دور کردن (مترادف)

از قرآن پدیا

مترادفات قرآنی دور کردن

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «بَعُدَ»، «قصی»، «نأی»، «کفّر»، «قضی».

مترادفات «دور کردن» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
بَعُدَ ریشه بعد مشتقات بعد
فَقَالُوا۟ رَبَّنَا بَٰعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَظَلَمُوٓا۟ أَنفُسَهُمْ فَجَعَلْنَٰهُمْ أَحَادِيثَ وَمَزَّقْنَٰهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِى ذَٰلِكَ لَءَايَٰتٍ لِّكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ
قصی ریشه قصی مشتقات قصی
فَحَمَلَتْهُ فَٱنتَبَذَتْ بِهِۦ مَكَانًا قَصِيًّا
نأی ریشه نأی مشتقات نأی
وَإِذَآ أَنْعَمْنَا عَلَى ٱلْإِنسَٰنِ أَعْرَضَ وَنَـَٔا بِجَانِبِهِۦ وَإِذَا مَسَّهُ ٱلشَّرُّ كَانَ يَـُٔوسًا
کفّر ریشه کفر مشتقات کفر
وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ ٱلْكِتَٰبِ ءَامَنُوا۟ وَٱتَّقَوْا۟ لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّـَٔاتِهِمْ وَلَأَدْخَلْنَٰهُمْ جَنَّٰتِ ٱلنَّعِيمِ
قضی ریشه قضی مشتقات قضی
ثُمَّ لْيَقْضُوا۟ تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا۟ نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُوا۟ بِٱلْبَيْتِ ٱلْعَتِيقِ

معانی مترادفات قرآنی دور کردن

«بَعُدَ»

البعد، ضد نزديكى، يعنى دورى است، و حد معين و محدود ندارد و بر حسب موقعيت مكان نسبت به كسى كه با آنجا فاصله دارد تعيين مى‏شود اين معنى در امور محسوس و نزديكى و دورى پديده‏هاى مادى است كه بيشتر بكار مى‏رود. اما دورى يا نزديكى در امور عقلانى مانند آيه (ضلوا ضلالا بعيدا- 167/ انبياء).

(تمام اين آيه چنين است- إن الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله قد ضلوا ضلالا بعيدا، آنانكه كافر شدند مردم را از راه الله برگردانند كه تحقيقا از راه حق به دورى رسيدند و در ژرفناى عميق گمراهى افتادند). و آيه (أولئك ينادون من مكان بعيد- 34/ فصلت) گفته‏اند واژه بعيد از بعد و تباعد است. (اين آيه در باره كسانى است كه آيات خدا و آثار او را نه گوش مى‏كنند و نه مى‏خواهند ببينند و لذا قرآن و آياتش نسبت بآنها مثل اين است كه ايشان را از جايى بس دور صدا زنند و بخوانند كه هرگز نه مى‏شنوند و نه صاحب صدا را مى‏بينند تمام آن آيه چنين است- (و الذين لا يؤمنون في آذانهم وقر و هو عليهم عمى أولئك ينادون من مكان بعيد- 44/ فصلت).

و آيه (و ما هي من الظالمين ببعيد- 83/ هود) (آن آثار و نكبات عذاب قوم لوط از ستمگران چندان دور نيست). بعد- يعنى مرد و هلاك شد.

واژه- بعد- بيشتر در هلاكت و مردن گفته مى‏شود مانند (بعدت‏ ثمود- 95/ هود) (قوم ثمود هلاك شد).

نابغه ذبيانى گويد:«... فى الأدنى و فى البعد»

بعد- و بعد- هر دو گفته شده كه بمعنى دورى و مرگ است.

خداى فرمايد: (فبعدا للقوم الظالمين‏- 41/ مؤمنون) و (فبعدا لقوم لا يؤمنون‏- 44/ مؤمنون) يعنى از رحمت حق دورند، ستمكاران و غير مؤمنين هلاك مى‏شوند.

و آيه (بل الذين لا يؤمنون بالآخرة في العذاب و الضلال البعيد- 8/ سباء) يعنى آنگونه ضلالت و گمراهى كه بازگشت بهدايت را مشكل مى‏كند تشبيهى است به كسى كه از راه و روش هدايت دور افتاده و گمراه شده است، آنچنان دورى و گمراهى كه ديگر اميدى به بازگشت بسوى هدايت در او نيست.

