دور کردن (مترادف)
مترادفات قرآنی دور کردن
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «بَعُدَ»، «قصی»، «نأی»، «کفّر»، «قضی».
مترادفات «دور کردن» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
بَعُدَ | ریشه بعد | مشتقات بعد | فَقَالُوا۟ رَبَّنَا بَٰعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَظَلَمُوٓا۟ أَنفُسَهُمْ فَجَعَلْنَٰهُمْ أَحَادِيثَ وَمَزَّقْنَٰهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِى ذَٰلِكَ لَءَايَٰتٍ لِّكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ
|
قصی | ریشه قصی | مشتقات قصی | فَحَمَلَتْهُ فَٱنتَبَذَتْ بِهِۦ مَكَانًا قَصِيًّا
|
نأی | ریشه نأی | مشتقات نأی | وَإِذَآ أَنْعَمْنَا عَلَى ٱلْإِنسَٰنِ أَعْرَضَ وَنَـَٔا بِجَانِبِهِۦ وَإِذَا مَسَّهُ ٱلشَّرُّ كَانَ يَـُٔوسًا
|
کفّر | ریشه کفر | مشتقات کفر | وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ ٱلْكِتَٰبِ ءَامَنُوا۟ وَٱتَّقَوْا۟ لَكَفَّرْنَا عَنْهُمْ سَيِّـَٔاتِهِمْ وَلَأَدْخَلْنَٰهُمْ جَنَّٰتِ ٱلنَّعِيمِ
|
قضی | ریشه قضی | مشتقات قضی | ثُمَّ لْيَقْضُوا۟ تَفَثَهُمْ وَلْيُوفُوا۟ نُذُورَهُمْ وَلْيَطَّوَّفُوا۟ بِٱلْبَيْتِ ٱلْعَتِيقِ
|
معانی مترادفات قرآنی دور کردن
«بَعُدَ»
البعد، ضد نزديكى، يعنى دورى است، و حد معين و محدود ندارد و بر حسب موقعيت مكان نسبت به كسى كه با آنجا فاصله دارد تعيين مىشود اين معنى در امور محسوس و نزديكى و دورى پديدههاى مادى است كه بيشتر بكار مىرود. اما دورى يا نزديكى در امور عقلانى مانند آيه (ضلوا ضلالا بعيدا- 167/ انبياء).
(تمام اين آيه چنين است- إن الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله قد ضلوا ضلالا بعيدا، آنانكه كافر شدند مردم را از راه الله برگردانند كه تحقيقا از راه حق به دورى رسيدند و در ژرفناى عميق گمراهى افتادند). و آيه (أولئك ينادون من مكان بعيد- 34/ فصلت) گفتهاند واژه بعيد از بعد و تباعد است. (اين آيه در باره كسانى است كه آيات خدا و آثار او را نه گوش مىكنند و نه مىخواهند ببينند و لذا قرآن و آياتش نسبت بآنها مثل اين است كه ايشان را از جايى بس دور صدا زنند و بخوانند كه هرگز نه مىشنوند و نه صاحب صدا را مىبينند تمام آن آيه چنين است- (و الذين لا يؤمنون في آذانهم وقر و هو عليهم عمى أولئك ينادون من مكان بعيد- 44/ فصلت).
و آيه (و ما هي من الظالمين ببعيد- 83/ هود) (آن آثار و نكبات عذاب قوم لوط از ستمگران چندان دور نيست). بعد- يعنى مرد و هلاك شد.
واژه- بعد- بيشتر در هلاكت و مردن گفته مىشود مانند (بعدت ثمود- 95/ هود) (قوم ثمود هلاك شد).
نابغه ذبيانى گويد:«... فى الأدنى و فى البعد»
بعد- و بعد- هر دو گفته شده كه بمعنى دورى و مرگ است.
خداى فرمايد: (فبعدا للقوم الظالمين- 41/ مؤمنون) و (فبعدا لقوم لا يؤمنون- 44/ مؤمنون) يعنى از رحمت حق دورند، ستمكاران و غير مؤمنين هلاك مىشوند.
و آيه (بل الذين لا يؤمنون بالآخرة في العذاب و الضلال البعيد- 8/ سباء) يعنى آنگونه ضلالت و گمراهى كه بازگشت بهدايت را مشكل مىكند تشبيهى است به كسى كه از راه و روش هدايت دور افتاده و گمراه شده است، آنچنان دورى و گمراهى كه ديگر اميدى به بازگشت بسوى هدايت در او نيست.
