كف دستها بكار نيايند، مثل اينكه مى‏گويد:قَبَضْتُ‏ الدّارَ من فلان: خانه را از فلانى گرفتم، يعنى تصرفش كردم و مالكش شدم.
 
خداى تعالى گفت: وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ‏ يَوْمَ الْقِيامَةِ (67/ زمر) يعنى زمين در قيامت در حوزه اقتدار اوست و براى احدى مالكيتى در آن نيست.
 
و آيه: ثُمَ‏ قَبَضْناهُ‏ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً (46/ فرقان) كه اشاره به زوال تدريجى سايه خورشيد است.
 
واژه- قَبْض‏- براى دويدن نيز استعاره ميشود به تصور اينكه كسى كه ميدود فاصله‏هائى از زمين را با گامهايش مى‏گيرد.
 
در آيه گفت: يَقْبِضُ‏ وَ يَبْصُطُ (245/ بقره) يعنى:
 
1- گاهى سلب مى‏كند و مى‏گيرد و زمانى مى‏بخشد.
 
2- يا اينكه گاهى جمع مى‏كند، و زمانى ميگستراند.
 
4- يا ميميراند و يا زنده مى‏كند، مثل:
 
قَبَضَهُ‏ اللَّهُ: خداى مرگش داد، و از واژه قبض گاهى به مرگ كنايه ميشود، و بر اين اساس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:
 
«ما من آدمى الّا و قلبه بين اصبعين من أصابع الرّحمن».
 
يعنى خداوند بر دگرگون كردن شريف‏ترين جزء از آدمى توانا و قادر است چه رسد به ساير اعضاء
 
راعي‏ قُبَضَة: شتربانى كه شترانش را جمع مى‏كند.
 
انْقِبَاضٌ‏: جمع شدن اطراف هر چيزى است كه در عدم گستردگى بكار ميرود<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 121-118</ref>
 
===«حصر»===
الحَصْر يعنى: در مضيقه و تنگنا قرار دادن.
 
خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ احْصُرُوهُمْ‏- 5/ توبه) يعنى بر آنان سخت گيريد.
 
و آيه (وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ‏ حَصِيراً- 8/ اسراء) حَصِيراً- يعنى حبس كننده.
 
حسن گفته است: معنى- حَصِيراً- مهادا است، يعنى زمين گود و فراخ.
 
گويى كه با لفظ حصير- در باره جهنّم مفهوم- الحصير المرمول يعنى حصيرى كه از ريگ پوشيده و در زير آن پنهان شد، فهميده مى‏شود.- حَصِير- را هم براى اينكه تار و پودش در يكديگر محصور شده است آنچنان گويند.
 
لبيد گويد:و معالم غلب الرّقاب كانّهم‏/جنّ لدى باب‏ الحَصِير قيام‏
 
عبارت- لدى باب الحصير- در شعر لبيد يعنى بر درگاه آن صاحب قدرت و از اينجهت او را حصير يعنى محاصره شده و محبوس ناميده‏اند، كه چنين كس از نظر ديگر مردمان پوشيده است يا براى اينكه دربانان ديگران را از دسترسى باو منع مى‏كنند.
 
خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ سَيِّداً وَ حَصُورا39/ آل عمران).
 
حَصُور- كسى است كه با پاك بودن از اثرات غريزه جنسى و دور كردن غلبه شهوت در خويش خواهنده و متمايل بزنان نيست و يا اينكه اين حالت از نظر عفّت و پاكدامنى و اجتهاد و زحمت است كه معنى قسمت اخير در آيه روشن است و بهمان جهت استحقاق ستايش و نام- سيّد- يعنى بزرگ را دارد (هر چند كه سپس ازدواج كرد).
 
حَصْر و إِحْصَار- يعنى محاصره كردن و ممانعت از راه خانه و زندگى.
 
