گسیختگی (مترادف): تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «==مترادفات قرآنی پارگی== مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خرق»، «قدّ»، «فطر»، «فجر»، «مخر»، «شق»، «فلق»، «فرق»، «مزّق». ==مترادفات «پارگی» در قرآن== {| class="wikitable" |+ !واژه !مشاهده ریشه شناسی واژه !مشاهده مشتقات واژه !نمونه آیات |- | |یسر (ری...» ایجاد کرد) |
(←«خرق») |
||
(۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
==مترادفات قرآنی | ==مترادفات قرآنی گسیختگی== | ||
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خرق»، «قدّ»، «فطر»، «فجر»، «مخر»، «شق»، «فلق»، «فرق»، «مزّق». | مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خرق»، «قدّ»، «فطر»، «فجر»، «مخر»، «شق»، «فلق»، «فرق»، «مزّق». | ||
==مترادفات | ==مترادفات «گسیختگی» در قرآن== | ||
{| class="wikitable" | {| class="wikitable" | ||
|+ | |+ | ||
خط ۱۰: | خط ۱۰: | ||
!نمونه آیات | !نمونه آیات | ||
|- | |- | ||
| | |خرق | ||
|[[ | |[[خرق (ریشه)|ریشه خرق]] | ||
|[[ | |[[خرق (واژگان)|مشتقات خرق]] | ||
| | |{{AFRAME|Surah=18|Ayah=71}} | ||
|- | |- | ||
| | |قدّ | ||
|[[ | |[[قدد (ریشه)|ریشه قدد]] | ||
|[[ | |[[قدد (واژگان)|مشتقات قدد]] | ||
| | |{{AFRAME|Surah=12|Ayah=25}} | ||
|- | |- | ||
| | |فطر | ||
| | |[[فطر (ریشه)|ریشه فطر]] | ||
| | |[[فطر (واژگان)|مشتقات فطر]] | ||
| | |{{AFRAME|Surah=67|Ayah=3}} | ||
|- | |||
|فجر | |||
|[[فجر (ریشه)|ریشه فجر]] | |||
|[[فجر (واژگان)|مشتقات فجر]] | |||
|{{AFRAME|Surah=17|Ayah=90}} | |||
|- | |||
|مخر | |||
|[[مخر (ریشه)|ریشه مخر]] | |||
|[[مخر (واژگان)|مشتقات مخر]] | |||
|{{AFRAME|Surah=35|Ayah=12}} | |||
|- | |||
|شق | |||
|[[شقق (شُقَّۀ)|ریشه شقق]] | |||
|[[شقق (واژگان)|مشتقات شقق]] | |||
|{{AFRAME|Surah=80|Ayah=26}} | |||
|- | |||
|فلق | |||
|[[فلق (ریشه)|ریشه فلق]] | |||
|[[فلق (واژگان)|مشتقات فلق]] | |||
|{{AFRAME|Surah=26|Ayah=63}} | |||
|- | |||
|فرق | |||
|[[فرق (ریشه)|ریشه فرق]] | |||
|[[فرق (واژگان)|مشتقات فرق]] | |||
|{{AFRAME|Surah=2|Ayah=50}} | |||
|- | |||
|مزّق | |||
|[[مزق (ریشه)|ریشه مزق]] | |||
|[[مزق (واژگان)|مشتقات مزق]] | |||
|{{AFRAME|Surah=34|Ayah=7}} | |||
|} | |} | ||
==معانی مترادفات قرآنی | ==معانی مترادفات قرآنی گسیختگی== | ||
=== «خرق» === | |||
خَرْق يعنى پاره شدن و بريدن چيزى بر روش فساد، و تباهى و بدون انديشه و تفكّر. | |||
خداى تعالى گويد: (أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها- 71/ كهف). | |||
(موسى بدوست و همراهش مىگويد: تو كشتى را شكستى تا غرقشان كنى كارى خطير انجام دادى، او در جواب گفت: نگفتم تو با من صبر و شكيبائى نتوانى داشت). | |||
پس- خرق- يعنى شكستن كه ضد- خلق- يعنى ايجاد كردن است زيرا- خلق- آفريدن از روى حساب و اندازه و ارزش و مدار است ولى- خرق- بدون اندازه و ارزش يعنى بىرويّه. | |||
خداى تعالى گويد: (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ- 100/ انعام). | |||
يعنى: از راه و روش بيمورد و بيحساب چنان حكم كردند و به اعتبار معنى بريدن در واژه- خرق مىگويند. | |||
خَرَقَ الثّوب و خَرَّقَهُ- يعنى جامه و پارچه را بريد و آنرا پاره كرد. | |||
خَرَقَ المفاوز- بيابانها را طىّ كرد. | |||
اخْتَرَقَ الرّيح- باد بشدّت وزيد و گذشت. | |||
خَرْق و خَرِيق- بعبور از بيابانهاى وسيع بكار مىرود يا باعتبار وزش شديد باد زياد در آنجا و يا باعتبار فلات بودن و گستردگى و پهنائى آن، و همچنين خَرْق رعد و برقى است كه ابرها را دو پاره مىكند و گفته شده- خرق- سوراخ بزرگ گوش است. | |||
صبىّ أَخْرَق و امرأة خَرْقَاء- يعنى دختر و زنى كه نرمه گوششان شكافته شده. | |||
خداى تعالى گويد: إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ- 37/ اسراء) در اين آيه دو سخن است: | |||
اوّل- لَنْ تَخْرِقَ- در آيه به معنى- لن تقطع- يعنى تو هرگز زمين را نپيمودهاى. | |||
دوّم- لَنْ تَخْرِقَ- در آيه به معنى- لن تثقب- يعنى تو هرگز از اين سوى زمين سوراخ نكردهاى كه بآن سوى زمين بروى، كه باعتبار سوراخ كردن نرمه گوش چنين گفته شده، و باعتبار بىارزش بودن مىگويند: | |||
رجل أَخْرَق و خَرِق و امرأة خَرْقَاء- يعنى مرد و زن خنگ و نادان در كار. | |||
ريح خرقاء- در باره باد بهمان شباهت خنگى و كودنى در باره بادى است كه سخت و همه جانبه مىوزد. | |||
روايت شده است كه: | |||
«ما دخل الخَرْق فى شيء إلّا شانه». | |||
يعنى: (جهالت و نادانى در كارى داخل نمىشود مگر اينكه آنرا تباه مىكند). | |||
مَخْرَقَة- خود را براى رسيدن چيزى بنادانى زدن كه در اين معنى بطور استعاره بكار رفته است. | |||
مِخْرَاق- يعنى توپ بازى بچّهها كه با گلوله كردن پارچه و بهم بستن آن براى پرتاب به يكديگر باين معنى كه چيز ديگرى در پارچه است، و پرتاب مىشود بكار رفته است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 596-594</ref> | |||
=== «قدّ» === | |||
القَدُّ: بريدن چيزى از درازا و طول. | |||
در آيات: إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ (26/ يوسف). | |||
وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ (27/ يوسف). دريده شدن پيراهن از جلو و عقب. | |||
قِدٌّ: بريده شده و مقدود و از اين معنى به بلندا و قامت انسان نيز- قَدٌّ- گفته شده همانطور كه به بريدن آن و تقطيع آن (قَدّ) مىگويى. | |||
قَدَّدْتُ اللّحمَ: گوشت را بريدم. | |||
قَدِيد: گوشت بريده شده. | |||
قِدَدٌ: راهها، در آيه: گفت طَرائِقَ قِدَداً (11/ جن) مفردش- قِدَّة- است و نيز. | |||
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 135 | |||
قِدَّة: گروهى از مردم، بنابر اين- قدّة- مثل قطعه است. | |||
اقْتَدَّ الأمر: تدبير و چاره آن نمود، مثل اينكه ميگوئى: | |||
فصله و صرمه: كار را فيصله داد و بريد و قطع كرد. | |||
قَدْ- حرفى است مخصوص به فعل، علماى نحو مىگويند: قد- بر سر فعل براى وقوع آن فعل است و حقيقت آن اينستكه وقتى- قد- بر سر فعل ماضى بيايد بر سر هر فعل تجديد كننده فعل يعنى مضارع نيز داخل ميشود. | |||
مثل آيات: قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا (90/ يوسف). | |||
قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ (13/ آل عمران). | |||
قَدْ سَمِعَ اللَّهُ (1/ مجادله). | |||
لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ (18/ فتح). | |||
لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِ (117/ توبه) و غير از اينها آيات ديگر. | |||
چنانكه گفتم، صحيح نيست كه (قد) در باره اوصاف ذاتى خداى تعالى بكار رود پس غلط است كه گفته شود. | |||
قد كان اللّه عليما حكيما- [كه در باره صفات خدا بكار رود] و اما آيه: | |||
عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى (20/ مزمل) در معنى بيمارى و مرضى است كه مبتلا شدهاند و خداوند دانسته است. | |||
چنانكه در حالت منفى آن مىگويى- ما علم اللّه زيدا يخرج- كه براى خروج زيد بكار رفته است. | |||
تقدير آن معنى و همچنين تقدير آيه اخير اين استكه آنچه را كه خداى دانسته است همان استكه تحقيقا بيمار شدند و عبارت دوم يعنى دانسته خداى آن است كه زيد خارج نميشود. | |||
و هر گاه- قد- بر سر فعل مضارع درآيد در واقع براى كارى و فعلى | |||
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 136 | |||
در آينده است يعنى آن فعل پى در پى انجام ميشود كه هر حالتى در آن غير از حالت ديگر است، مثل آيه: | |||
قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (63/ نور) يعنى خداوند حال كسانى را از شما كه احيانا از جنگ مىگريزند و از حكمش سرمىپيچند و رخ پنهان ميدارند ميداند . | |||
قَدْ- و- قط- اسم فعلهائى هستند در معنى حسب يعنى بسنده و كافى. | |||
مىگويند: قَدْنِي كذا و قطنى كذا: [آن چيز مرا بس است و كافى] كه- قَدِي- نيز حكايت شده. | |||
فرّاء- عبارت- قد زيدا را هم گفته است او اينرا با عبارتى كه از اعراب شنيده است يعنى قدنى و قَدْك- قياس كرده است صحيح آن اينستكه- قد- با اسم ظاهر بكار نميرود بلكه از اعراب و علماء بصورت مضمر حكايت شده است<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 137-134</ref> | |||
=== «فطر» === | |||
اصل فَطْر شكاف طولى است يعنى چيزى را از درازا بريدن، افعالش: | |||
فَطَرَ فلانٌ كذا فَطْراً و أَفْطَرَ هو فُطُوراً و انْفَطَرَ انْفِطَاراً است: | |||
آن را شكافت و دو نيمه شد. | |||
در آيه: هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ (3/ ملك)يعنى آيا در آسمانها شكافى و اختلالى مىيابى. | |||
معنى واژه- فَطْر- يعنى فاصله و شكاف يا عيب و اختلال كه گاهى بر طريق فساد است و گاهى بر طريق صلاح، در آيه گفت: | |||
السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا (18/ مزمل). | |||
فَطَرْتُ الشاةَ: با دو انگشت گوسپند را دوشيدم: | |||
فَطَرْتُ العجينَ: در وقتى است كه آرد را با آب مخلوط كرده و همان وقت بدون تخمير شدن آنرا بپزى قبل از اينكه خمير ور آمده باشد، و از اين معنى است واژه- فِطْرَة. | |||
فَطَرَ اللّهُ الخلقَ: همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد پس آيه: فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها (30/ روم) اشارهاى از خداى تعالى است به آنچه را كه ابداع نموده و آفريده است و در آنچه كه در وجود مردم از گرايش به شناخت خداى تعالى متمركز ساخته و نهاده است. | |||
فِطْرَة اللّه- همان نيرو و توانى است كه در انسان براى شناختن ايمانى كه در آيات زير اشاره ميشود تمركز داده است كه گفت: | |||
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ (87/ زخرف). | |||
الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ (1/ فاطر) | |||
الَّذِي فَطَرَهُنَ (56/ انبياء). | |||
وَ الَّذِي فَطَرَنا (76/ طه) يعنى ما را ابداع و ايجاد كرد. | |||
و در آيه: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ (18/ مزمل) صحيح است كه- انْفِطَار- اشاره به قبول چيزى باشد كه آن را ابداع كرده و بر ما بخشيده و افاضه نموده است. | |||
فِطْر: ترك كردن روزه است، فعلش- فَطَرْتُهُ و أَفْطَرْتُهُ و أَفْطَرَ هو- است. | |||
قارچ يا سماروخ را هم- فطر- گفتهاند زيرا زمين را بسرعت مىشكافد و از آن خارج ميشود.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 73-71</ref> | |||
=== «فجر» === | |||
الفَجْر: شكاف زياد در چيزى، مثل اينكه كسى سدى را باز كند و بشكافد. | |||
افعالش- فَجَرْتُهُ، فانْفَجَرَ و فَجَّرْتُهُ فَتَفَجَّرَ- است [آن را باز كردم و شكافتم و از هم باز شد]. | |||
در آيات: وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً (12/ قمر) | |||
فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً (33/ كهف). | |||
فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ (91/ اسراء). | |||
تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً (90/ اسراء) | |||
كه- تفجّر- هم خوانده شده، گفت: فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً (60/ بقره) | |||
و از اين معنى پگاهان و صبح را هم فجر گفتهاند زيرا شب را مىشكافد و روشن مىكند در آيه گفت. | |||
وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ (1/ فجر). | |||
إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (78/ اسراء) | |||
گفته شده- فجر- دو گونه است. | |||
1- فجر كاذب: كه در افق همچون دم گرگ يا شير است. (به شباهت باريكى و كم پيدائى آن). | |||
2- فجر صادق: كه حكم روزه و نماز به آن تعلق مىگيرد، در آيه گفت: | |||
حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ (178/ بقره) | |||
فُجُور: شكستن و پاره نمودن پرده و پوشش ديانت، مىگويند: | |||
فَجَرَ فُجُوراً- اسم فاعلش- فَاجِر- است يعنى بدكاره و اهل زشتكارى، جمعش- فُجَّار و فَجَرَة است. | |||
در آيات: كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ (7/ مطففين). | |||
إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ (14/ انفطار). | |||
أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ (32/ عبس). | |||
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ (5/ قيامة) | |||
يعنى: بلكه انسان زندگى و حياتى را مىخواهد كه در آن به نابكاريها و فسق و فجور دست يابد و نيز گفتهاند معنايش اين است كه حيات و زندگى را براى اينكه گناه مرتكب شود مىخواهد و باز گفته شده يعنى امروز گناه مىكند و مىگويد فردا توبه مىكنم و توبه نمىكند و اين همان فجور است كه عهدى مىكند و به آن وفا نمىكند. | |||
دروغگو هم- فَاجِر- ناميده شده زيرا دروغ قسمتى از فجور است، مىگويند: | |||
نخلع و نترك من يَفْجُرُكَ: يعنى ما كسى را كه به تو دروغ مىگويد رها و ترك مىكنيم و يا اينكه كسى را كه از تو دورى جسته است از حق مىرانيم. | |||