خداى فرمايد: (و ما قوم لوط منكم ببعيد- 89/ هود).
يعنى در گمراهى به آنها نزديك مىشود و دور نيست همان عذابى كه به آنها رسيده است بشما نيز برسد.
بعد: بعد در برابر قبل است كه در ذيل واژه- قبل بطور كامل در باره انواع معانى آنها سخن خواهيم گفت إن شاء الله تعالى.[۱]
«قصی»
القصى: دورى است.
قصي: دور.
قصوت عنه: از او دور شدم.
أقصيت: دورش كردم.
المكان الأقصى: جاى دور دست.
الناحية القصوى: بخشى و ناحيهاى دور دست، و از اين معنى است در آيات:
و جاء رجل من أقصى المدينة يسعى (20/ قصص).
إلى المسجد الأقصى (1/ اسراء).
كه در آيه اخير مقصود بيت المقدس است و آنجا به اعتبار دور بودن مكان مخاطبين وحى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او هستند از آن مسجد اينطور ناميده شده، و در آيه:
إذ أنتم بالعدوة الدنيا و هم بالعدوة القصوى (42/ انفال)
قصوت البعير: گوشش را بريدم.
ناقة قصواء: ماده شتر گوش بريده كه در نرنيه آن- بعير اقصى- گفته شده.
القصية من الإبل: شترى كه در ميان شتران بخاطر نجابت و خوبى كم دوشيده ميشود و كم سوارى از آن مىگيرند و در واقع بكار بردن آن شتر بعيد است، جمعش- قصايا- است.[۲]
«نأی»
ابو عمره گفته است- نأى مثل نعى است يعنى اعراض كرد و رو گردان شد ابو عبيده ميگويد يعنى دور شد. باب افتعال اين واژه هم بهمان معنى است- منتأى مكان دور- نؤي- سبزه اطراف چادرها كه از آب روان دور افتاده است و آب از آن دور است آيه ناء بجانبه. بمعنى از آن دور شد قرائت شده است نية هم مصدر است و هم اسم از- نويت و آن توجه دل و قلب به كار است و از اين واژه نيست.[۳]
«کفّر»
كفر در لغت پوشيده شدن چيزى است، شب را هم بخاطر اينكه اشخاص و اجسام را با سياهيش ميپوشاند با واژه- كافر- وصف كردهاند و زارع را هم كه پيوسته بذر و دانه را در زمين مىافشاند و در خاك پنهان مىكند- كافر- گويند و البته واژه- كافر- براى شب و زارع اسم نيست چنانكه بعضى از واژه شناسان گفتهاند چون شنيدهاند كه شاعرى گفته:القت ذكاء يمينها فى كافر [نور و تابش افزون و پر فروغ خورشيد در ابرى يا تاريكى شب پنهان شد].
كافور: اسمى است براى شكوفههاى ميوهها كه آنها را در خود ميپوشاند شاعر گويد:
كالكرم اذ نادى من الكافور. |
[مثل تاك وقتى كه از داخل شكوفه سر برآورد، شعر از عجاج است].
كفر النعمة و كفرانها: پوشيده داشتن نعمتها با ترك شكرگزارى، خداى تعالى گويد:فلا كفران لسعيه 94/ انبياء) بزرگترين كفر، انكار وحدانيت و شريعت و پيامبرى است اما:
كفران: انكار در نعمت است كه بيشتر در همين مورد بكار ميرود و واژه- كفر- بيشتر در مورد دين- كفور- يعنى حق ناشناس و ناگرونده به حق، در هر دو قسمت يعنى هم در مورد نعمت و هم در مورد دين است، گفت:
فأبى الظالمون إلا كفورا 99/ اسراء) فأبى أكثر الناس إلا كفورا 89/ اسراء)در هر دو مورد است: ناسپاسى كرد و او كافر است، در مورد كفران نعمت گفت:
ليبلوني أ أشكر أم أكفر و من شكر فإنما يشكر لنفسه و من كفر فإن ربي غني كريم- 40/ نمل)و گفت: و اشكروا لي و لا تكفرون- 152/ بقره).