إحْصَار- يعنى ممنوع بودن، هم در منع ظاهرى، مثل محاصره دشمن و هم منع باطنى، مثل بيمارى كه انسان را از خوردن بعضى غذاها مانع مى‏شود، امّا:
 
حصر- گفته نمى‏شود مگر در ممانعت باطنى، پس سخن خداى تعالى در آيه: (فَإِنْ‏ أُحْصِرْتُمْ‏- 196/ بقره) به دو مفهوم و دو امر حمل مى‏شود مثل آيه (لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ‏- 273/ بقره) و ديگر در مفهوم آيه (أَوْ جاؤُكُمْ‏ حَصِرَتْ‏ صُدُورُهُمْ‏- 90/ نساء) يعنى با بخل و ترس سينه‏هاى ايشان تنگ شد و اين حالات به- حصر صدور- تعبير شده است چنانكه به- ضيق صدر- يعنى تنگى دل نيز تعبير مى‏شود و نقطه مقابل و ضدّ اين حالت به واژه‏هاى:
 
البرّ و السّعة- يعنى نيكى و فراخناكى يا سعه صدر تعبير شده است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 499-497</ref>
 
===«حفا»===
الإِحْفَاء فى السّؤال- شتاب داشتن در سؤال و پياپى پرسيدن، الإحفاء فى الإلحاح- پياپى اصرار و ستيزه كردن.
 
الإحفاء فى المطالبة- پى در پى خواستن و تقاضا كردن.
 
الإحفاء فى البحث- پافشارى در بحث و سخن براى شناختن حال چيزى يا كسى.
 
و بر وجه و معنى اوّل عبارات:
 
أَحْفَيْتُ‏ السّئوال- و- أحفيت فلانا فى السّئوال (سؤال را پياپى تكرار كردم، او را سؤال پيچ كردم) است.
 
خداى تعالى گويد: (إِنْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ‏ تَبْخَلُوا- 37/ محمّد).
 
يعنى: (هر گاه چيزى از شما مى‏خواهد و اصرار مى‏كند شما بخل مى‏ورزيد).
 
اصل اين معنى از- أَحْفَيْتُ‏ الدّابة- است يعنى در مهربانى بآن حيوان مبالغه كردم بطوريكه پايش نرم و سمّش سبك است و ستورى است كه در اثر مهربانى زياد هميشه در راه رفتن سبك مى‏رود، مى‏گويند: حَفِيَ‏، حَفاً و حُفْوَة، و از اين فعل عبارات:
 
أَحْفَيْتُ‏- يعنى ظاهر موى سبيل (شارب) را تماما چيدم.
 
الحَفِيُ‏- بسيار نيكوكار و مهربان و لطيف.
 
خداى عزّ و جلّ گويد: (إِنَّهُ كانَ بِي‏ حَفِيًّا- 47/ مريم).
 
يعنى: او بر من بسيار مهربان است.
 
أَحْفَيْتُ‏ بفلان و تَحَفَّيْتُ‏ به- يعنى: اكرام و احترامش كردم و باو توجّه نمودم.
 
الحَفِيّ‏- دانشمند و آگاه بچيزى (اين واژه مربوط بآيه 187/ اعراف است كه از پيامبر (ص) در باره قيامت مى‏پرسند، كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها- گويى كه تو وقت قيامت را مى‏دانى، خداوند گويد: پاسخشان ده كه- عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي‏، او آگاه بقيامت است).<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 518-517</ref>


==ارجاعات==
==ارجاعات==
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۵۳

مترادفات قرآنی تنگ شدن

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «ضاق»، «قدر»، «قبض»، «حصر»، «حفا».

