فهمیدن (مترادف)
مترادفات قرآنی فهمیدن
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «شَعَرَ»، «فهم»، «فقه»، «عقل».
مترادفات «فهمیدن» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
شَعَرَ | ریشه شعر | مشتقات شعر | يُخَٰدِعُونَ ٱللَّهَ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ وَمَا يَخْدَعُونَ إِلَّآ أَنفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ
|
فهم | ریشه فهم | مشتقات فهم | فَفَهَّمْنَٰهَا سُلَيْمَٰنَ وَكُلًّا ءَاتَيْنَا حُكْمًا وَعِلْمًا وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُۥدَ ٱلْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَٱلطَّيْرَ وَكُنَّا فَٰعِلِينَ
|
فقه | ریشه فقه | مشتقات فقه | قُلْ هُوَ ٱلْقَادِرُ عَلَىٰٓ أَن يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذَابًا مِّن فَوْقِكُمْ أَوْ مِن تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعًا وَيُذِيقَ بَعْضَكُم بَأْسَ بَعْضٍ ٱنظُرْ كَيْفَ نُصَرِّفُ ٱلْءَايَٰتِ لَعَلَّهُمْ يَفْقَهُونَ
|
عقل | ریشه عقل | مشتقات عقل | وَبِٱلَّيْلِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ
|
معانی مترادفات قرآنی فهمیدن
«شَعَرَ»
الشعر: يعنى موى، كه معروف است، جمعش- أشعار.
در آيه: (و من أصوافها و أوبارها و أشعارها- 80/ نحل) (از پشمها و كركها و موىها براى شما و براى مدتى پوششها و كالاهاى زندگى قرار داد.) شعرت: به مويى رسيديم كه از اين معنى- شعرت كذا- استعاره شده است يعنى آنطور علم و دانش فرا گرفتم كه در دقت مثل بموى رسيدن است. شاعر- هم به خاطر دقت شناخت و تيزهوشى، آنچنان ناميده شده. پس- شعر- در اصل اسمى است براى علم و دانش دقيق، چنانكه در سخنان مىگويند: ليت شعرى: اى كاش دقيقا مىدانستم.
و در تعارفات معمولى واژه شعر نامى است براى هر سخن موزون و با قافيهاى، و نيز- شاعر- كسى است كه به آن صنعت اختصاص يافته باشد، و سخن خداى تعالى در آيه زير كه حكايتى است از سخن كفار: (بل افتراه، بل هو شاعر- 5/ انبياء) (لشاعر مجنون- 36/ صافات) (شاعر نتربص به 30/ طور) بيشتر مفسرين آيه اخير را به اين معنى حمل كردهاند، كه كفار تهمتش مىزدند كه شعر منظوم و با قافيهاى آورده است تا جائيكه آنچه را كه در قرآن از هر لفظى كه شبيه موزون است تأويل به شعر كردند از آن قبيل آيات: (و جفان كالجواب و قدور راسيات- 63/ سباء) (تبت يدا أبي لهب- 1/ مسد) ولى بعضى از پژوهشگران و دانش يافتگان، گفتهاند در آنچه را كه تهمت مىزدند آن مقصود و تعبير فوق را قصد نكردهاند بلكه اين است كه ظاهر كلام قرآن بر اسلوب شعرى نيست.
انه ليس على أساليب الشعر و اين معنى حتى بر عامه مردم از عجم و عرب كه فصيح هم نيستند پوشيده نيست چه رسد از نظر بلغاء و ادباء عرب، آنها پيامبر صلى الله عليه و آله را به دروغ گفتن نسبت مىدادند شعر هم به دروغ تعبير شده است و شاعر به دروغگويى، تا جائيكه قرآن در وصف عموم شعراء مىگويد:
(و الشعراء يتبعهم الغاوون- 24/ شعراء) تا آخر سوره.
و از آنجائيكه شعر جايگاه دروغگويى است، گفته شده «أحسن الشعر أكذبه» بهترين شعر دروغينترين آنهاست.
بعضى از حكماء گفتهاند:
«لم ير متدين صادق اللهجة مغلقا فى شعره» يعنى: هيچ متدين راستگويى و صادق اللهجهاى ديده نشده است كه در شعرش سر آمد باشد.