ايّامُ الفِجَار : وقايع و هنگامههايى است كه در آنها جنگها و حوادثى ميان اعراب به سختى انجاميده. | |||
(در حديثى آمده است كه: | |||
انّ التجّار يبعثون يوم القيامة فُجَّاراً إلّا من اتّقوا اللّه. | |||
- يعنى تجار در قيامت همانند بزهكاران برانگيخته ميشوند مگر كسانى كه متقى هستند) (النهاية 3/ 413).<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 19-17</ref> | |||
=== «مخر» === | |||
مَخْرُ الماء للأرض يعنى قرار گرفتن و پيش آمدن آب در زمين كه آنرا فرا گيرد، چنانكه در مورد حركت كشتىها ميگويند- مَخَرَتِ السفينةُ مَخْراً و مُخُوراً- در وقتى كه كشتى آب را با سينهاش و جلويش ميشكافد و پيش ميرود. | |||
سفينة مَاخِرَة- كشتى رونده جمعش- مَوَاخِر- در آيه گفت: | |||
وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ- النحل/ 14. | |||
يعنى (يكى از نعمتهاى خدا در دريا براى شما اينست كه مىبينيد چگونه كشتىها را در آن حركت ميدهد غير از مواد غذائى از حيوانات و سنگهاى قيمتى). | |||
اسْتَمْخَرْتُ الريحَ- بسمت باد حركت كردم- امْتَخَرْتُ- هم بهمين معنى است، در حديثى آمده است كه: «اسْتَمْخِرُوا الرّيح و اعدّوا النبل». | |||
يعنى در موقع قضاى حاجت در صحرا وسيله تطهير و سنگها را آماده كنيد و رو به باد بول نكنيد. | |||
مَاخُور- همان ميخانه است كه خمر ميفروشند،- بنات مَخْرٍ- ابرهاى تابستانى.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 210-209</ref> | |||
=== «شق» === | |||
الشَّقّ: شكافتگى كه در چيزى واقع مىشود. | |||
شَقَقْتُهُ بنصفين: دو نيمش كردم. | |||
آيه: (ثُمَ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا- 26/ عبس) (اشاره به شكافته شدن زمين سخت و سربرآوردن گياه نرم از روزنههاى دقيق زمين است). | |||
و آيه: (يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ- 44/ ق) (در باره بيرون آمدن انسانها از دل زمين و شكافته شدن زمين در آستانه قيامت است، كه در اصل- تَتَشَقَّقُ- بوده). | |||
و آيات: (وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ- 16/ حاقّه) (إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ- 1/ انشقاق) (وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ- 1/ قمر) گفتهاند اشاره به انْشِقَاق قمر در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و نيز گفته شده، شكافتگى و دو نيمه شدن ماه، آثارى است كه در آستانه قيامت در ماه رخ مىدهد و گفته شده معنايش- وضح الأمر: است يعنى امر آشكار شد. | |||
الشِّقَّة: تكّهاى است كه جدا شده مثل نصف يا نيمه چيزى و در اين معنى گفته شده: | |||
طار فلان من الغضب شِقَاقاً و طارت منهم شِقَّةٌ- معنى اين دو عبارت همان- قطع غضبا- است يعنى از شدّت خشم بريده شد و تركيد يا از جا در رفت (از كوره در رفتن يعنى مثل جرقّههايى كه از كورههاى آهنگرى مىجهد او نيز از خشم و غضب از جا پريد). | |||
الشِّقّ: سختى و مشقّت و شكستگى است كه به جان و تن آن مىرسد، مثل واژه- انكسار- يعنى شكستى كه به نفس و جان آدم مىرسد كه بطور استعاره بكار مىرود. | |||
آيه: (إِلَّا بِشِقِ الْأَنْفُسِ- 7/ نحل) (مگر با مشقّت و سختى جانها) الشُّقَّة: جايى كه در رسيدن به آن جا، سختى به تو مىرسد. | |||
و در آيه گفت: (بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ- 42/ توبه) سختى برايشان دور است. | |||
الشِّقَاق: مخالفت و ناهمگونى است، يعنى تو در جهتى غير از جهت دوستت هستى و يا از شقّ العصا: يعنى كسى كه ميان تو و خودش جدائى و مخالفت ايجاد كرده، گرفته شده. | |||
و آيه: (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما- 35/ نساء) (اشاره به اختلاف ميان همسران است كه مىگويد اگر از جدائيشان بيمناكيد). | |||
و آيه: (فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ- 137/ بقره) يعنى در مخالفت و ستيزه جويى هستند. | |||
و آيات: (لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي- 89/ هود) و (لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ- 176/ بقره) و مىگويد: (وَ مَنْ يُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ- 13/ انفال) يعنى او در جهتى و راهى غير از جهت اولياء خدا قرار گرفته مثل آيه: (مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ- 63/ توبه) است. | |||
يعنى: (و كسى كه با خدا مخالفت كند و در سوى غير خدايى قرار گيرد) و آيه: (مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ- 115/ نساء) (كسى است كه رسول را مخالفت كند و خودسرى نمايد). | |||
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 340 | |||
مىگويند: المال بينهما شَقُ الشّعرة و شَقُ الإبلمة: آن مال در ميانشان به تساوى و مناصفه تقسيم شده است. | |||
شَقُ نفسى و شَقِيقُ نفسى: با من آنطور است كه گويى نيمه تن و جان من است، از بس كه به يكديگر شباهت داريم (گويى يك روحيم در دو بدن). | |||
و- شَقَائِقُ النّعمان: گياهى معروف است (لاله كوهى كه از سرخى به شقيقة يعنى سرخى برق، تشبيه شده، نعمان- هم همان نعمان منذر است كه خلوتگاهى در صحرا داشت و در آنجا لاله كوهى فراوان بود شعراى عرب در وصف شقايق نعمان اشعار زيادى سرودهاند). | |||
شَقِيقَة الرّمل: ريگهائى كه از هم جدا شوند (و يا شكاف ميان دو كوه كه گياه در آنجا مىرويد). | |||
شَقْشَقَة: پاره گوشتى مانند ريه و شش كه از دهان شتر موقع بانگ و فرياد بيرون مىآيد. | |||
بيده شُقُوقٌ: در دستش تركيدگى و شكافتگى هست. | |||
بحافر الدّابّة شِقَاقٌ: در سم اسب شكافى هست. | |||
فرس أَشَقُ: اسبى كه به يك طرف مىلنگد و كجكى راه مىرود. | |||
شُقَّة: در اصل تكّه و نصف پارچه است هر چند كه خود جامه هم- شُقَّة ناميده شده، گويى كه در آن پارگى هست.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 340-338</ref> | |||
=== «فلق» === | |||
الفَلَقُ: دو تكه شدن چيزى است با جدا شدن بعضى از آن از بعض ديگر. | |||
فعلش فَلَقْتُهُ، فَانْفَلَقَ- است، در آيات:فالِقُ الْإِصْباحِ (96/ انعام).إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى (95/ انعام). فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء) | |||
و نيز- فلق- زمين و فاصله ميان دو پشته و كوه، در آيه: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ الْفَلَقِ (1/ فلق) يعنى صبحگاه (كه گوئى از شكافته شدن تاريكى ظاهر ميشود). | |||