مترادفات «تنگ شدن» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
ضاق ریشه ضیق مشتقات ضیق
وَيَضِيقُ صَدْرِى وَلَا يَنطَلِقُ لِسَانِى فَأَرْسِلْ إِلَىٰ هَٰرُونَ
قدر ریشه قدر مشتقات قدر
ٱللَّهُ يَبْسُطُ ٱلرِّزْقَ لِمَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِۦ وَيَقْدِرُ لَهُۥٓ إِنَّ ٱللَّهَ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ
قبض ریشه قبض مشتقات قبض
مَّن ذَا ٱلَّذِى يُقْرِضُ ٱللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَٰعِفَهُۥ لَهُۥٓ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَٱللَّهُ يَقْبِضُ وَيَبْصُۜطُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
حصر ریشه حصر مشتقات حصر
إِلَّا ٱلَّذِينَ يَصِلُونَ إِلَىٰ قَوْمٍۭ بَيْنَكُمْ وَبَيْنَهُم مِّيثَٰقٌ أَوْ جَآءُوكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَن يُقَٰتِلُوكُمْ أَوْ يُقَٰتِلُوا۟ قَوْمَهُمْ وَلَوْ شَآءَ ٱللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقَٰتَلُوكُمْ فَإِنِ ٱعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقَٰتِلُوكُمْ وَأَلْقَوْا۟ إِلَيْكُمُ ٱلسَّلَمَ فَمَا جَعَلَ ٱللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا
حفا ریشه حفو مشتقات حفو
إِن يَسْـَٔلْكُمُوهَا فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا۟ وَيُخْرِجْ أَضْغَٰنَكُمْ

معانی مترادفات قرآنی تنگ شدن

«ضاق»

الضِّيقُ‏: تنگى و سختى، نقطه مقابل- سعة- يعنى فراخى است كه- ضَيْق‏- با فتحه حرف (ض) هم گفته مى‏شود.

ضَيْقَة: در فقر و بى نوايى و بخل و اندوه و مانند اينها به كار مى‏رود.

گفت: (وَ ضاقَ‏ بِهِمْ ذَرْعاً- 77/ هود) يعنى از آنها عاجز شد.

و آيه: (وَ ضائِقٌ‏ بِهِ صَدْرُكَ‏- 12/ هود) يعنى سينه‏ات بوسيله آن گرفته و تنگ شد.

و آيه: (وَ يَضِيقُ‏ صَدْرِي‏- 13/ شعراء) يعنى دلم تنگ مى‏شود.

و آيه: (ضَيِّقاً حَرَجاً- 125/ انعام) يعنى به سختى گرفته مى‏شود

(وَ ضاقَتْ‏ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُمْ‏- 118/ توبه) (وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ‏- 127/ نحل) (واژه‏ ضَيْق‏- در سه آيه اخير عبارت از حزن و اندوه است).

و آيه: (وَ لا تُضآرُّوهُنَ‏ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَ‏- 6/ طلاق) اشاره به عدم سختگيرى در هزينه‏ و نفقه زندگى در باره همسران يا تنگ دل ننمودن آنهاست كه هر دو معنى را در بر دارد.(زنانى را كه طلاق داده‏ايد در سختى هزينه زندگى و سختى خاطر قرار ندهيد).

در معنى فقر مى‏گويند: ضَاقَ‏ و أَضَاقَ‏ فهو مُضِيقٌ‏: فقر شد و او بينوا است، بكار بردن اين واژه در فقر مثل بكار بردن- وسع- در ضدّ آن است.[۱]

«قدر»

القُدْرَةُ (توانايى و نيرو): هر گاه انسانى با اين واژه وصف شود در آن صورت- قدرة- اسمى است براى شكلى و هيئتى از او كه مى‏تواند چيزى از كارى را انجام دهد. و هر گاه خداى تعالى با واژه- قدرة- وصف شود در آن صورت نفى عجز از او شده است و محال است كه معنا غير از خداى، ديگرى با واژه قدرت مطلقه وصف شود هر چند كه لفظا بر او اطلاق گردد بلكه حق اين است كه گفته شود:

قَادِرٌ على كذا- وقتى كه گفته ميشود- هو قادر- بر روش مقيد نمودن اوست و از اين روى هيچ احدى غير از خداى با واژه‏ قُدْرَة از وجهى توصيف نميشود مگر اينكه از جهت ديگر با عجز وصف شود و خداى تعالى كسى است كه از هر جهت عجز و ناتوانى از او منتفى است.