و فعلت فعلتك التي فعلت و أنت من الكافرين 19/ شعراء)
يعنى قصد كفران نعمت من كردى.
لئن شكرتم لأزيدنكم و لئن كفرتم إن عذابي لشديد 7/ ابراهيم) (شكر نعمتت، نعمتت افزون كند- كفر، نعمت از كفت بيرون كند).
و چون كفران اقتضاى انكار نعمت دارد لذا در مورد- جحود- يعنى مطلق انكار هم بكار ميرود. و گفت:
و لا تكونوا أول كافر به 418/ بقره) يعنى انكار كننده و پوشاننده آن نباشيد.
واژه كافر بطور عموم در مورد كسى كه وحدانيت و يگانگى خداوند يا نبوت و دين و يا هر سه را انكار مىكند متعارف و معمول است و بيشتر بكسى كافر مىگويند كه در شريعت و دين اخلال كند و آنچه را كه لازمه شكر بر خداوند است ترك نمايد.
در آيه گفت: من كفر فعليه كفره- 44/ روم: آيه مقابل آن: و من عمل صالحا فلأنفسهم يمهدون- 44/ روم است.
گفت:
و أكثرهم الكافرون- 41/ بقره) و لا تكونوا أول كافر به- 55/ نور) يعنى از پيشوايان كفر نباشيد كه به شما اقتدا كنند.
و آيه:
و من كفر بعد ذلك فأولئك هم الفاسقون- 55/ نور) در اين آيه مقصود از كافر كسى است كه حق را مىپوشاند و لذا او را فاسق قرار داد و معلوم است كه كفر مطلق فراگيرتر و اعم از فسق است يعنى كسيكه حق خداوند را انكار كند با ستمكاريش از امر پروردگار خويش فسق ورزيده و نافرمانى كرده، و لذا چون زير ساز هر فعل و كردار پسنديدهاى را از ايمان قرار داده پس هر فعل و كردار ناپسند و مذمومى هم بر كفر قرار داد در مورد سحر و افسون گفت:
و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر- 102/ بقره) و در مورد ربا خواران گفت:
الذين يأكلون الربا ... كل كفار أثيم- 276/ بقره) (يعنى بشدت كافر و گناهكارند).
و آيه: و لله على الناس حج البيت و من كفر فإن الله غني عن العالمين- 97/ آل عمران) كفور: كسى است كه در كفران از نعمتها زياده رو و مبالغه كننده است، در آيات: إن الإنسان لكفور- 66/ حج) ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازي إلا الكفور- 7/ سبأ) اگر گفته شود چگونه انسان در آيه فوق با صفت (كفور) كه صيغه مبالغه است وصف شده است و حال اينكه به آن معنى هم بسنده نشده تا اينكه حروف تأكيد (ان و لام) بر آن داخل شده است؟ جواب اينست كه آنها تأكيدى است بر معنى كفور، و در جاى ديگر گفت: و كره إليكم الكفر- 7/ حجرات پس اينكه گفت: إن الإنسان لكفور مبين- 15/ زخرف) هشدارى است بر آن چيزى كه از كفران نعمت بر انسان احاطه دارد و كمتر به اداى شكر قيام مىكند و بر اين اساس آيه: قتل الإنسان ما أكفره- 17/ عبس) است و از آن جهت گفت: و قليل من عبادي الشكور- 13/ سبأ) آيه: إنا هديناه السبيل إما شاكرا و إما كفورا- 3/ انسان) خود گواه و هشدارى است بر اينكه دو راه شكر و كفر را بر انسان شناسانده چنانكه گفت: و هديناه النجدين- 10/ بلد) پس رهروانى در راه شكر هستند و رهروانى در راه ناسپاسى و كفر، و گفت:
كان الشيطان لربه كفورا- 27/ اسراء) كه از كفر و ناسپاسى است و با واژه (كان) تنبه ميدهد به اين كه شيطان از زمان وجود و خلقش بر كفر قرار گرفته ناسپاسى در نورديده.