و نيز گفته شده- فلق- نهرهايى است كه در آيه: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً (61/ نمل) يادآورى شده است و يا «فلق» در سوره (نمل) كلمهاى است كه خداوند موسى را با آن تعليم داد و سپس دريا را با آن شكافت. | |||
الفِلْقُ: كار شگفت و عجيب و- فَيْلَق- هم همانست. | |||
فِلْق- همان مَفْلُوق است مثل- نكث- كه براى شكسته شده و منكوث بكار ميرود. | |||
فَيْلَق و فَالِق: فاصله ميان دو كوه و نيز فاصله ميان دو كوهان شتر.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 94-93</ref> | |||
=== «فرق» === | |||
الفَرْق: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت: | |||
وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره) | |||
فِرْق: قطعه و تكهاى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شدهاند. | |||
در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ الصبحِ و فلق الصبح. | |||
در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء) | |||
فَرِيق. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير: | |||
وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ (78/ آل عمران). | |||
فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (87/ بقره). | |||
فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى) | |||
إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي (109/ مؤمنون) | |||
أَيُ الْفَرِيقَيْنِ (73/ مريم). | |||
تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ (85/ بقره). | |||
وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ (146/ بقره). | |||
فَرَقْتُ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود. | |||
در آيات: فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (25/ مائده). | |||
فَالْفارِقاتِ فَرْقاً (4/ مرسلات). | |||
يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مىكنند، و بر اين معنى است. | |||
آيه: فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ (4/ دخان). | |||
در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده. | |||
و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ (106/ اسراء). | |||
يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم. | |||
گفتهاند- فَرَقْناهُ- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم. | |||
تَفْرِيق- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات: يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (102/ بقره). | |||
فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ (94/ طه). | |||
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (285/ بقره). | |||
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (136/ بقره). | |||
جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد. | |||
آيه: إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده. | |||
فِرَاق و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات: | |||
هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ (78/ كهف). | |||
ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28/ قيامة). | |||
يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است. | |||
و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مىكنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مىورزند. | |||
و آيه: وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند فُرْقَان: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود. | |||
در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود. | |||
در آيه: يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً (29/ انفال). | |||
يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مىكند و الهام مىبخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود. | |||
در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد. | |||
و نيز «فُرْقَان» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال. | |||
اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات: | |||
وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ (53/ بقره). | |||
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء). | |||
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء). | |||
تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ (1/ فرقان). | |||
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ (185/ بقره). | |||
فَرَقٌ: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژههاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن]، در آيه: | |||
وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند). | |||
مىگويند: رجلٌ فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده. | |||
الأَفْرَقُ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است. | |||
الأَفْرَقُ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است. | |||
فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود. | |||
فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 51-45</ref> | |||
=== «مزّق» === | |||
مزق: مزق و تمزيق بمعنى پاره كردن و متلاشى كردن است. فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ سباء:19. يعنى جريان قوم سباء را خبرهاى تازه گردانديم كه زبانزد مردم شدند و آنها را بطور كامل پراكنده و ديار بديار كرديم. بنا بر آنكه «مُمَزَّقٍ» مصدر باشد نه اسم مكان. | |||
هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ سباء: 7. آيه قول منكرين معاد است كه بيكديگر ميگفتند: آيا دلالت نكنيم شما را بمرديكه ميگويد: آنگاه كه بطور كامل متلاشى و پراكنده شديد حتما شما در خلقت تازهاى بوجود خواهيد آمد؟. | |||
ممكن است «مُمَزَّقٍ» را در هر دو آيه اسم مكان گرفت يعنى در هر محلّ متلاشى شدن.<ref>قاموس قرآن، ج6، ص: 256</ref> | |||
==ارجاعات== | ==ارجاعات== | ||
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]] | [[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۶:۱۰
مترادفات قرآنی گسیختگی
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خرق»، «قدّ»، «فطر»، «فجر»، «مخر»، «شق»، «فلق»، «فرق»، «مزّق».
