کم (مترادف)
مترادفات قرآنی کم
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «قلیل»، «فتیل»، «نقیر»، «قطمیر»، «فواق».
مترادفات «کم» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
قلیل | ریشه قلل | مشتقات قلل | وَلَا تَشْتَرُوا۟ بِعَهْدِ ٱللَّهِ ثَمَنًا قَلِيلًا إِنَّمَا عِندَ ٱللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
|
فتیل | ریشه فتل | مشتقات فتل | أَلَمْ تَرَ إِلَى ٱلَّذِينَ يُزَكُّونَ أَنفُسَهُم بَلِ ٱللَّهُ يُزَكِّى مَن يَشَآءُ وَلَا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا
|
نقیر | ریشه نقر | مشتقات نقر | أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِّنَ ٱلْمُلْكِ فَإِذًا لَّا يُؤْتُونَ ٱلنَّاسَ نَقِيرًا
|
قطمیر | ریشه قطمر | مشتقات قطمر | يُولِجُ ٱلَّيْلَ فِى ٱلنَّهَارِ وَيُولِجُ ٱلنَّهَارَ فِى ٱلَّيْلِ وَسَخَّرَ ٱلشَّمْسَ وَٱلْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِى لِأَجَلٍ مُّسَمًّى ذَٰلِكُمُ ٱللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ ٱلْمُلْكُ وَٱلَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِۦ مَا يَمْلِكُونَ مِن قِطْمِيرٍ
|
فواق | ریشه فوق | مشتقات فوق | وَمَا يَنظُرُ هَٰٓؤُلَآءِ إِلَّا صَيْحَةً وَٰحِدَةً مَّا لَهَا مِن فَوَاقٍ
|
معانی مترادفات قرآنی کم
«قلیل»
القِلَّةُ و الكثرة: يعنى كم و زياد كه در اعداد و ارقام بكار ميروند همانطور كه صغير و عظيم يعنى كوچكى و بزرگى در اجسام بكار ميروند و سپس هر كدام از واژههاى- كثرة و عظيم- و همچنين- قِلَّة و صغير- بجاى يكديگر استعاره ميشوند.
در آيه: ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلَّا قَلِيلًا (60/ احزاب)يعنى اندكى از وقت.
و همچنين در آيات قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا (2/ مزمل) إِذاً لا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا (16/ احزاب)نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلًا (24/ لقمان) و در آيه: ما قاتَلُوا إِلَّا قَلِيلًا (20/ احزاب) يعنى اندك جنگيدنى و آيه: وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلَّا قَلِيلًا (13/ مائدة) يعنى جماعتى كم و اندك و همچنين آيات: إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا (43/ انفال)وَ يُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ (44/ انفال)گاهى با واژه قِلَّة از خوارى كنايه ميشود به اعتبار سخن شاعر كه گفته است:و لست بالاكثر منه حصّا/و انّما العزّة للكاثر [تو از نظر سهم و بهره بيشتر از او نيستى ولى جز اين نيست كه عزت براى فزونى و بيشتر است] و بر اين اساس آيه: وَ اذْكُرُوا إِذْ كُنْتُمْ قَلِيلًا فَكَثَّرَكُمْ (86/ اعراف)و زمانى با واژه قلة و قَلِيل از عزت كنايه ميشود به اعتبار در آيات:وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ (13/ سبأ) وَ قَلِيلٌ ما هُمْ (24/ ص). اين معنى از اين جهت است كه هر چيزى كم نظير و با ارزش باشد وجودش اندك است. و در آيه: وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا (85/ اسراء) جايز است كه (إِلَّا قَلِيلًا) استثناء از (وَ ما أُوتِيتُمْ) باشد يعنى چيزى از علم به شما داده نشده است مگر به اندكى از شما.و نيز جايز است كه (قَلِيلًا) در آيه صفتى براى مصدر محذوف باشد پس (علما قليلا) است يعنى مگر اينكه علم اندكى به شما داده شده و در آيه: وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا (44/ مائده) مقصود از- قليل اعراض و اغراض دنيايى است بهر صورتى كه باشد، و آنها را در جنب آنچه را كه خداوند براى متقين در قيامت فراهم نموده است ذكر كرده و بر اين اساس آيه: قُلْ مَتاعُ الدُّنْيا قَلِيلٌ (77/ نساء) است از واژه قليل به نفى هم تعبير ميشود، مثل عبارت: قَلَّمَا يفعل فلان كذا: او آنرا كم انجام ميدهد و لذا بر حدى كه از جملات منفى استثناء واقع ميشود، استثناء از اين عبارت هم صحيح است، پس مىگويند، قلما يفعل كذا إلا قاعدا او قائما: [آن كار را جز كسى كه نشسته يا برخاسته باشد ديگرى انجام نميدهد] و عباراتى از اين قبيل.