خداى فرمايد: (و ما قوم لوط منكم ببعيد- 89/ هود).

يعنى در گمراهى به آنها نزديك مى‏شود و دور نيست همان عذابى كه به آنها رسيده است بشما نيز برسد.

بعد: بعد در برابر قبل است كه در ذيل واژه- قبل بطور كامل در باره انواع معانى آنها سخن خواهيم گفت إن شاء الله تعالى.[۱]

«قصی»

القصى‏: دورى است.

قصي‏: دور.

قصوت‏ عنه: از او دور شدم.

أقصيت‏: دورش كردم.

المكان‏ الأقصى‏: جاى دور دست.

الناحية القصوى‏: بخشى و ناحيه‏اى دور دست، و از اين معنى است در آيات:

و جاء رجل من‏ أقصى‏ المدينة يسعى‏ (20/ قصص).

إلى المسجد الأقصى‏ (1/ اسراء).

كه در آيه اخير مقصود بيت المقدس است و آنجا به اعتبار دور بودن مكان مخاطبين وحى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او هستند از آن مسجد اينطور ناميده شده، و در آيه:

إذ أنتم بالعدوة الدنيا و هم بالعدوة القصوى‏ (42/ انفال)

قصوت‏ البعير: گوشش را بريدم.

ناقة قصواء: ماده شتر گوش بريده كه در نرنيه آن- بعير اقصى- گفته شده.

القصية من الإبل: شترى كه در ميان شتران بخاطر نجابت و خوبى كم دوشيده ميشود و كم سوارى از آن مى‏گيرند و در واقع بكار بردن آن شتر بعيد است، جمعش- قصايا- است.[۲]

«نأی»

ابو عمره گفته است- نأى‏ مثل نعى است يعنى اعراض كرد و رو گردان شد ابو عبيده ميگويد يعنى دور شد. باب افتعال اين واژه هم بهمان معنى است- منتأى‏ مكان دور- نؤي‏- سبزه اطراف چادرها كه از آب روان دور افتاده است و آب از آن دور است آيه ناء بجانبه. بمعنى از آن دور شد قرائت شده است نية هم مصدر است و هم اسم از- نويت و آن توجه دل و قلب به كار است و از اين واژه نيست.[۳]

«کفّر»

كفر در لغت پوشيده شدن چيزى است، شب را هم بخاطر اينكه اشخاص و اجسام را با سياهيش ميپوشاند با واژه- كافر- وصف كرده‏اند و زارع را هم كه پيوسته بذر و دانه را در زمين مى‏افشاند و در خاك پنهان مى‏كند- كافر- گويند و البته واژه- كافر- براى شب و زارع اسم نيست چنانكه بعضى از واژه شناسان گفته‏اند چون شنيده‏اند كه شاعرى گفته:القت ذكاء يمينها فى كافر [نور و تابش افزون و پر فروغ خورشيد در ابرى يا تاريكى شب پنهان شد].

كافور: اسمى است براى شكوفه‏هاى ميوه‏ها كه آنها را در خود ميپوشاند شاعر گويد:

كالكرم اذ نادى من الكافور.

[مثل تاك وقتى كه از داخل شكوفه سر برآورد، شعر از عجاج است‏].

كفر النعمة و كفرانها: پوشيده داشتن نعمت‏ها با ترك شكرگزارى، خداى تعالى گويد:فلا كفران لسعيه‏ 94/ انبياء) بزرگترين كفر، انكار وحدانيت و شريعت و پيامبرى است اما:

كفران‏: انكار در نعمت است كه بيشتر در همين مورد بكار ميرود و واژه- كفر- بيشتر در مورد دين- كفور- يعنى حق ناشناس و ناگرونده به حق، در هر دو قسمت يعنى هم در مورد نعمت و هم در مورد دين است، گفت:

فأبى الظالمون إلا كفورا 99/ اسراء) فأبى أكثر الناس إلا كفورا 89/ اسراء)در هر دو مورد است: ناسپاسى كرد و او كافر است، در مورد كفران نعمت گفت:

ليبلوني أ أشكر أم‏ أكفر و من شكر فإنما يشكر لنفسه و من‏ كفر فإن ربي غني كريم‏- 40/ نمل)و گفت: و اشكروا لي و لا تكفرون‏- 152/ بقره).

و فعلت فعلتك التي فعلت و أنت من الكافرين‏ 19/ شعراء)

يعنى قصد كفران نعمت من كردى.