مترادفات «گسیختگی» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
خرق | ریشه خرق | مشتقات خرق | فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَا رَكِبَا فِى ٱلسَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْـًٔا إِمْرًا
|
قدّ | ریشه قدد | مشتقات قدد | وَٱسْتَبَقَا ٱلْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُۥ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَا ٱلْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَآءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوٓءًا إِلَّآ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
|
فطر | ریشه فطر | مشتقات فطر | ٱلَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَٰوَٰتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَىٰ فِى خَلْقِ ٱلرَّحْمَٰنِ مِن تَفَٰوُتٍ فَٱرْجِعِ ٱلْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِن فُطُورٍ
|
فجر | ریشه فجر | مشتقات فجر | وَقَالُوا۟ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ تَفْجُرَ لَنَا مِنَ ٱلْأَرْضِ يَنۢبُوعًا
|
مخر | ریشه مخر | مشتقات مخر | وَمَا يَسْتَوِى ٱلْبَحْرَانِ هَٰذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَآئِغٌ شَرَابُهُۥ وَهَٰذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَمِن كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْمًا طَرِيًّا وَتَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَتَرَى ٱلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا۟ مِن فَضْلِهِۦ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
|
شق | ریشه شقق | مشتقات شقق | ثُمَّ شَقَقْنَا ٱلْأَرْضَ شَقًّا
|
فلق | ریشه فلق | مشتقات فلق | فَأَوْحَيْنَآ إِلَىٰ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱضْرِب بِّعَصَاكَ ٱلْبَحْرَ فَٱنفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَٱلطَّوْدِ ٱلْعَظِيمِ
|
فرق | ریشه فرق | مشتقات فرق | وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ ٱلْبَحْرَ فَأَنجَيْنَٰكُمْ وَأَغْرَقْنَآ ءَالَ فِرْعَوْنَ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ
|
مزّق | ریشه مزق | مشتقات مزق | وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَىٰ رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ
|
معانی مترادفات قرآنی گسیختگی
«خرق»
خَرْق يعنى پاره شدن و بريدن چيزى بر روش فساد، و تباهى و بدون انديشه و تفكّر.
خداى تعالى گويد: (أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها- 71/ كهف).
(موسى بدوست و همراهش مىگويد: تو كشتى را شكستى تا غرقشان كنى كارى خطير انجام دادى، او در جواب گفت: نگفتم تو با من صبر و شكيبائى نتوانى داشت).
پس- خرق- يعنى شكستن كه ضد- خلق- يعنى ايجاد كردن است زيرا- خلق- آفريدن از روى حساب و اندازه و ارزش و مدار است ولى- خرق- بدون اندازه و ارزش يعنى بىرويّه.
خداى تعالى گويد: (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ- 100/ انعام).
يعنى: از راه و روش بيمورد و بيحساب چنان حكم كردند و به اعتبار معنى بريدن در واژه- خرق مىگويند.
خَرَقَ الثّوب و خَرَّقَهُ- يعنى جامه و پارچه را بريد و آنرا پاره كرد.
خَرَقَ المفاوز- بيابانها را طىّ كرد.
اخْتَرَقَ الرّيح- باد بشدّت وزيد و گذشت.
خَرْق و خَرِيق- بعبور از بيابانهاى وسيع بكار مىرود يا باعتبار وزش شديد باد زياد در آنجا و يا باعتبار فلات بودن و گستردگى و پهنائى آن، و همچنين خَرْق رعد و برقى است كه ابرها را دو پاره مىكند و گفته شده- خرق- سوراخ بزرگ گوش است.
صبىّ أَخْرَق و امرأة خَرْقَاء- يعنى دختر و زنى كه نرمه گوششان شكافته شده.
خداى تعالى گويد: إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ- 37/ اسراء) در اين آيه دو سخن است:
اوّل- لَنْ تَخْرِقَ- در آيه به معنى- لن تقطع- يعنى تو هرگز زمين را نپيمودهاى.
دوّم- لَنْ تَخْرِقَ- در آيه به معنى- لن تثقب- يعنى تو هرگز از اين سوى زمين سوراخ نكردهاى كه بآن سوى زمين بروى، كه باعتبار سوراخ كردن نرمه گوش چنين گفته شده، و باعتبار بىارزش بودن مىگويند:
رجل أَخْرَق و خَرِق و امرأة خَرْقَاء- يعنى مرد و زن خنگ و نادان در كار.
ريح خرقاء- در باره باد بهمان شباهت خنگى و كودنى در باره بادى است كه سخت و همه جانبه مىوزد.
روايت شده است كه:
«ما دخل الخَرْق فى شيء إلّا شانه».