قَدِيرٌ- فاعلى است براى انجام آنچه كه مى‏خواهد به اندازه اقتضاى حكمت انجام دهد كه انجام آن فعل يا اعمال آن قدرت نه افزون شونده بر قدرت اوست و نه كم كننده از قدرت او لذا صحيح نيست كه واژه قدير، غير از خداى ديگرى با آن توصيف شود، مثل آيه:يَخْلُقُ اللَّهُ ما يَشاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ (45/ نور).

مُقْتَدِرٌ- هم در معنى نزديك به واژه- قدير- است مانند آيه: عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ (55/ قمر). ولى تحقيقا با اين واژه بشر هم توصيف شده است و هر گاه در باره خداى تعالى بكار رود در معنى- قدير- است و وقتى- مقتدر- در بشر بكار رود معنى آن بدست آورنده و متكلّف قدرت است مى‏گويند:

قَدَرْتُ‏ على كذا قدرة: با توانايى بر انجام آن كار قادر شدم، در آيه:

لا يَقْدِرُونَ‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ مِمَّا كَسَبُوا (264/ بقره).

قَدْر و تَقْدِير- بيان كردن كميت چيزى است مثل:

قَدَرْتُهُ‏ و قَدَّرْتُهُ‏: وزن آنرا معين كردم. (كه در هر دو صورت صحيح است) قَدَّرَهُ: با تشديد حرف (د) قدرت بخشيدن است مى‏گويند:

قَدَّرَنِي‏ اللّه على كذا- و قوّانى عليه: خداوند بر آن كار توانم داد و نيرويم بخشيد.

پس- تَقْدِير اللّه الاشياء- دو صورت دارد:

اول: با بخشيدن قدرت و توانايى دادن به اشياء.

دوم: به اينكه آن شى‏ء را به وجهى مخصوص در اندازه‏اى معين آنطور كه حكمت اقتضاء كرده است قرار دهد، اين معنى از اين قرار است كه فعل خداى تعالى دو گونه است:

1- يا با فعل چيزى را ايجاد مى‏كند و معنى ايجاد به فعل اين استكه آنرا كاملا و ناگهانى ابداع نموده و بيافريند بطوريكه افزونى و كاستى او را فرا نگيرد تا اينكه بخواهد فانيش كند يا تغييرش دهد مثل آسمانها و آنچه كه در آنهاست.

2- يا فعل خداى تعالى به اين استكه اصول چيزى را با آن فعل موجود مى‏كند و اجزايش را همراه با نيرو و قدرت بر وجهى كه غير از آنچه برايش تقدير نموده حاصل ننمايد قرار مى‏دهد مانند تقدير خداى تعالى نخل را در بذر و دانه و هسته خرما به اينكه نخلى از آن هسته مى‏رويد نه سيب يا زيتون و تقدير نطفه آدمى اين است كه از آن انسانى نه ساير حيوانات حاصل شود، پس تقدير خداى بر دو وجه است:

اول- با حكم به اينكه آنطور باشد و آنطور نباشد خواه بر روش ايجاب و خواه بر روش امكان و ممكن بودن، بر اين اساس گفت:

قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً (3/ طلاق).

دوم- تقدير به معنى بخشيدن قدرت بر او، در آيه:

فَقَدَرْنا فَنِعْمَ‏ الْقادِرُونَ‏ (33/ مرسلات).

كه تنبيهى و هشدارى است بر اينكه هر چه را كه خداوند به آن حكم مى‏كند در حكمش پسنديده است، يا اينكه از معنى آيه: قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً (3/ طلاق) است كه قبلا گفته شده و فَقَدَرْنا (33/ مرسلات) با تشديد حرف (ق) نيز خوانده شده يا از ايجاد نمودن كامل و ناگهانى است و يا اينكه ايجاد قدرت حيات در او.