كفار: بليغتر از كفور است براى اينكه گفت: كل كفار عنيد- 24/ ق) و الله لا يحب كل كفار أثيم- 276/ بقره) إن الله لا يهدي من هو كاذب كفار- 3/ زمر) إلا فاجرا كفارا- 33/ نوح) گاهى واژه كفار در مورد- كفور- هم جارى ميشود، در آيه:
إن الإنسان لظلوم كفار- 34/ ابراهيم) واژه كفار در جمع كافر كه مخالف ايمان است بيشتر استعمال ميشود، مثل آيات:
أشداء على الكفار- 29/ فتح) ليغيظ بهم الكفار- 29/ فتح) و كفرة جمع كافر نعمت است يعنى كسيكه نعمتهاى خداوند را كتمان مىكند و مىپوشاند كه بيشترين استعمال را دارد و در آيه:
أولئك هم الكفرة الفجرة- 42/ عبس) آيا نمىبينى كه- كفرة- را با صفت- فجرة- وصف كرده است و- فجرة- بيشتر به گروه فساق از مسلمين گفته ميشود و گفت:
جزاء لمن كان كفر- 14/ قمر) يعنى كسانى از انبياء يا آنها كه در راه انبياء هستند و كسانيكه نصايح خود را در امر خداى به مردمان ميرسانند ولى كفر پيشگان از آنها نپذيرفتهاند و عقوبات، جزاى آن كفر پيشگان است.
و در آيه: إن الذين آمنوا ثم كفروا ثم آمنوا ثم كفروا- 137/ نساء) گفته شده مقصود اينست كه به موسى عليه السلام ايمان آوردند سپس به كسيكه بعد از موسى آمد كافر شدند و نصارى هم به حضرت عيسى عليه السلام مؤمن شدند سپس به پيامبر عليه السلام بعد از او كفر ورزيدند و نيز گفته شده معنى آيه اينستكه نخست به موسى ايمان آوردند سپس به خود حضرت موسى كافر شدند زيرا به غير از او به كسى ايمان نياوردهاند و هم چنين گفتهاند معنى آن اين نيست كه در آيه زير:
و قالت طائفة من أهل الكتاب آمنوا بالذي ... و اكفروا آخره- 72/ آل عمران) وارد شده است كه آنها دو بار ايمان آورده و دو بار كفر ورزيدهاند بلكه اشارهاى است به حالات زياد و فراوان كفر و ايمان در انسانها.
گفته شده همانگونه كه انسان در مورد فضائل سه درجه سه درجه ارتقاء مىيابد و بالا ميرود در رذيلتها هم سه درجه معكوسا طى مىكند و آيه فوق اشاره به آن دارد كه در كتاب الذريعه الى مكارم الشريعه آنرا بيان كردهام كفر فلان- وقتى گفته ميشود كه كسى به كفر معتقد باشد و همچنين وقتى كه اظهار كفر كند هر چند كه اعتقادى هم به كفر نداشته باشد و لذا گفت:
من كفر بالله من بعد إيمانه إلا من أكره و قلبه مطمئن بالإيمان- 106/ نحل) گفته ميشود- كفر فلان بالشيطان- در وقتى است كه او به سبب شيطان كافر شود و بيشتر در موقعى گفته ميشود كه كسى به خداوند ايمان آورده و با شيطان مخالفت كند مثل آيه:
فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله- 256/ بقره) أكفره إكفارا: به كفرش حكم، تبرى و بيزارى هم با واژه كفر تعبير ميشود مثل آيه:
يوم القيامة يكفر بعضكم ببعض- 25/ عنكبوت) تا آخر آيه [كه يكفر در اينجا كفار در قيامت از يكديگر بيزارى مىجويند زيرا هر كدام مىگويند آن ديگرى ما را كافر ساخت].
و در آيات:
إني كفرت بما أشركتمون من قبل- 22/ ابراهيم) كمثل غيث أعجب الكفار نباته- 20/ حديد) گفته شده مقصود از- كفار- در آيه اخير زارعين هستند زيرا بذر و دانه را در خاك مىپوشانند همانطور كه كافر هم حق خداى تعالى را پوشيده ميدارد به دلالت آيه:
يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار- 29/ فتح) زيرا آن حالت اختصاص به كافر تنها ندارد و گفته شده بلكه مقصود تمام كفار است، از اينجهت آنها به دنيا و زيورهاى آن مجذوبند و بر آنها اعتماد مىكنند.