يعنى: (جهالت و نادانى در كارى داخل نمىشود مگر اينكه آنرا تباه مىكند).
مَخْرَقَة- خود را براى رسيدن چيزى بنادانى زدن كه در اين معنى بطور استعاره بكار رفته است.
مِخْرَاق- يعنى توپ بازى بچّهها كه با گلوله كردن پارچه و بهم بستن آن براى پرتاب به يكديگر باين معنى كه چيز ديگرى در پارچه است، و پرتاب مىشود بكار رفته است.[۱]
«قدّ»
القَدُّ: بريدن چيزى از درازا و طول.
در آيات: إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ (26/ يوسف).
وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ (27/ يوسف). دريده شدن پيراهن از جلو و عقب.
قِدٌّ: بريده شده و مقدود و از اين معنى به بلندا و قامت انسان نيز- قَدٌّ- گفته شده همانطور كه به بريدن آن و تقطيع آن (قَدّ) مىگويى.
قَدَّدْتُ اللّحمَ: گوشت را بريدم.
قَدِيد: گوشت بريده شده.
قِدَدٌ: راهها، در آيه: گفت طَرائِقَ قِدَداً (11/ جن) مفردش- قِدَّة- است و نيز.
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 135
قِدَّة: گروهى از مردم، بنابر اين- قدّة- مثل قطعه است.
اقْتَدَّ الأمر: تدبير و چاره آن نمود، مثل اينكه ميگوئى:
فصله و صرمه: كار را فيصله داد و بريد و قطع كرد.
قَدْ- حرفى است مخصوص به فعل، علماى نحو مىگويند: قد- بر سر فعل براى وقوع آن فعل است و حقيقت آن اينستكه وقتى- قد- بر سر فعل ماضى بيايد بر سر هر فعل تجديد كننده فعل يعنى مضارع نيز داخل ميشود.
مثل آيات: قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا (90/ يوسف).
قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ (13/ آل عمران).
قَدْ سَمِعَ اللَّهُ (1/ مجادله).
لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ (18/ فتح).
لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِ (117/ توبه) و غير از اينها آيات ديگر.
چنانكه گفتم، صحيح نيست كه (قد) در باره اوصاف ذاتى خداى تعالى بكار رود پس غلط است كه گفته شود.
قد كان اللّه عليما حكيما- [كه در باره صفات خدا بكار رود] و اما آيه:
عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى (20/ مزمل) در معنى بيمارى و مرضى است كه مبتلا شدهاند و خداوند دانسته است.
چنانكه در حالت منفى آن مىگويى- ما علم اللّه زيدا يخرج- كه براى خروج زيد بكار رفته است.
تقدير آن معنى و همچنين تقدير آيه اخير اين استكه آنچه را كه خداى دانسته است همان استكه تحقيقا بيمار شدند و عبارت دوم يعنى دانسته خداى آن است كه زيد خارج نميشود.
و هر گاه- قد- بر سر فعل مضارع درآيد در واقع براى كارى و فعلى
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 136
در آينده است يعنى آن فعل پى در پى انجام ميشود كه هر حالتى در آن غير از حالت ديگر است، مثل آيه:
قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (63/ نور) يعنى خداوند حال كسانى را از شما كه احيانا از جنگ مىگريزند و از حكمش سرمىپيچند و رخ پنهان ميدارند ميداند .
قَدْ- و- قط- اسم فعلهائى هستند در معنى حسب يعنى بسنده و كافى.
مىگويند: قَدْنِي كذا و قطنى كذا: [آن چيز مرا بس است و كافى] كه- قَدِي- نيز حكايت شده.
فرّاء- عبارت- قد زيدا را هم گفته است او اينرا با عبارتى كه از اعراب شنيده است يعنى قدنى و قَدْك- قياس كرده است صحيح آن اينستكه- قد- با اسم ظاهر بكار نميرود بلكه از اعراب و علماء بصورت مضمر حكايت شده است[۲]
«فطر»
اصل فَطْر شكاف طولى است يعنى چيزى را از درازا بريدن، افعالش:
فَطَرَ فلانٌ كذا فَطْراً و أَفْطَرَ هو فُطُوراً و انْفَطَرَ انْفِطَاراً است:
آن را شكافت و دو نيمه شد.
در آيه: هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ (3/ ملك)يعنى آيا در آسمانها شكافى و اختلالى مىيابى.
معنى واژه- فَطْر- يعنى فاصله و شكاف يا عيب و اختلال كه گاهى بر طريق فساد است و گاهى بر طريق صلاح، در آيه گفت:
السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا (18/ مزمل).
فَطَرْتُ الشاةَ: با دو انگشت گوسپند را دوشيدم:
فَطَرْتُ العجينَ: در وقتى است كه آرد را با آب مخلوط كرده و همان وقت بدون تخمير شدن آنرا بپزى قبل از اينكه خمير ور آمده باشد، و از اين معنى است واژه- فِطْرَة.
فَطَرَ اللّهُ الخلقَ: همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد پس آيه: فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها (30/ روم) اشارهاى از خداى تعالى است به آنچه را كه ابداع نموده و آفريده است و در آنچه كه در وجود مردم از گرايش به شناخت خداى تعالى متمركز ساخته و نهاده است.
فِطْرَة اللّه- همان نيرو و توانى است كه در انسان براى شناختن ايمانى كه در آيات زير اشاره ميشود تمركز داده است كه گفت:
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ (87/ زخرف).
الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ (1/ فاطر)
الَّذِي فَطَرَهُنَ (56/ انبياء).
وَ الَّذِي فَطَرَنا (76/ طه) يعنى ما را ابداع و ايجاد كرد.
و در آيه: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ (18/ مزمل) صحيح است كه- انْفِطَار- اشاره به قبول چيزى باشد كه آن را ابداع كرده و بر ما بخشيده و افاضه نموده است.
فِطْر: ترك كردن روزه است، فعلش- فَطَرْتُهُ و أَفْطَرْتُهُ و أَفْطَرَ هو- است.
قارچ يا سماروخ را هم- فطر- گفتهاند زيرا زمين را بسرعت مىشكافد و از آن خارج ميشود.[۳]
«فجر»
الفَجْر: شكاف زياد در چيزى، مثل اينكه كسى سدى را باز كند و بشكافد.