و در آيه: نَحْنُ‏ قَدَّرْنا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ‏ (60/ واقعه) تقدير موت در ميان آدميان آگاهى است از روى حكمت از جهت اينكه او مقدر و تقدير كننده است و اين موضوع هشدارى است بر اينكه تقدير مرگ از خداوند است نه آنگونه كه مجوس پنداشته است كه خداوند خلق مى‏كند و ابليس مى‏ميراند. و آيه: إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ... (1/ قدر) يعنى شبى را كه براى امر مخصوصى آماده ساخت و مقدر كرد، در آيات: إِنَّا كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْناهُ‏ بِقَدَرٍ (49/ قمر) وَ اللَّهُ‏ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ‏ (20/ مزمل). آيه اخير اشاره‏اى است به آنچه را كه از تكوير و پوشاندن شب بر روز و روز بر شب اجرا ميشود و اينكه هيچ احدى نيست كه براى او شناسايى ساعات آنها و وفا نمودن حق عبادت خداى از روز و شب در آن اوقات معين كاملا ممكن باشد و در آيه: مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ‏ فَقَدَّرَهُ‏ (19/ عبس) اشاره به نيرويى است كه در نطفه ايجاد كرده است و در حالات پياپى به صورتى حياتى وجودش ظاهر ميشود.

و آيه: وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ‏ قَدَراً مَقْدُوراً (38/ احزاب)، قدر- در اين آيه اشاره به آن چيزى از قضا و حكم الهى در لوح محفوظ است كه در سخن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به آن اشاره شده است كه فرمود:

«فرغ ربّكم من الخلق و الأجل و الرّزق».

[پروردگارتان از آفريدن و مدت زندگى و رزق بخشيدن فارغ است و به ايجاد آنها پرداخته است و سنت‏هاى الهى در اين امور مشخص و معين است‏].

ولى- مقدور- در آيه: وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً (38/ احزاب) اشاره‏اى‏ است به آنچه را كه از او در حالات پياپى تقدير شده و حادث ميشود و همانست كه در آيه:

كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ‏ (29/ رحمن).

به آن اشاره شده است و بر آن اساس آيه:

وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ‏ (21/ حجر) است‏ و آيه: عَلَى الْمُوسِعِ‏ قَدَرُهُ‏ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ‏ (236/ بقره) يعنى بر فرد سخى و بر تنگ نظر آنچه را كه شايسته حال اوست و برايش مقدر دارد قرار داده.

ابو الحسن گفته است: بِقَدَرٍ و بِقَدْرٍ- هر دو يكى است و همچنين:

فلان يخاصم بقدر و قدر: او به نهايت و بطور كامل خصومت مى‏كند و آيه: وَ الَّذِي‏ قَدَّرَ فَهَدى‏ (3/ اعلى) يعنى به هر چيزى آنچه را كه مصلحتش در آن است بخشيده است و بر آنچه كه رهائيش در آن است هدايتش كرده يا از روى سرشت و طبيعت قهرى و يا با تعليم و آموزش به او چنانكه گفت: أَعْطى‏ كُلَّ شَيْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى‏ (50/ طه).

ولى- تَقْدِير- از انسان دو وجه دارد:

اول- تفكر و انديشيدن در كار بر حسب نظر عقلى و بناى كار بر آن نظر و انديشه كه اينگونه تقدير پسنديده است.

دوم- آنكه تفكر و انديشه بر حسب آرزو و شهوت و ميل باشد كه مذموم و ناپسند است، مثل آيه:

فَكَّرَ وَ قَدَّرَ فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ (18/ مدثر)واژه- قدرة و مقدور- براى حالت انسانى و گشايش در مال بصورت استعاره بكار ميرود.