لئن شكرتم لأزيدنكم و لئن كفرتم إن عذابي لشديد 7/ ابراهيم) (شكر نعمتت، نعمتت افزون كند- كفر، نعمت از كفت بيرون كند).

و چون كفران اقتضاى انكار نعمت دارد لذا در مورد- جحود- يعنى مطلق انكار هم بكار ميرود. و گفت:

و لا تكونوا أول‏ كافر به‏ 418/ بقره) يعنى انكار كننده و پوشاننده آن نباشيد.

واژه كافر بطور عموم در مورد كسى كه وحدانيت و يگانگى خداوند يا نبوت و دين و يا هر سه را انكار مى‏كند متعارف و معمول است و بيشتر بكسى كافر مى‏گويند كه در شريعت و دين اخلال كند و آنچه را كه لازمه شكر بر خداوند است ترك نمايد.

در آيه گفت: من كفر فعليه كفره‏- 44/ روم: آيه مقابل آن: و من عمل صالحا فلأنفسهم يمهدون‏- 44/ روم‏ است.

گفت:

و أكثرهم الكافرون‏- 41/ بقره) و لا تكونوا أول كافر به‏- 55/ نور) يعنى از پيشوايان كفر نباشيد كه به شما اقتدا كنند.

و آيه:

و من كفر بعد ذلك فأولئك هم الفاسقون‏- 55/ نور) در اين آيه مقصود از كافر كسى است كه حق را مى‏پوشاند و لذا او را فاسق قرار داد و معلوم است كه كفر مطلق فراگيرتر و اعم از فسق است يعنى كسيكه حق خداوند را انكار كند با ستمكاريش از امر پروردگار خويش فسق ورزيده و نافرمانى كرده، و لذا چون زير ساز هر فعل و كردار پسنديده‏اى را از ايمان قرار داده پس هر فعل و كردار ناپسند و مذمومى هم بر كفر قرار داد در مورد سحر و افسون گفت:

و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر- 102/ بقره) و در مورد ربا خواران گفت:

الذين يأكلون الربا ... كل‏ كفار أثيم‏- 276/ بقره) (يعنى بشدت كافر و گناهكارند).

و آيه: و لله على الناس حج البيت‏ و من كفر فإن الله غني عن العالمين‏- 97/ آل عمران) كفور: كسى است كه در كفران از نعمت‏ها زياده رو و مبالغه كننده است، در آيات: إن الإنسان لكفور- 66/ حج) ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازي إلا الكفور- 7/ سبأ) اگر گفته شود چگونه انسان در آيه فوق با صفت (كفور) كه صيغه مبالغه است وصف شده است و حال اينكه به آن معنى هم بسنده نشده تا اينكه حروف تأكيد (ان و لام) بر آن داخل شده است؟ جواب اينست كه آنها تأكيدى است بر معنى كفور، و در جاى ديگر گفت: و كره إليكم الكفر- 7/ حجرات‏ پس اينكه گفت: إن الإنسان لكفور مبين‏- 15/ زخرف) هشدارى است بر آن چيزى كه از كفران نعمت بر انسان احاطه دارد و كمتر به اداى شكر قيام مى‏كند و بر اين اساس آيه: قتل الإنسان ما أكفره‏- 17/ عبس) است و از آن جهت گفت: و قليل من عبادي الشكور- 13/ سبأ) آيه: إنا هديناه السبيل إما شاكرا و إما كفورا- 3/ انسان) خود گواه و هشدارى است بر اينكه دو راه شكر و كفر را بر انسان شناسانده چنانكه گفت: و هديناه النجدين‏- 10/ بلد) پس رهروانى در راه شكر هستند و رهروانى در راه ناسپاسى و كفر، و گفت:

كان الشيطان لربه كفورا- 27/ اسراء) كه از كفر و ناسپاسى است و با واژه (كان) تنبه ميدهد به اين كه شيطان از زمان وجود و خلقش بر كفر قرار گرفته ناسپاسى در نورديده.