افعالش- فَجَرْتُهُ، فانْفَجَرَ و فَجَّرْتُهُ فَتَفَجَّرَ- است [آن را باز كردم و شكافتم و از هم باز شد].
در آيات: وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً (12/ قمر)
فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً (33/ كهف).
فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ (91/ اسراء).
تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً (90/ اسراء)
كه- تفجّر- هم خوانده شده، گفت: فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً (60/ بقره)
و از اين معنى پگاهان و صبح را هم فجر گفتهاند زيرا شب را مىشكافد و روشن مىكند در آيه گفت.
وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ (1/ فجر).
إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (78/ اسراء)
گفته شده- فجر- دو گونه است.
1- فجر كاذب: كه در افق همچون دم گرگ يا شير است. (به شباهت باريكى و كم پيدائى آن).
2- فجر صادق: كه حكم روزه و نماز به آن تعلق مىگيرد، در آيه گفت:
حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ (178/ بقره)
فُجُور: شكستن و پاره نمودن پرده و پوشش ديانت، مىگويند:
فَجَرَ فُجُوراً- اسم فاعلش- فَاجِر- است يعنى بدكاره و اهل زشتكارى، جمعش- فُجَّار و فَجَرَة است.
در آيات: كَلَّا إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ (7/ مطففين).
إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ (14/ انفطار).
أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ (32/ عبس).
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ (5/ قيامة)
يعنى: بلكه انسان زندگى و حياتى را مىخواهد كه در آن به نابكاريها و فسق و فجور دست يابد و نيز گفتهاند معنايش اين است كه حيات و زندگى را براى اينكه گناه مرتكب شود مىخواهد و باز گفته شده يعنى امروز گناه مىكند و مىگويد فردا توبه مىكنم و توبه نمىكند و اين همان فجور است كه عهدى مىكند و به آن وفا نمىكند.
دروغگو هم- فَاجِر- ناميده شده زيرا دروغ قسمتى از فجور است، مىگويند:
نخلع و نترك من يَفْجُرُكَ: يعنى ما كسى را كه به تو دروغ مىگويد رها و ترك مىكنيم و يا اينكه كسى را كه از تو دورى جسته است از حق مىرانيم.
ايّامُ الفِجَار : وقايع و هنگامههايى است كه در آنها جنگها و حوادثى ميان اعراب به سختى انجاميده.
(در حديثى آمده است كه:
انّ التجّار يبعثون يوم القيامة فُجَّاراً إلّا من اتّقوا اللّه.
- يعنى تجار در قيامت همانند بزهكاران برانگيخته ميشوند مگر كسانى كه متقى هستند) (النهاية 3/ 413).[۴]
«مخر»
مَخْرُ الماء للأرض يعنى قرار گرفتن و پيش آمدن آب در زمين كه آنرا فرا گيرد، چنانكه در مورد حركت كشتىها ميگويند- مَخَرَتِ السفينةُ مَخْراً و مُخُوراً- در وقتى كه كشتى آب را با سينهاش و جلويش ميشكافد و پيش ميرود.
سفينة مَاخِرَة- كشتى رونده جمعش- مَوَاخِر- در آيه گفت:
وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ- النحل/ 14.
يعنى (يكى از نعمتهاى خدا در دريا براى شما اينست كه مىبينيد چگونه كشتىها را در آن حركت ميدهد غير از مواد غذائى از حيوانات و سنگهاى قيمتى).
اسْتَمْخَرْتُ الريحَ- بسمت باد حركت كردم- امْتَخَرْتُ- هم بهمين معنى است، در حديثى آمده است كه: «اسْتَمْخِرُوا الرّيح و اعدّوا النبل».
يعنى در موقع قضاى حاجت در صحرا وسيله تطهير و سنگها را آماده كنيد و رو به باد بول نكنيد.
مَاخُور- همان ميخانه است كه خمر ميفروشند،- بنات مَخْرٍ- ابرهاى تابستانى.[۵]
«شق»
الشَّقّ: شكافتگى كه در چيزى واقع مىشود.
شَقَقْتُهُ بنصفين: دو نيمش كردم.
آيه: (ثُمَ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا- 26/ عبس) (اشاره به شكافته شدن زمين سخت و سربرآوردن گياه نرم از روزنههاى دقيق زمين است).
و آيه: (يَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ- 44/ ق) (در باره بيرون آمدن انسانها از دل زمين و شكافته شدن زمين در آستانه قيامت است، كه در اصل- تَتَشَقَّقُ- بوده).
و آيات: (وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ- 16/ حاقّه) (إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ- 1/ انشقاق) (وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ- 1/ قمر) گفتهاند اشاره به انْشِقَاق قمر در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و نيز گفته شده، شكافتگى و دو نيمه شدن ماه، آثارى است كه در آستانه قيامت در ماه رخ مىدهد و گفته شده معنايش- وضح الأمر: است يعنى امر آشكار شد.
الشِّقَّة: تكّهاى است كه جدا شده مثل نصف يا نيمه چيزى و در اين معنى گفته شده:
طار فلان من الغضب شِقَاقاً و طارت منهم شِقَّةٌ- معنى اين دو عبارت همان- قطع غضبا- است يعنى از شدّت خشم بريده شد و تركيد يا از جا در رفت (از كوره در رفتن يعنى مثل جرقّههايى كه از كورههاى آهنگرى مىجهد او نيز از خشم و غضب از جا پريد).
الشِّقّ: سختى و مشقّت و شكستگى است كه به جان و تن آن مىرسد، مثل واژه- انكسار- يعنى شكستى كه به نفس و جان آدم مىرسد كه بطور استعاره بكار مىرود.
آيه: (إِلَّا بِشِقِ الْأَنْفُسِ- 7/ نحل) (مگر با مشقّت و سختى جانها) الشُّقَّة: جايى كه در رسيدن به آن جا، سختى به تو مىرسد.
و در آيه گفت: (بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ- 42/ توبه) سختى برايشان دور است.
الشِّقَاق: مخالفت و ناهمگونى است، يعنى تو در جهتى غير از جهت دوستت هستى و يا از شقّ العصا: يعنى كسى كه ميان تو و خودش جدائى و مخالفت ايجاد كرده، گرفته شده.