آيه: قَلِيلًا ما تُؤْمِنُونَ (41/ حاقة) هم بر آن معنى حمل شده است كه گفته شده معنايش اين است كه ايمان مىآوريد ايمانى كم و ضعيف.
ايمان قليل هم همان اقرار و معرفت عوامانه است كه در آيه:وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ (106/ يوسف) كه آنگونه ايمان ضعيف اشاره شده است
أَقْلَلْتُ كذا: آن را كم بار و سبك يافتم 1- يا از نظر موضوع و حكم، 2- يا به نسبت قدرتش.
در قسمت اول يعنى خفيف و سبك مثل عبارت: أَقْلَلْتُ ما أعطيتني: آنچه را كه به من دادى كم و سبك ديدم. و در معنى دوم يعنى كمى و سبكى به نسبت قدرت، در آيه: أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا: (57/ اعراف) يعنى آنرا برداشتم و به اعتبار قدرتش سبكش يافتم
اسْتَقْلَلْتُهُ: آنرا كم و ناچيز ديدم، مثل- استخففته: سبكش يافتم.
قُلَّة: كوزه و سبويى خرد و كوچك كه انسان به سبكى آنرا حمل مىكند.
قُلَّةُ الجبلِ: ستيغ و سر كوه، به اعتبار كوچكى آن نسبت به ساير قسمتهاى كوه.
تَقَلْقَلَ الشّيءُ: وقتى است كه آن چيز مرتعش شود.
تَقَلْقَلَ المسمارُ: از واژه- قَلْقَلَة- كه همان حكايت صوت و صداى حركت و ارتعاش است مشتق شده[۱]
«فتیل»
فَتَلْتُ الحبل فَتْلًا: ريسمان را تاباندم.
فَتِيل: همان مَفْتُول و تابيده شده است و نيز رشته نازك ميان شكاف هسته خرما كه به شكل نخ و ريسمان است و فتيل ناميده شده، خداى تعالى گويد:
وَ لا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا (49/ نساء).
فَتِيل يا قطمير چيزى است از نخ يا ريم و چرك كه ميان انگشتانت بهم مىتابى [يعنى بسيار ناچيز و اندك] كه هر چيز حقير و پست را به آن مثل ميزنند.
ناقة فَتْلَاءُ الذّراعين: شتر خميده پاى با دستانى محكم و قوى[۲]
«نقیر»
يعنى كوبيدن چيزى كه به سوراخ شدن ميانجامد- مِنْقَار- آنچه كه سوراخ ميكند مثل- منقار پرندگان، و آهنى كه سنگ آسيا را سوراخ ميكند كه بطور استعاره در مورد بحث و بررسى بكار ميرود و ميگويند- نَقَرْتُ عن الأمر- از آن كار بررسى و تفحص كردم و در مورد غيبت كردن هم بكار ميرود ميگويند نَقَرْتُهُ.
زنى به همسرش گفت «مُرَّ بي على بني نظر، و لا تَمُرَّ بي على بنات نَقَرٍ».
يعنى مرا به پسرانى كه بمن مينگرند ببر نه به دخترانى كه غيبتم ميكنند (كنايه از اينكه زيبا هستم).
نُقْرَة- نهر يا چالهاى كه آب سيل در آن باقى ميماند.
نُقْرَةُ القفا- چالى و گودى پشت سر- نَقِير- خط نازك در هسته خرما يا ميوه ديگر كه افراد ضعيف را به آن مثل ميزنند. در آيه فرمود: وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً- النساء/ 124 (يعنى كمترين ستمى به آنها نميشود) و همين طور- نقير- چوبى است سوراخ شده و دور افكنده.
- هو كريم النقير- او بخشندهايست كه هر وقت جستجويش كنى او را مىيابى. نَاقُور- شيپور.