مشاعر: حواس و مدركات، در آيه (و أنتم لا تشعرون- 55/ زمر) (و شما با حواس درست درك نمىكنيد و درست در نمىيابيد). هر چند در بسيارى از آياتى كه در آنها عبارت- لا يشعرون*، و لا يعقلون*- آمده است گفتهاند آن معنى جايز نشده است زيرا بسيارى از چيزهايى كه محسوس نمىباشند، معقول مىباشد.
مشاعر الحج: نشانههاى آشكار حج است كه شناختن آنها براى حواس آشكار و روشن است، مفردش- مشعر- است.
شعائر الحج: مفردش- شعيرة، در آيات: (ذلك و من يعظم شعائر الله- 32/ حج) و (عند المشعر الحرام- 198/ بقره).
و در آيه: (لا تحلوا شعائر الله 2/ مائده) يعنى آنچه كه به خانه خدا اهداء مىشود حلال مىشماريد. وجه تسميه آنها به شعائر از اين جهت است كه با علامتها نشان مىشوند يعنى دانسته مىشوند كه با كارد يا وسيله آهنى كه مىشناسند، خونشان ريخته مىشود.
شعار: لباس و جامهاى كه روى پوست بدن قرار مىگيرد و با موهاى بدن تماس دارد و نيز شعار چيزى است كه در جنگها بوسيله آنها جنگجويان خود را مىشناسانند يعنى اعلام مىدارند.
أشعر الحب: محبت و دوستى او را پوشاند و فرا گرفت، مثل- البسه- يعنى لباسش پوشاند.
أشعر: بلند موى و فروهشته موى و نيز موهائى كه در اطراف سم اسبان مىرويد.
داهيه شعراء: مصيبت و بلاى بدى كه از مردم يا از گزندگان، و حيوانات به انسان مىرسد، مثل اينكه مىگويند- داهيه وبراء- كه در همان معنى است يعنى بد آوردن.
شعراء: مگسها و پشههائى كه در موهاى سگان يافت مىشود.
شعير: جو.
شعرى: ستارهاى است و تخصيصش در آيه: (و أنه هو رب الشعرى- 49/ نجم) است، چون آن ستاره معبود قومى بود. (معنى آيه اين است كه خداوند، پروردگار شعرى است و شعرى خود موجود و مخلوقى است).[۱]
«فهم»
الفهم حالتى است براى انسان كه به وسيله آن حالت، معانى نيكو را تحقيق مىكند.
مىگويد: فهمت كذا: آن را فهميدم.
در آيه: ففهمناها سليمان
(79/ انبياء) [آنرا به سليمان فهمانديم]
كه اين فهماندن از جانب خداى يا به اين است كه:
1- خداوند براى او نيروى فهم زيادى قرار داد كه به وسيله آن نيرو خوبى را ادراك كرد.
2- و يا به اين است كه فهم مقصود را در خاطرش و قلبش القاء كرد.
3- و يا به اين است كه به او وحى نمود و او را بآن وحى مخصوص گرداند.
أفهمته: وقتى است كه به كسى چيزى را بگويى تا اينكه آنرا تصور كند.
استفهام: طلب فهم كردن از ديگرى است كه او را بفهماند.[۲]
«فقه»
الفقه: از علمى شهودى و حسى به علمى غائب و نامحسوس رسيدن است.
واژه فقه- اخص از علم است، در آيات.
فما لهؤلاء القوم لا يكادون يفقهون حديثا (78/ نساء).
و لكن لا تفقهون (7/ منافقون) و غير از اين آيات.
فقه- علم به احكام شريعت است.
فقه الرجل فقاهة: وقتى است كه شخصى فقيه شود و همچنين فقه: فقه را فهميد:
فقهه: او را فهماند.
تفقه: وقتى است كه كسى فقه را بخواهد و دنبال كند و در آن تخصص يابد، در آيه:
ليتفقهوا في الدين (166/ توبه)[۳]
«عقل»
العقل: به نيرويى كه آماده براى پذيرش علم است گفته مىشود نيز به علم و دانشى كه با آن، نيروى باطنى انسان از آن سود مىبرد «عقل» گفته مىشود. از اين روى امير المؤمنين على عليه السلام فرموده است.
العقل عقلان/مطبوع و مسموع
و لا ينفع مسموع/اذا لم يك مطبوع
كما لا ينفع ضوء الشمس/و ضوء العين ممنوع.