و آيه: (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما- 35/ نساء) (اشاره به اختلاف ميان همسران است كه مىگويد اگر از جدائيشان بيمناكيد).
و آيه: (فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ- 137/ بقره) يعنى در مخالفت و ستيزه جويى هستند.
و آيات: (لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي- 89/ هود) و (لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ- 176/ بقره) و مىگويد: (وَ مَنْ يُشاقِقِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ- 13/ انفال) يعنى او در جهتى و راهى غير از جهت اولياء خدا قرار گرفته مثل آيه: (مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ- 63/ توبه) است.
يعنى: (و كسى كه با خدا مخالفت كند و در سوى غير خدايى قرار گيرد) و آيه: (مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ- 115/ نساء) (كسى است كه رسول را مخالفت كند و خودسرى نمايد).
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 340
مىگويند: المال بينهما شَقُ الشّعرة و شَقُ الإبلمة: آن مال در ميانشان به تساوى و مناصفه تقسيم شده است.
شَقُ نفسى و شَقِيقُ نفسى: با من آنطور است كه گويى نيمه تن و جان من است، از بس كه به يكديگر شباهت داريم (گويى يك روحيم در دو بدن).
و- شَقَائِقُ النّعمان: گياهى معروف است (لاله كوهى كه از سرخى به شقيقة يعنى سرخى برق، تشبيه شده، نعمان- هم همان نعمان منذر است كه خلوتگاهى در صحرا داشت و در آنجا لاله كوهى فراوان بود شعراى عرب در وصف شقايق نعمان اشعار زيادى سرودهاند).
شَقِيقَة الرّمل: ريگهائى كه از هم جدا شوند (و يا شكاف ميان دو كوه كه گياه در آنجا مىرويد).
شَقْشَقَة: پاره گوشتى مانند ريه و شش كه از دهان شتر موقع بانگ و فرياد بيرون مىآيد.
بيده شُقُوقٌ: در دستش تركيدگى و شكافتگى هست.
بحافر الدّابّة شِقَاقٌ: در سم اسب شكافى هست.
فرس أَشَقُ: اسبى كه به يك طرف مىلنگد و كجكى راه مىرود.
شُقَّة: در اصل تكّه و نصف پارچه است هر چند كه خود جامه هم- شُقَّة ناميده شده، گويى كه در آن پارگى هست.[۶]
«فلق»
الفَلَقُ: دو تكه شدن چيزى است با جدا شدن بعضى از آن از بعض ديگر.
فعلش فَلَقْتُهُ، فَانْفَلَقَ- است، در آيات:فالِقُ الْإِصْباحِ (96/ انعام).إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى (95/ انعام). فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء)
و نيز- فلق- زمين و فاصله ميان دو پشته و كوه، در آيه: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ الْفَلَقِ (1/ فلق) يعنى صبحگاه (كه گوئى از شكافته شدن تاريكى ظاهر ميشود).
و نيز گفته شده- فلق- نهرهايى است كه در آيه: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً (61/ نمل) يادآورى شده است و يا «فلق» در سوره (نمل) كلمهاى است كه خداوند موسى را با آن تعليم داد و سپس دريا را با آن شكافت.
الفِلْقُ: كار شگفت و عجيب و- فَيْلَق- هم همانست.
فِلْق- همان مَفْلُوق است مثل- نكث- كه براى شكسته شده و منكوث بكار ميرود.
فَيْلَق و فَالِق: فاصله ميان دو كوه و نيز فاصله ميان دو كوهان شتر.[۷]
«فرق»
الفَرْق: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت:
وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره)
فِرْق: قطعه و تكهاى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شدهاند.
در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ الصبحِ و فلق الصبح.
در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء)
فَرِيق. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير:
وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ (78/ آل عمران).
فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (87/ بقره).
فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى)
إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي (109/ مؤمنون)
أَيُ الْفَرِيقَيْنِ (73/ مريم).
تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ (85/ بقره).
وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ (146/ بقره).
فَرَقْتُ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود.
در آيات: فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (25/ مائده).
فَالْفارِقاتِ فَرْقاً (4/ مرسلات).
يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مىكنند، و بر اين معنى است.
آيه: فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ (4/ دخان).
در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده.
و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ (106/ اسراء).
يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم.
گفتهاند- فَرَقْناهُ- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم.
تَفْرِيق- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات: يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (102/ بقره).
فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ (94/ طه).
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (285/ بقره).
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (136/ بقره).
جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد.
آيه: إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده.
فِرَاق و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات:
هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ (78/ كهف).
ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28/ قيامة).
يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است.
و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مىكنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مىورزند.
و آيه: وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند فُرْقَان: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود.
در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود.
در آيه: يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً (29/ انفال).
يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مىكند و الهام مىبخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود.
در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد.
و نيز «فُرْقَان» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال.
اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات:
وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ (53/ بقره).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء).
تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ (1/ فرقان).
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ (185/ بقره).
فَرَقٌ: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژههاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن]، در آيه:
وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند). مىگويند: رجلٌ فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده. الأَفْرَقُ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است.
الأَفْرَقُ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است.
فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود.
فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.[۸]
«مزّق»
مزق: مزق و تمزيق بمعنى پاره كردن و متلاشى كردن است. فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ سباء:19. يعنى جريان قوم سباء را خبرهاى تازه گردانديم كه زبانزد مردم شدند و آنها را بطور كامل پراكنده و ديار بديار كرديم. بنا بر آنكه «مُمَزَّقٍ» مصدر باشد نه اسم مكان.
هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ سباء: 7. آيه قول منكرين معاد است كه بيكديگر ميگفتند: آيا دلالت نكنيم شما را بمرديكه ميگويد: آنگاه كه بطور كامل متلاشى و پراكنده شديد حتما شما در خلقت تازهاى بوجود خواهيد آمد؟.
ممكن است «مُمَزَّقٍ» را در هر دو آيه اسم مكان گرفت يعنى در هر محلّ متلاشى شدن.[۹]
ارجاعات
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 596-594
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 137-134
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 73-71
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 19-17
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 210-209
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 340-338
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 94-93
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 51-45
- ↑ قاموس قرآن، ج6، ص: 256