فَإِذا نُقِرَ فِي النَّاقُورِ- المدثر 8 نَقَرْتُ الرجلَ- آن مرد را با فرياد صدا زدم. و نيز بمعنى دعوت كردن و خواندن او با زبان است كه اين دعوت را نَقْرَى گويند.[۳]
«قطمیر»
در آيه: وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ (13/ فاطر)يعنى اثرى كه پوست هسته وجود دارد و اين مثل براى چيزى است كه كم و اندك است[۴]
«فواق»
فَوْق يعنى بالا، اين واژه در مكان و زمان و جسم و عدد و مقام و منزلت بكار ميرود كه بر چند قسم است:
اول- به اعتبار علو و برترى، مثل آيات: وَ رَفَعْنا فَوْقَكُمُ الطُّورَ (63/ بقره).مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النَّارِ (16/ زمر).جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها (10/ فصلت).نقطه مقابل فوق واژه تحت است، در آيه: قُلْ هُوَ الْقادِرُ عَلى أَنْ يَبْعَثَ عَلَيْكُمْ عَذاباً مِنْ فَوْقِكُمْ أَوْ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِكُمْ (65/ انعام)
دوم- واژه فوق به اعتبار بالا و پائين رفتن ، مثل آيه: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ (10/ احزاب).
سوم- بكار رفتن واژه فوق در معنى بيشتر، در آيه: فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ (11/ نساء).
چهارم- در بزرگى و كوچكى، در آيه: مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها (26/ بقره) گفتهاند اشاره (فَما فَوْقَها) به عنكبوتى است كه در آيه (41/ عنكبوت) ذكر شده و نيز معنايش اين است كه- ما فوقها فى الصغر- يعنى در كوچكى از آن بالاتر است و كسى كه مىگويد منظور، ما دون آن است اين معنى را قصد نموده يعنى كوچكتر از آن است، كه به معنى- دون- يعنى پائين بكار ميرود و آنرا در زمره- اضداد- آورده و در كتابش تصنيف كرده است و اين معنى توهّم و پندارى است از سوى او. (مقصود راغب ابو عبيده است در كتاب مجاز القرآن).
پنجم- فوق به اعتبار برترى و فضيلت دنيايى، مثل آيه: وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ (32/ زخرف).
و يا برترى و فضيلت اخروى، مانند آيات: وَ الَّذِينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ (212/ بقره) فَوْقَ الَّذِينَ كَفَرُوا (55/ آل عمران).
ششم- فوق به اعتبار قهر و چيرگى و تسلط، مثل آيه: وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ (18/ انعام).
و همچنين از سخن فرعون كه گفت: إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُونَ (127/ اعراف) و از واژه- فوق- عبارت فَاقَ فلانٌ غيره يَفُوقُ- ساخته شده وقتى كه بر او برترى يابد و اين معنى از واژه فوقى است كه در مورد فضيلت بكار ميرود (معنى پنجم).
از واژه فوق عبارت- فُوقُ السّهمِ و سهمٌ أَفْوَقُ- مشتق شده يعنى نيزه و تيرى كه سر آن شكسته شده.
إِفَاقَة: به هوش آمدن و بازگشتن فهم بعد از بيهوشى و سكر است يا بعد از ديوانگى و نيز به معنى قوت و نيرو بعد از بيمارى است.
الإِفَاقَة فى الحلب: بازگشتن شير به پستان و هر ريزشى بعد از رجوع و بازگشتن را هم- فِيقَةٌ- گويند.
فُوَاق: فاصله زمانى ميان دو دفعه دوشيدن شير [فاصله دوشيدن در صبحگاه و شامگاه]، در آيه: ما لَها مِنْ فَواقٍ (15/ ص) يعنى از راحتى و آسايشى كه به او باز گردد. و گفته شده يعنى- ما لها من رجوع الى الدّنيا: ديگر بازگشتى به دنيا براى او نيست. ابو عبيده مىگويد: و كسى كه مِنْ فَواقٍ (15/ ص) را با ضمه حرف (ف) بخواند- از- فواق الناقة- يعنى مدت ميان دو دوشيدن است. و نيز گفته شده- فُوَاق و فَوَاق (با ضمه و فتحه حرف ف) هر دو به يك معنى است مثل جمام و جمام [يعنى 1- آسايش، 2- سرريزى اضافه بر ظرف و پيمانه 3- سوارى اسب و ستور].
اسْتَفِقْ ناقتَكَ: شترت را رها كن و بگذار تا شير در پستانش جمع شود.
فَوِّقْ فصيلَكَ: نوزادت را ساعت به ساعت بنوشان.
ظلّ يَتَفَوَّقُ المخضَ: نوبت به نوبت نوزاد را شير ميدهد، شاعر گويد:حتى اذا فِيقَةٌ فى ضرعها اجتمعت[تا زمانى كه در پستانش كم كم و پى در پى شير جمع شود].[۵]