(عقل دو گونه است، عقل طبيعى و فطرى، و عقل اكتسابى از مسموعات، هر گاه عقل فطرى در انسان نباشد عقل اكتسابى و شنيدهها سود نمىدهد چنانكه نور خورشيد به چشمى كه نور ندارد بهره نمىدهد)پيامبر (ص) به عقل فطرى اين چنين اشاره كرده است كه:
«ما خلق الله خلقا أكرم عليه من العقل».
(خداوند هيچ آفريدهاى را گرامىتر از عقل نيافريده). و در باره عقل مسموع و اكتسابى پيامبر (ص) اشاره كرده است كه:
«ما كسب احد شيئا أفضل من عقل يهديه إلى هدى أو يرده عن ردى».
(هيچ احدى چيزى را با فضيلتتر از عقلى كه او را به سوى خوبى هدايت مىكند و از بدى برمىگرداند كسب نكرده است).
اين عقل همان معنى و مقصودى است كه خداوند در آيه: (و ما يعقلها إلا العالمون- 43/ عنكبوت). آن را بيان داشته و هر جائى در قرآن كه خداوند در آنجا كفار را به عدم عقل مذمت كرده اشاره به عقل اكتسابى و «عقل دوم» است نه «عقل اول» مثل آيه:
(و مثل الذين كفروا كمثل الذي ينعق- 171/ بقره) تا آنجا كه مىگويد: (صم بكم عمي فهم لا يعقلون- 171/ بقره) و مانند اين آيات: و هر جائى كه بخاطر عدم عقل فطرى تكليف از بنده برداشته شده اشاره به عقل اول و فطرى است.
اصل- عقل- بند كردن و باز ايستادن است، مثل: عقل البعير بالعقال: بستن شتر با پايبند.
عقل الدواء البطن: بند آوردن دارو معده را از شكمروى.
عقلت المرأة شعرها: آن زن موى خويش را شانه كرد و گره زد.
عقل لسانه: زبانش را نگه داشت و از سخن گفتن خوددارى كرد و از اين جهت دژ و قلعه و زندان را- معقل- گفتهاند، جمعش- معاقل است، و به اعتبار عبارت- عقل البعير- مىگويند:
عقلت المقتول: ديه مقتول را دادم، كه گفتهاند اصلش اين است كه شترى در پيشگاه ولى دم (سرپرست مقتول) بسته شود و نيز گفته شده، بلكه در معنى جلوگيرى از خون آن شتر است كه ريخته نشود و سپس ديه و خونبهاى هر چيزى را (عقل) و كسانى كه ملزم به پرداخت آن هستند (عاقلة) ناميده شده. عقلت عنه: ديه را عوض او و به نيابت از او پرداختم.
دية معقلة على قومه: ديه و تاوان غير او به عهده قوم اوست.
اعتقله بالشغزبية: با فن كشتى گيرى او را بست و بر زمين زد.
اعتقل رمحه: نيزه را ميان ركاب و پا نهاد گفته شده- عقال، زكات ساليانه است، بنا به گفته أبو بكر (رض) كه:
لو منعونى عقالا لقاتلتهم.
يعنى اگر زكات را از من باز دارند و ندهند با آنها مىجنگم، و همچنين بنابر سخنى كه مىگويند: أخذ النقد و لم يأخذ
العقال: نقدينه را گرفت، و زكات را نگرفته است كه كنايه از شتر و آن چيزى است كه با آن بسته مىشود.
و يا اينكه- عقال- در عبارت فوق كنايه از مصدر است زيرا مىگويند عقلته، عقلا و عقالا- همانطور كه مىگويند: كتبت كتابا، مكتوب، كتاب ناميده مىشود همچنانكه معقول را- عقال- گويند.
عقيلة: زنى است كه مهتر و گرامى قوم باشد و نيز- عقيلة- مرواريد و غير از اينها كه كم نظيرند و بخوبى حفظ و نگهدارى مىشوند مثل:
علق مضنة: چيز گرانمايهاى كه بخاطر دلبستگى به آن مورد بخل است. معقل:
كوهستان يا دژى كه در آنجا زندانى مىشود.
عقال: پا دردى كه در ساق پاى شتران عارض مىشود.
العقل: بهم خوردن پاها در حالت بيمارى پا.[۴]