و نيز- قَدَرْ- زمان و مكان چيزى است كه براى آن چيز در نظر گرفته است، در آيات:

إِلى‏ قَدَرٍ مَعْلُومٍ‏ (22/ مرسلات).

فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها (17/ رعد)

يعنى آبى و بارانى باندازه آن مكان كه مقدر شده است براى اينكه آن آب تقويتش كند كه: بِقَدَرِها (17/ رعد) نيز خوانده شده يعنى به اندازه و كميتى كه در نهايت براى آن لازم است.

و آيه: وَ غَدَوْا عَلى‏ حَرْدٍ قادِرِينَ‏

(25/ قلم) يعنى قصدكنندگان يا تعيين‏ كنندگان در وقتى كه آرزوى نفسانى براى خويش معين كرده بودندو همينطور آيه: فَالْتَقَى الْماءُ عَلى‏ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ (12/ قمر)

قَدَرْتُ‏ عَلَيْهِ شى‏ء: او را در آن چيز در تنگنا و مضيقه قرار دادم، گويى اندازه‏اى براى او بوده بر خلاف مفهومى كه از عبارت- بغير حساب- وصف شده است‏ در آيه: وَ مَنْ‏ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ‏ (7/ طلاق) يعنى روزيش بر او سخت شده و آيه: يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ (26/ رعد). و آيه: فَظَنَّ أَنْ لَنْ‏ نَقْدِرَ عَلَيْهِ‏ (87/ انبياء) يعنى او پنداشت كه هرگز بر او سخت نخواهيم گرفت كه‏ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ‏ (87/ انبياء) نيز خوانده شده و از اين معنى واژه- أَقْدَر- يعنى كوتاه گردن مشتق شده است.

فرسٌ أَقْدَر: اسبى كه در راه رفتن يا دويدن پاهايش را در جاى دستانش قرار ميدهد.

و گفت: وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَ‏ قَدْرِهِ‏ (91/ انعام) يعنى كنه ذات خداى را و حق شناسائيش را نشناخته‏اند، اين آيه آگاهى و هشدارى است بر اينكه چگونه براى آنها ممكن است كنه او را درك كنند و وصفش اين است كه مى‏گويد:

وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ (67/ زمر) يعنى هنگامه قيامت زمين به تمامى و يكسره در يد قدرت اوست‏ و در آيه: أَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ (11/ سبأ) يعنى استوار و محكمش كن‏ و آيه: فَإِنَّا عَلَيْهِمْ‏ مُقْتَدِرُونَ‏ (42/ زخرف) يعنى مقدار هر چيز همانست كه براى آن چيز و با آن از نظر وقت يا زمان يا هر دو مقدر شده است‏ ، در آيات:

فِي يَوْمٍ كانَ‏ مِقْدارُهُ‏ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ (4/ معارج).

لِئَلَّا يَعْلَمَ أَهْلُ الْكِتابِ أَلَّا يَقْدِرُونَ‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ‏ (29/حديد) پس سخن گفتن در مورد اين آيه اختصاص به تأويل دارد. قِدْر: ديگ، اسمى است براى چيزى كه در آن گوشت پخته ميشود، در آيه:

وَ قُدُورٍ راسِياتٍ‏ (13/ سبأ).

قَدَرْتُ‏ اللّحمَ: گوشت را در ديگ پختم.

قَدِير: پخته شده در ديگ.

قُدَارٌ: پزنده يا طباخ و نيز قصاب، شاعر مى‏گويد:ضرب‏ القُدِارِ نقيعة القدّام‏[۲]

«قبض»

القَبْضُ‏: گرفتن چيزى با كف و انگشتان، مثل گرفتن شمشير و غير آن (با تمام دست).

در آيه: فَقَبَضْتُ‏ قَبْضَةً (96/ طه).

پس- قَبْضُ‏ اليدِ على الشي‏ء: همان جمع كردن و بستن دست است بعد از گرفتن آن چيز.

