اثبات شدن (مترادف)
مترادفات قرآنی اثبات شدن
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «حقّ»، «حصحص».
مترادفات «اثبات شدن» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
حقّ | ریشه حقق | مشتقات حقق | وَإِذَآ أَرَدْنَآ أَن نُّهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنَا مُتْرَفِيهَا فَفَسَقُوا۟ فِيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا ٱلْقَوْلُ فَدَمَّرْنَٰهَا تَدْمِيرًا
|
حصحص | ریشه حصص | مشتقات حصص | قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَٰوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِۦ قُلْنَ حَٰشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوٓءٍ قَالَتِ ٱمْرَأَتُ ٱلْعَزِيزِ ٱلْـَٰٔنَ حَصْحَصَ ٱلْحَقُّ أَنَا۠ رَٰوَدتُّهُۥ عَن نَّفْسِهِۦ وَإِنَّهُۥ لَمِنَ ٱلصَّٰدِقِينَ
|
معانی مترادفات قرآنی اثبات شدن
«حقّ»
اصل حَقّ مطابقت و يكسانى و هماهنگى و درستى است، مثل مطابقت پايه درب در حالى كه در پاشنه خود با استوارى و درستى مىچرخد. و مىگردد.
گفتهاند: «حقّ» وجوهى دارد:
اوّل- بمعنى ايجاد كنندهاى چيزى را كه به سبب حكمتى كه مقتضى آن است ايجاد نموده است و لذا در باره خداى تعالى كه ايجاد كننده پديدههاى عالم بمقتضاى حكمت است- حقّ- گويند.
در آيه (ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِ- 30/ يونس).
يعنى: (سپس ايشان را به اللّه كه مولاى هميشگى و بحقّشان است باز برند).
كمى دورتر در آيه (32/ يونس) مىفرمايد: (فَذلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمُ الْحَقُ- 32/ يونس).
و در آيه (فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ- 32/ يونس) يعنى: (براستى بعد از حقّ جز گمراهى چيست كه شما را بآن بر مىگردانند).
دوّم- حقّ در معنى خود موجود، كه آنهم بمقتضاى حكمت ايجاد شده، از اين روى تمام فعل خداى تعالى را حقّ گويند، در آيات:
(هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً- 5/ يونس) تا آنجا كه مىفرمايد: (ما خَلَقَ اللَّهُ ذلِكَ إِلَّا بِالْحَقِ- 5/ يونس).
و در باره قيامت فرمايد: (يَسْتَنْبِئُونَكَ أَ حَقٌّ هُوَ، قُلْ إِي وَ رَبِّي إِنَّهُ لَحَقٌ 53/ يونس).
يعنى: (خبر قيامت را از تو مىپرسند كه آيا راست است بگو سوگند به پروردگارم كه قيامت بر حقّ است).و آيه (لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ- 146/ بقره).
و خداى عزّ و جلّ گويد: (الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ- 147/ بقره).
(وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ- 149/ بقره).
سوّم- حقّ، بمعنى اعتقاد داشتن و باور داشتن در چيزى است كه يا آن باور يا واقعيّت آنچيز و در ذات او مطابقت با حقّ دارد، چنانكه مىگوئيد اعتقاد او در بعث و پاداش و مكافات و بهشت و دوزخ حقّ است.
خداى تعالى فرمايد: (فَهَدَى اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَق 213/ بقره).
چهارم- حقّ يعنى هر كار و سخنى كه بر حسب واقع آنطور كه واجبست، و باندازهاى كه واجب است و در زمانى كه واجب است انجام مىشود، چنانكه مىگوئيم، كار تو حقّ است و سخن تو نيز حقّ.
خداى تعالى گويد: (كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ- 33/ يونس).
(حَقَ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ- 13/ سجده).
سخن خداى عزّ و جلّ: (وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ- 71/ مؤمنون).
صحيح است كه مراد از حقّ در اين آيه خداى تعالى باشد و همينطور ممكن است مراد از آن حكمى بنابر اقتضاى حكمت باشد كه همان حقّى است كه در آيه آمده است.
أَحْقَقْتُ كذا- يعنى آنرا از نظر حقّ بودن اثبات كردم يا حقّش را اداء كردم، و يا اينكه چون حقّ بود بحقّ بودنش حكم نمودم.
خداى تعالى گويد: (لِيُحِقَ الْحَقَ- 8/ انفال) (براى اينكه حقّ را اثبات كند).
پس اثبات حقّ دو گونه است:
اوّل- با اظهار كردن دلائل و آيات (يعنى آثار حقّ در آفرينش، و پديدهها).
چنانكه خداى تعالى گويد: (وَ أُولئِكُمْ جَعَلْنا لَكُمْ عَلَيْهِمْ سُلْطاناً مُبِيناً- 91/ نساء) يعنى دليل قوى و روشن.
معنى- دوّم- اثبات حقّ با كامل نمودن شريعت و گسترش آن در عموم مردم است مثل آيات زير:
(وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ- 8/ صف).
(هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّه 33/ توبه).
و آيه (الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ- 2 و 1/ حاقّه) كه اشاره بقيامت است چنانكه آن را چنين تفسير كرد و گفت (يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ- 6/ مطفّفين) زيرا در قيامت پاداش و جزاء بحقيقت مىپيوندد و اثبات مىشود.
گفته مىشود: حَاقَقْتُهُ فَحَقَّقْتُهُ- يعنى در حقّ با او مخاصمه و استدلال كردم و بر او چيره شدم.
عمر (رض) گفته است
(إذا النّساء بلغن نصّ الحِقَاق، فالعصبة اولى فى ذلك) (اگر دوشيزگان بحدّى از رشد و بلوغ عقلانى رسيدند كه در امور كوچك هم راه استدلال و جدال در پيش گرفتند پدر و برادران و عموهايشان سزاوارترند كه در امور همسر گزينى و در حقوق ديگر همراهى و نظارتشان كنند).
فلان نَزِقُ الحِقَاقِ يعنى او در امور كوچك هم مجادله مىكند.
حقّ در واجب و لازم و جايز بكار برده مىشود مثل آيات زير:
(وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ- 47/ روم).
(كَذلِكَ حَقًّا عَلَيْنا نُنْجِ الْمُؤْمِنِينَ- 103/ يونس).
و در سخن خداى تعالى كه: (حَقِيقٌ عَلى أَنْ لا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ- 105/ اعراف).
گفتهاند:- حَقِيق- معنايش سزاوار و شايسته است كه بصورت حقيق عليّ- نيز خوانده شده است، يعنى بر من سزاوار است، كه گفتهاند يعنى: بر من واجب است.
و آيه (وَ بُعُولَتُهُنَ أَحَقُ بِرَدِّهِنَ- 228/ بقره).
يعنى: (اگر خواهان اصلاح بودند شوهرانشان برجوع و بازگرداندن ايشان سزاوارترند).
واژه- حَقِيقَة- گاهى در مورد چيزيكه داراى وجودى و ثباتى است بكار مىرود مثل سخن پيامبر (ص) بحارث كه فرمود:
(لكلّ حقّ حقيقة فما حقيقة إيمانك-» يعنى: هر حقّى داراى حقيقتى است چه چيزى از حقّ بودن دعوى تو بر ايمان خبر مىدهد؟ فلان يحمى حقيقة- يعنى او حقيقتش را و آنچه كه شايسته حمايت است پشتيبانى مىكند و حامى حقيقت است و گاهى حقيقت در باره اعتقاد، و ايمان چنانكه قبلا گفته شد بكار مىرود و گاهى نيز در گفتار و كردار، چنانكه مىگويند: فلان لفعله حقيقة- او در كارش با حقيقت است وقتى كه در آن كار رياء و خود نمائى نباشد.
امّا در باره گفتار با حقيقت مثل- لقومه حقيقة- در وقتى كه كسى گفتارش با كمگوئى و زياد گوئى يا آسان گفتن و سخت گفتن و افزونى همراه نباشد.
نقطه مقابل حقيقت در سخن و ضدّش مجاز گوئى و گشاده گوئى است مىگويند:
الدّنيا باطل و الآخرة حقيقة- كه آگاهى و اشارهاى است بر فانى بودن و زوال پذيرى دنيا و بقا و پايدارى آخرت.
امّا در عرف و اصطلاحات فقهاء و متكلّمين مىگويند: حقيقت لفظى است كه در ما وضع له- بكار مىرود يعنى آنچه را كه در اصل لغت و زبان براى آن واژه وضع شده و در نظر گرفته شده.
الحِقّ من الإبل- نوزاد شترى كه بسنّ سوارى و برداشتن بار رسيده است مؤنّثش حِقَّة و جمعش حِقَاق است. أتت النّاقة على حِقِّهَا- يعنى مدّت وضع حملش كه از سال قبل آبستن شده رسيده است.[۱]
«حصحص»
خداى تعالى فرمايد: (حَصْحَصَ الْحَقُ- 51/ يوسف) يعنى حقّ آشكار شد و اين معنى بخاطر بر طرف شدن چيزى است كه حقّ را پوشانده و بر او چيره بوده، مثل واژههاى- كفّ- و كفكف (نگهداشت، باز ايستاد) و- كبّ- كبكب (او را انداخت و بروى در افتاد).
حصّه- آن را بريد و قطع كرد، كه اين قطع كردن و بريدن يا مستقيم است يا در اثر چيز ديگر.
در معنى اوّل، شاعر گويد:قد حَصَّتِ البيضة رأسى رجل أَحَصُ- مردى كه قسمتى از موى سرش ريخته است.
إمرأة حَصَّاءُ- زنى كه مويش ريخته، گفتهاند: رجل أَحَصّ- كسيكه از شومى و بد يمنى او نيكيها و خيرات از مردم قطع شده.
حِصَّة- بهره و نصيبى از كلّ چيزى كه مثل خود نصيب و بهره بكار مىرود.[۲]