كفار: بليغ‏تر از كفور است براى اينكه گفت: كل كفار عنيد- 24/ ق) و الله لا يحب كل كفار أثيم‏- 276/ بقره) إن الله لا يهدي من هو كاذب كفار- 3/ زمر) إلا فاجرا كفارا- 33/ نوح) گاهى واژه كفار در مورد- كفور- هم جارى ميشود، در آيه:

إن الإنسان لظلوم كفار- 34/ ابراهيم) واژه‏ كفار در جمع كافر كه مخالف ايمان است بيشتر استعمال ميشود، مثل آيات:

أشداء على الكفار- 29/ فتح) ليغيظ بهم الكفار- 29/ فتح) و كفرة جمع كافر نعمت است يعنى كسيكه نعمت‏هاى خداوند را كتمان مى‏كند و مى‏پوشاند كه بيشترين استعمال را دارد و در آيه:

أولئك هم الكفرة الفجرة- 42/ عبس) آيا نمى‏بينى كه- كفرة- را با صفت- فجرة- وصف كرده است و- فجرة- بيشتر به گروه فساق از مسلمين گفته ميشود و گفت:

جزاء لمن كان كفر- 14/ قمر) يعنى كسانى از انبياء يا آنها كه در راه انبياء هستند و كسانيكه نصايح خود را در امر خداى به مردمان ميرسانند ولى كفر پيشگان از آنها نپذيرفته‏اند و عقوبات، جزاى آن كفر پيشگان است.

و در آيه: إن الذين آمنوا ثم كفروا ثم آمنوا ثم كفروا- 137/ نساء) گفته شده مقصود اينست كه به موسى عليه السلام ايمان آوردند سپس به كسيكه بعد از موسى آمد كافر شدند و نصارى هم به حضرت عيسى عليه السلام مؤمن شدند سپس به پيامبر عليه السلام بعد از او كفر ورزيدند و نيز گفته شده معنى آيه اينستكه نخست به موسى ايمان آوردند سپس به خود حضرت موسى كافر شدند زيرا به غير از او به كسى ايمان نياورده‏اند و هم چنين گفته‏اند معنى آن اين نيست كه در آيه زير:

و قالت طائفة من أهل الكتاب آمنوا بالذي ... و اكفروا آخره‏- 72/ آل عمران) وارد شده است كه آنها دو بار ايمان آورده و دو بار كفر ورزيده‏اند بلكه اشاره‏اى است به حالات زياد و فراوان كفر و ايمان در انسان‏ها.

گفته شده همانگونه كه انسان در مورد فضائل سه درجه سه درجه ارتقاء مى‏يابد و بالا ميرود در رذيلت‏ها هم سه درجه معكوسا طى مى‏كند و آيه فوق‏ اشاره به آن دارد كه در كتاب الذريعه الى مكارم الشريعه آنرا بيان كرده‏ام‏ كفر فلان- وقتى گفته ميشود كه كسى به كفر معتقد باشد و همچنين وقتى كه اظهار كفر كند هر چند كه اعتقادى هم به كفر نداشته باشد و لذا گفت:

من كفر بالله من بعد إيمانه إلا من أكره و قلبه مطمئن بالإيمان‏- 106/ نحل) گفته ميشود- كفر فلان بالشيطان- در وقتى است كه او به سبب شيطان كافر شود و بيشتر در موقعى گفته ميشود كه كسى به خداوند ايمان آورده و با شيطان مخالفت كند مثل آيه:

فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله‏- 256/ بقره) أكفره‏ إكفارا: به كفرش حكم، تبرى و بيزارى هم با واژه كفر تعبير ميشود مثل آيه:

يوم القيامة يكفر بعضكم ببعض‏- 25/ عنكبوت) تا آخر آيه [كه يكفر در اينجا كفار در قيامت از يكديگر بيزارى مى‏جويند زيرا هر كدام مى‏گويند آن ديگرى ما را كافر ساخت‏].

و در آيات:

إني كفرت بما أشركتمون من قبل‏- 22/ ابراهيم) كمثل غيث أعجب‏ الكفار نباته‏- 20/ حديد) گفته شده مقصود از- كفار- در آيه اخير زارعين هستند زيرا بذر و دانه را در خاك مى‏پوشانند همانطور كه كافر هم حق خداى تعالى را پوشيده ميدارد به دلالت آيه:

يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار- 29/ فتح) زيرا آن حالت اختصاص به كافر تنها ندارد و گفته شده بلكه مقصود تمام كفار است، از اينجهت آنها به دنيا و زيورهاى آن مجذوبند و بر آنها اعتماد مى‏كنند.