قَبْضُهَا عن الشي‏ء: بستن دست قبل از گرفتن چيزى است، كه همان امساك و خوددارى از گرفتن آن است.

و نيز- قَبْض‏- در مورد خوددارى دست از بخشش هم بكار ميرود، در آيه گفت:

يَقْبِضُونَ‏ أَيْدِيَهُمْ‏ (67/ توبه) يعنى از انفاق و بخشش امتناع ميورزند و خوددارى مى‏كنند واژه- قَبْض- براى حاصل كردن و بدست آوردن چيزى بطور استعاره بكار ميرود و هر چند كه در حصول آن چيز دست بكار نرود و كف دستها بكار نيايند، مثل اينكه مى‏گويد:قَبَضْتُ‏ الدّارَ من فلان: خانه را از فلانى گرفتم، يعنى تصرفش كردم و مالكش شدم.

خداى تعالى گفت: وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ‏ يَوْمَ الْقِيامَةِ (67/ زمر) يعنى زمين در قيامت در حوزه اقتدار اوست و براى احدى مالكيتى در آن نيست.

و آيه: ثُمَ‏ قَبَضْناهُ‏ إِلَيْنا قَبْضاً يَسِيراً (46/ فرقان) كه اشاره به زوال تدريجى سايه خورشيد است.

واژه- قَبْض‏- براى دويدن نيز استعاره ميشود به تصور اينكه كسى كه ميدود فاصله‏هائى از زمين را با گامهايش مى‏گيرد.

در آيه گفت: يَقْبِضُ‏ وَ يَبْصُطُ (245/ بقره) يعنى:

1- گاهى سلب مى‏كند و مى‏گيرد و زمانى مى‏بخشد.

2- يا اينكه گاهى جمع مى‏كند، و زمانى ميگستراند.

4- يا ميميراند و يا زنده مى‏كند، مثل:

قَبَضَهُ‏ اللَّهُ: خداى مرگش داد، و از واژه قبض گاهى به مرگ كنايه ميشود، و بر اين اساس پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله فرمود:

«ما من آدمى الّا و قلبه بين اصبعين من أصابع الرّحمن».

يعنى خداوند بر دگرگون كردن شريف‏ترين جزء از آدمى توانا و قادر است چه رسد به ساير اعضاء

راعي‏ قُبَضَة: شتربانى كه شترانش را جمع مى‏كند.

انْقِبَاضٌ‏: جمع شدن اطراف هر چيزى است كه در عدم گستردگى بكار ميرود[۳]

«حصر»

الحَصْر يعنى: در مضيقه و تنگنا قرار دادن.

خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ احْصُرُوهُمْ‏- 5/ توبه) يعنى بر آنان سخت گيريد.

و آيه (وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ‏ حَصِيراً- 8/ اسراء) حَصِيراً- يعنى حبس كننده.

حسن گفته است: معنى- حَصِيراً- مهادا است، يعنى زمين گود و فراخ.

گويى كه با لفظ حصير- در باره جهنّم مفهوم- الحصير المرمول يعنى حصيرى كه از ريگ پوشيده و در زير آن پنهان شد، فهميده مى‏شود.- حَصِير- را هم براى اينكه تار و پودش در يكديگر محصور شده است آنچنان گويند.

لبيد گويد:و معالم غلب الرّقاب كانّهم‏/جنّ لدى باب‏ الحَصِير قيام‏

عبارت- لدى باب الحصير- در شعر لبيد يعنى بر درگاه آن صاحب قدرت و از اينجهت او را حصير يعنى محاصره شده و محبوس ناميده‏اند، كه چنين كس از نظر ديگر مردمان پوشيده است يا براى اينكه دربانان ديگران را از دسترسى باو منع مى‏كنند.

خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ سَيِّداً وَ حَصُورا39/ آل عمران).