كفارة: چيزى است كه گناه را مىپوشاند و از اين معنى است عبارت:
كفارة اليمين: كفاره سوگند، مثل آيه:
ذلك كفارة أيمانكم إذا حلفتم- 89/ مائده) و همچنين كفاره غير از آنها مثل كفاره قتل و ظهار گفت: فكفارته إطعام عشرة مساكين- 89/ مائده) تكفير پوشاندن و پنهان داشتن است تا اينكه بمنزله چيزى در آيد كه گوئى به آن عمل نشده است. و صحيح است كه اصل تكفير از بين بردن كفر و كفران باشد مثل:
تمريض: در ازاله بيمارى، و- تقذية العين: پاك كردن خاشاك از چشم، در آيه: و لو أن أهل الكتاب آمنوا و اتقوا لكفرنا عنهم سيئاتهم- 65/ مائده).
نكفر عنكم سيئاتكم- 31/ نساء) و بر اين معنى اشاره كرده است كه:
إن الحسنات يذهبن السيئات- 114/ هود و گفته شده، حسنات كوچك و كم، گناهان بزرگ را نمىپوشاند و از بين نميبرد و گفت:
لأكفرن عنهم سيئاتهم- 195/ آل عمران ليكفر الله عنهم أسوأ الذي عملوا- 35/ زمر گفته ميشود- كفرت الشمس النجوم- يعنى خورشيد ستارگان را پوشاند.
واژه كافر در مورد ابرهائى است كه خورشيد و شب را مىپوشاند [شب كنايه از ماه و ستارگان شب است].
شاعر گويد:القت ذكاء يمينها في كافر. [روشنايى اطراف خورشيد در ابرهائى پنهان شد].
تكفر في السلاح: در سلاح پوشيده شد و غرق در اسلحه شد.
كافور: شكوفههاى ميوه يا آنچه را كه مثل غلاف ميوه را مىپوشاند، شاعر گويد:كالكرم اذ نادى من الكافور. و نيز كافور چيزى است از بوى خوش، خداى تعالى گفت: كان مزاجها كافورا- 5/ انسان).
(ابرار و نيكان در بهشت از نوشابهاى كه طبيعتش خوشبوئى و پاكى است مينوشند).[۴]
«قضی»
القضاء: امر نمودن بكارى و فيصله دادن آن چه با سخن و چه با عمل و هر كدام از آنها خود بر دو وجه است:
1- الهى و 2- بشرى.
اول- قول و سخن الهى، مثل آيه:
و قضى ربك ألا تعبدوا إلا إياه (23/ اسراء) يعنى به آن كار امر كرد و آيه: و قضينا إلى بني إسرائيل في الكتاب (4/ اسراء) كه در اين آيه امر نمودن با اعلام و فصل در حكم است يعنى به ايشان اعلام نموديم و با قاطعيت به سوى ايشان وحى كرديم [كه دو بار است در اين سرزمين يعنى فلسطين فساد مىكنيد و گستاخى مىورزيد آنهم گستاخى بزرگ] و بر اين معنى است آيه: و قضينا إليه ذلك الأمر أن دابر هؤلاء مقطوع (66/ حجر)
2- قضى- در مورد فعل الهى، در آيات:
و الله يقضي بالحق و الذين يدعون من دونه لا يقضون بشيء (20/ غافر)
فقضاهن سبع سماوات في يومين (12/ فصلت).
آيه اخير اشارهاى است به ايجاد ابداعى آسمانها و فراغ از آنها، مثل آيه:
بديع السماوات و الأرض (117/ بقره).
و آيه: و لو لا كلمة سبقت من ربك إلى أجل مسمى لقضي بينهم (14/ شورى) يعنى اگر مدت زمان زندگى بر آنها مقرر نبود ميانشان از نظر جزاى كردار زشتشان عمل ميشد و نيك و بدشان جدا ميشدند.
ولى «قضى» از نظر سخن بشرى:
اول- مثل عبارت 1- قضى الحاكم بكذا: حاكم آنطور حكم كرد، كه داورى و حكم حاكم با گفتن انجام ميشود.
2- معنى قضى از نظر عمل و فعل بشرى، در آيات:
فإذا قضيتم مناسككم (200 بقره)
ثم ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم (29/ حج)
قال ذلك بيني و بينك أيما الأجلين قضيت فلا عدوان علي (28/ قصص)
فلما قضى زيد منها وطرا (37/ احزاب) ثم اقضوا إلي و لا تنظرون (71/ يونس).