كفارة: چيزى است كه گناه را مى‏پوشاند و از اين معنى است عبارت:

كفارة اليمين: كفاره سوگند، مثل آيه:

ذلك كفارة أيمانكم إذا حلفتم‏- 89/ مائده) و همچنين كفاره غير از آنها مثل كفاره قتل و ظهار گفت: فكفارته إطعام عشرة مساكين‏- 89/ مائده) تكفير پوشاندن و پنهان داشتن است تا اينكه بمنزله چيزى در آيد كه گوئى به آن عمل نشده است. و صحيح است كه اصل تكفير از بين بردن كفر و كفران باشد مثل:

تمريض: در ازاله بيمارى، و- تقذية العين: پاك كردن خاشاك از چشم، در آيه: و لو أن أهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفرنا عنهم سيئاتهم‏- 65/ مائده).

نكفر عنكم سيئاتكم‏- 31/ نساء) و بر اين معنى اشاره كرده است كه:

إن الحسنات يذهبن السيئات‏- 114/ هود و گفته شده، حسنات كوچك و كم، گناهان بزرگ را نمى‏پوشاند و از بين نميبرد و گفت:

لأكفرن عنهم سيئاتهم‏- 195/ آل عمران‏ ليكفر الله عنهم أسوأ الذي عملوا- 35/ زمر گفته ميشود- كفرت الشمس النجوم- يعنى خورشيد ستارگان را پوشاند.

واژه كافر در مورد ابرهائى است كه خورشيد و شب را مى‏پوشاند [شب كنايه از ماه و ستارگان شب است‏].

شاعر گويد:القت ذكاء يمينها في كافر. [روشنايى اطراف خورشيد در ابرهائى پنهان شد].

تكفر في السلاح: در سلاح پوشيده شد و غرق در اسلحه شد.

كافور: شكوفه‏هاى ميوه يا آنچه را كه مثل غلاف ميوه را مى‏پوشاند، شاعر گويد:كالكرم اذ نادى من الكافور. و نيز كافور چيزى است از بوى خوش، خداى تعالى گفت: كان مزاجها كافورا- 5/ انسان).

(ابرار و نيكان در بهشت از نوشابه‏اى كه طبيعتش خوشبوئى و پاكى است مينوشند).[۴]

«قضی»

القضاء: امر نمودن بكارى و فيصله دادن آن چه با سخن و چه با عمل و هر كدام از آنها خود بر دو وجه است:

1- الهى و 2- بشرى.

اول- قول و سخن الهى، مثل آيه:

و قضى‏ ربك ألا تعبدوا إلا إياه‏ (23/ اسراء) يعنى به آن كار امر كرد و آيه: و قضينا إلى بني إسرائيل في الكتاب‏ (4/ اسراء) كه در اين آيه امر نمودن با اعلام و فصل در حكم است يعنى به ايشان اعلام نموديم و با قاطعيت به سوى ايشان وحى كرديم [كه دو بار است در اين سرزمين يعنى فلسطين فساد مى‏كنيد و گستاخى مى‏ورزيد آنهم گستاخى بزرگ‏] و بر اين معنى است‏ آيه: و قضينا إليه ذلك الأمر أن دابر هؤلاء مقطوع‏ (66/ حجر)

2- قضى- در مورد فعل الهى، در آيات:

و الله‏ يقضي‏ بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون‏ بشي‏ء (20/ غافر)

فقضاهن‏ سبع سماوات في يومين‏ (12/ فصلت).

آيه اخير اشاره‏اى است به ايجاد ابداعى آسمانها و فراغ از آنها، مثل آيه:

بديع السماوات و الأرض‏ (117/ بقره).

و آيه: و لو لا كلمة سبقت من ربك إلى أجل مسمى‏ لقضي‏ بينهم‏ (14/ شورى) يعنى اگر مدت زمان زندگى بر آنها مقرر نبود ميانشان از نظر جزاى كردار زشتشان عمل ميشد و نيك و بدشان جدا ميشدند.

ولى «قضى» از نظر سخن بشرى:

اول- مثل عبارت 1- قضى الحاكم بكذا: حاكم آنطور حكم كرد، كه داورى و حكم حاكم با گفتن انجام ميشود.

2- معنى قضى از نظر عمل و فعل بشرى، در آيات:

فإذا قضيتم‏ مناسككم‏ (200 بقره)

ثم‏ ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم‏ (29/ حج)

قال ذلك بيني و بينك أيما الأجلين‏ قضيت‏ فلا عدوان علي‏ (28/ قصص)

فلما قضى‏ زيد منها وطرا (37/ احزاب) ثم‏ اقضوا إلي و لا تنظرون‏ (71/ يونس).