حَصُور- كسى است كه با پاك بودن از اثرات غريزه جنسى و دور كردن غلبه شهوت در خويش خواهنده و متمايل بزنان نيست و يا اينكه اين حالت از نظر عفّت و پاكدامنى و اجتهاد و زحمت است كه معنى قسمت اخير در آيه روشن است و بهمان جهت استحقاق ستايش و نام- سيّد- يعنى بزرگ را دارد (هر چند كه سپس ازدواج كرد).

حَصْر و إِحْصَار- يعنى محاصره كردن و ممانعت از راه خانه و زندگى.

إحْصَار- يعنى ممنوع بودن، هم در منع ظاهرى، مثل محاصره دشمن و هم منع باطنى، مثل بيمارى كه انسان را از خوردن بعضى غذاها مانع مى‏شود، امّا:

حصر- گفته نمى‏شود مگر در ممانعت باطنى، پس سخن خداى تعالى در آيه: (فَإِنْ‏ أُحْصِرْتُمْ‏- 196/ بقره) به دو مفهوم و دو امر حمل مى‏شود مثل آيه (لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ‏- 273/ بقره) و ديگر در مفهوم آيه (أَوْ جاؤُكُمْ‏ حَصِرَتْ‏ صُدُورُهُمْ‏- 90/ نساء) يعنى با بخل و ترس سينه‏هاى ايشان تنگ شد و اين حالات به- حصر صدور- تعبير شده است چنانكه به- ضيق صدر- يعنى تنگى دل نيز تعبير مى‏شود و نقطه مقابل و ضدّ اين حالت به واژه‏هاى:

البرّ و السّعة- يعنى نيكى و فراخناكى يا سعه صدر تعبير شده است.[۴]

«حفا»

الإِحْفَاء فى السّؤال- شتاب داشتن در سؤال و پياپى پرسيدن، الإحفاء فى الإلحاح- پياپى اصرار و ستيزه كردن.

الإحفاء فى المطالبة- پى در پى خواستن و تقاضا كردن.

الإحفاء فى البحث- پافشارى در بحث و سخن براى شناختن حال چيزى يا كسى.

و بر وجه و معنى اوّل عبارات:

أَحْفَيْتُ‏ السّئوال- و- أحفيت فلانا فى السّئوال (سؤال را پياپى تكرار كردم، او را سؤال پيچ كردم) است.

خداى تعالى گويد: (إِنْ يَسْئَلْكُمُوها فَيُحْفِكُمْ‏ تَبْخَلُوا- 37/ محمّد).

يعنى: (هر گاه چيزى از شما مى‏خواهد و اصرار مى‏كند شما بخل مى‏ورزيد).

اصل اين معنى از- أَحْفَيْتُ‏ الدّابة- است يعنى در مهربانى بآن حيوان مبالغه كردم بطوريكه پايش نرم و سمّش سبك است و ستورى است كه در اثر مهربانى زياد هميشه در راه رفتن سبك مى‏رود، مى‏گويند: حَفِيَ‏، حَفاً و حُفْوَة، و از اين فعل عبارات:

أَحْفَيْتُ‏- يعنى ظاهر موى سبيل (شارب) را تماما چيدم.

الحَفِيُ‏- بسيار نيكوكار و مهربان و لطيف.

خداى عزّ و جلّ گويد: (إِنَّهُ كانَ بِي‏ حَفِيًّا- 47/ مريم).

يعنى: او بر من بسيار مهربان است.

أَحْفَيْتُ‏ بفلان و تَحَفَّيْتُ‏ به- يعنى: اكرام و احترامش كردم و باو توجّه نمودم.

الحَفِيّ‏- دانشمند و آگاه بچيزى (اين واژه مربوط بآيه 187/ اعراف است كه از پيامبر (ص) در باره قيامت مى‏پرسند، كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْها- گويى كه تو وقت قيامت را مى‏دانى، خداوند گويد: پاسخشان ده كه- عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي‏، او آگاه بقيامت است).[۵]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 471-470
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 145-137
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 121-118
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 499-497
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 518-517