يعنى وقتى كه از كارتان فارغ شديد.
و آيات: فاقض ما أنت قاض إنما تقضي هذه الحياة الدنيا (72/ طه)
شاعر گويد:قضيت أمورا ثم غادرت بعدها. [امورى را عمل كردم و بعدش را ترك نمودم و جا گذاشتم].
احتمال هم ميرود كه- قضاء- در قول و فعل با هم باشد.
موت و هلاكت هم به- قضاء- تعبير ميشود، مىگويند:
قضى نحبه: گويى كارى كه ويژه دنياى او بود از او جدا و دور شده.
در آيه: فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر (قضى نذره) نيز گفته شده زيرا او نفس و جان خويش را ملزم كرده بود كه از دشمنان نمىهراسد و كشته ميشود.
و نيز گفته شده معنايش اين است كه از ايشان كسانى هستند كه مردهاند و كسانى ديگر در انتظار شهادتند.
و آيه: ثم قضى أجلا و أجل مسمى عنده (2/ انعام) كه گفتهاند مقصود از (اجل) اول مدت زندگانى دنيا و (اجل) دوم بعث و برانگيخته شدن بعد از مردن و مرگ است.
و در آيات يا ليتها كانت القاضية (27/ حاقه)
و نادوا يا مالك ليقض علينا ربك (77/ زخرف).
در آيه اخير كنايه از مرگ است.
و آيه: فلما قضينا عليه الموت ما دلهم على موته إلا دابة الأرض (14سبأ)
قضى الدين: با پرداختن وامش كار را فيصله داد.
اقتضاء: درخواست و مطالبه پرداخت وام است و از اين معنى است كه مىگويند:
هذا يقضي كذا: اين امر آن كار را مىطلبد.
و آيه: لقضي إليهم أجلهم (11/ يونس) يعنى از مرگشان و مدت تعيين شده حياتشان فارغ شده است.
قضاء: از سوى خداى تعالى اخص از- قدر- است زيرا قضاى خدا فصل و حكم ميان تقدير است پس- قدر- همان تقدير و قضاء- قطع و فصل آن است (قطعيت مىبخشد و فيصله ميدهد) بعضى از دانشمندان يادآور شدهاند كه- قدر- به منزله چيزى است كه براى وزن كردن يا كيل آماده شده است و قضاء به منزله خود كيل است و اين نظر مانند آن سخنى است كه:
ابو عبيده جراح به عمر (رض) گفته است، در وقتى كه مىخواست از طاعونى كه در شام شيوع يافته بود بگريزد و به شام داخل نشود، ابو عبيده كه حاكم شام بود به او گفت:
«أ تفر من القضاء»آيا از قضاى خدا مىگريزى، گفت:
«أفر من قضاء الله إلى قدر الله».
از قضاى خدا به قدر خدا مىگريزم اين مطلب هشدار و گواهى بر اين امر است كه تا زمانى كه قضاى خدا در امرى مقدر نباشد اميد ميرود كه خداوند آن را دفع كند و زمانى كه قدر در حكم و قضاى خدا باشد چارهاى و دفعى براى آن نيست آيات زير بر اين امر گواهى ميدهد كه: و كان أمرا مقضيا (21/ مريم).
كان على ربك حتما مقضيا (71/ مريم).
و قضي الأمر (210/ بقره).
در آيه اخير يعنى فيصله داده شده و موضوع قطع شده، گواه بر اين است كه آن امر طورى انجام شده كه دريافت و جبرانش ممكن نيست و آيه:
إذا قضى أمرا (117/ بقره).
قضية: به سخنى گفته ميشود كه تو قاطعانه بگويى: آنطور هست يا آنطور نيست و سخن قطع شده باشد، از اين جهت مىگويند:
قضية صادقة و قضية كاذبة: قضيهاى و سخنى قاطع و درست يا دروغ، و كسى كه چنان عبارتى گفته است قصدش اين استكه:
«التجربة خطر و القضاء عسر».
حكم دادن در باره چيزى كه آنطور هست يا آنطور نيست كارى بس دشوار و سخت است، و پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:
«علي أقضاكم».
[على عليه السلام برترين داورى كننده و قاضىترين شماست][۵]