يعنى وقتى كه از كارتان فارغ شديد.

و آيات: فاقض‏ ما أنت‏ قاض‏ إنما تقضي‏ هذه الحياة الدنيا (72/ طه)

شاعر گويد:قضيت‏ أمورا ثم غادرت بعدها. [امورى را عمل كردم و بعدش را ترك نمودم و جا گذاشتم‏].

احتمال هم ميرود كه- قضاء- در قول و فعل با هم باشد.

موت و هلاكت هم به- قضاء- تعبير ميشود، مى‏گويند:

قضى‏ نحبه: گويى كارى كه ويژه دنياى او بود از او جدا و دور شده.

در آيه: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر (قضى نذره) نيز گفته شده زيرا او نفس و جان خويش را ملزم كرده بود كه از دشمنان نمى‏هراسد و كشته ميشود.

و نيز گفته شده معنايش اين است كه از ايشان كسانى هستند كه مرده‏اند و كسانى ديگر در انتظار شهادتند.

و آيه: ثم قضى أجلا و أجل مسمى عنده‏ (2/ انعام) كه گفته‏اند مقصود از (اجل) اول مدت زندگانى دنيا و (اجل) دوم بعث و برانگيخته شدن بعد از مردن و مرگ است.

و در آيات‏ يا ليتها كانت‏ القاضية (27/ حاقه)

و نادوا يا مالك‏ ليقض‏ علينا ربك‏ (77/ زخرف).

در آيه اخير كنايه از مرگ است.

و آيه: فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته إلا دابة الأرض‏ (14سبأ)

قضى‏ الدين: با پرداختن وامش كار را فيصله داد.

اقتضاء: درخواست و مطالبه پرداخت وام است و از اين معنى است كه مى‏گويند:

هذا يقضي‏ كذا: اين امر آن كار را مى‏طلبد.

و آيه: لقضي‏ إليهم أجلهم‏ (11/ يونس) يعنى از مرگشان و مدت تعيين شده حياتشان فارغ شده است.

قضاء: از سوى خداى تعالى اخص از- قدر- است زيرا قضاى خدا فصل و حكم ميان تقدير است پس- قدر- همان تقدير و قضاء- قطع و فصل آن است (قطعيت مى‏بخشد و فيصله ميدهد) بعضى از دانشمندان يادآور شده‏اند كه- قدر- به منزله چيزى است كه براى وزن كردن يا كيل آماده شده است و قضاء به منزله خود كيل است و اين نظر مانند آن سخنى است كه:

ابو عبيده جراح به عمر (رض) گفته است، در وقتى كه مى‏خواست از طاعونى كه در شام شيوع يافته بود بگريزد و به شام داخل نشود، ابو عبيده كه حاكم شام بود به او گفت:

«أ تفر من‏ القضاء»آيا از قضاى خدا مى‏گريزى، گفت:

«أفر من قضاء الله إلى قدر الله».

از قضاى خدا به قدر خدا مى‏گريزم اين مطلب هشدار و گواهى بر اين امر است كه تا زمانى كه قضاى خدا در امرى مقدر نباشد اميد ميرود كه خداوند آن را دفع كند و زمانى كه قدر در حكم و قضاى خدا باشد چاره‏اى و دفعى براى آن نيست آيات زير بر اين امر گواهى ميدهد كه: و كان أمرا مقضيا (21/ مريم).

كان على ربك حتما مقضيا (71/ مريم).

و قضي‏ الأمر (210/ بقره).

در آيه اخير يعنى فيصله داده شده و موضوع قطع شده، گواه بر اين است كه آن امر طورى انجام شده كه دريافت و جبرانش ممكن نيست و آيه:

إذا قضى‏ أمرا (117/ بقره).

قضية: به سخنى گفته ميشود كه تو قاطعانه بگويى: آنطور هست يا آنطور نيست و سخن قطع شده باشد، از اين جهت مى‏گويند:

قضية صادقة و قضية كاذبة: قضيه‏اى و سخنى قاطع و درست يا دروغ، و كسى كه چنان عبارتى گفته است قصدش اين استكه:

«التجربة خطر و القضاء عسر».

حكم دادن در باره چيزى كه آنطور هست يا آنطور نيست كارى بس دشوار و سخت است، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

«علي‏ أقضاكم‏».

[على عليه السلام برترين داورى كننده و قاضى‏ترين شماست‏][۵]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 290-288
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 206-205
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 413
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 52-40
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 214-208