گسیختگی (مترادف): تفاوت میان نسخه‌ها

از قرآن پدیا
بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۵۹: خط ۵۹:


=== «خرق» ===
=== «خرق» ===
خَرْق‏ يعنى پاره شدن و بريدن چيزى بر روش فساد، و تباهى و بدون انديشه و تفكّر.
خداى تعالى گويد: (أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها- 71/ كهف).
(موسى بدوست و همراهش مى‏گويد: تو كشتى را شكستى تا غرقشان كنى كارى خطير انجام دادى، او در جواب گفت: نگفتم تو با من صبر و شكيبائى نتوانى داشت).
پس- خرق- يعنى شكستن كه ضد- خلق- يعنى ايجاد كردن است زيرا- خلق- آفريدن از روى حساب و اندازه و ارزش و مدار است ولى- خرق- بدون اندازه و ارزش يعنى بى‏رويّه.
خداى تعالى گويد: (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ‏- 100/ انعام).
يعنى: از راه و روش بيمورد و بيحساب چنان حكم كردند و به اعتبار معنى بريدن در واژه- خرق مى‏گويند.
خَرَقَ‏ الثّوب و خَرَّقَهُ‏- يعنى جامه و پارچه را بريد و آنرا پاره كرد.
خَرَقَ‏ المفاوز- بيابانها را طىّ كرد.
اخْتَرَقَ‏ الرّيح- باد بشدّت وزيد و گذشت.
خَرْق‏ و خَرِيق‏- بعبور از بيابانهاى وسيع بكار مى‏رود يا باعتبار وزش شديد باد زياد در آنجا و يا باعتبار فلات بودن و گستردگى و پهنائى آن، و همچنين‏ خَرْق‏ رعد و برقى‏ است كه ابرها را دو پاره مى‏كند و گفته شده- خرق- سوراخ بزرگ گوش است.
صبىّ‏ أَخْرَق‏ و امرأة خَرْقَاء- يعنى دختر و زنى كه نرمه گوششان شكافته شده.
خداى تعالى گويد: إِنَّكَ لَنْ‏ تَخْرِقَ‏ الْأَرْضَ‏- 37/ اسراء) در اين آيه دو سخن است:
اوّل- لَنْ تَخْرِقَ‏- در آيه به معنى- لن تقطع- يعنى تو هرگز زمين را نپيموده‏اى.
دوّم- لَنْ تَخْرِقَ‏- در آيه به معنى- لن تثقب- يعنى تو هرگز از اين سوى زمين سوراخ نكرده‏اى كه بآن سوى زمين بروى، كه باعتبار سوراخ كردن نرمه گوش چنين گفته شده، و باعتبار بى‏ارزش بودن مى‏گويند:
رجل‏ أَخْرَق‏ و خَرِق‏ و امرأة خَرْقَاء- يعنى مرد و زن خنگ و نادان در كار.
ريح خرقاء- در باره باد بهمان شباهت خنگى و كودنى در باره بادى است كه سخت و همه جانبه مى‏وزد.
روايت شده است كه:
«ما دخل‏ الخَرْق‏ فى شي‏ء إلّا شانه».
يعنى: (جهالت و نادانى در كارى داخل نمى‏شود مگر اينكه آنرا تباه‏ مى‏كند).
مَخْرَقَة- خود را براى رسيدن چيزى بنادانى زدن كه در اين معنى بطور استعاره بكار رفته است.
مِخْرَاق‏- يعنى توپ بازى بچّه‏ها كه با گلوله كردن پارچه و بهم بستن آن براى پرتاب به يكديگر باين معنى كه چيز ديگرى در پارچه است، و پرتاب مى‏شود بكار رفته است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 596-594</ref>


=== «قدّ» ===
=== «قدّ» ===
القَدُّ: بريدن چيزى از درازا و طول.
در آيات: إِنْ كانَ قَمِيصُهُ‏ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ‏ (26/ يوسف).
وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ (27/ يوسف). دريده شدن پيراهن از جلو و عقب.
قِدٌّ: بريده شده و مقدود و از اين معنى به بلندا و قامت انسان نيز- قَدٌّ- گفته شده همانطور كه به بريدن آن و تقطيع آن (قَدّ) مى‏گويى.
قَدَّدْتُ‏ اللّحمَ: گوشت را بريدم.
قَدِيد: گوشت بريده شده.
قِدَدٌ: راهها، در آيه: گفت‏ طَرائِقَ‏ قِدَداً (11/ جن) مفردش- قِدَّة- است و نيز.
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 135
قِدَّة: گروهى از مردم، بنابر اين- قدّة- مثل قطعه است.
اقْتَدَّ الأمر: تدبير و چاره آن نمود، مثل اينكه ميگوئى:
فصله و صرمه: كار را فيصله داد و بريد و قطع كرد.
قَدْ- حرفى است مخصوص به فعل، علماى نحو مى‏گويند: قد- بر سر فعل براى وقوع آن فعل است و حقيقت آن اينستكه وقتى- قد- بر سر فعل ماضى بيايد بر سر هر فعل تجديد كننده فعل يعنى مضارع نيز داخل ميشود.
مثل آيات: قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا (90/ يوسف).
قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ‏ (13/ آل عمران).
قَدْ سَمِعَ اللَّهُ‏ (1/ مجادله).
لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ‏ (18/ فتح).
لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِ‏ (117/ توبه) و غير از اينها آيات ديگر.
چنانكه گفتم، صحيح نيست كه (قد) در باره اوصاف ذاتى خداى تعالى بكار رود پس غلط است كه گفته شود.
قد كان اللّه عليما حكيما- [كه در باره صفات خدا بكار رود] و اما آيه:
عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى‏ (20/ مزمل) در معنى بيمارى و مرضى است كه مبتلا شده‏اند و خداوند دانسته است.
چنانكه در حالت منفى آن مى‏گويى- ما علم اللّه زيدا يخرج- كه براى خروج زيد بكار رفته است.
تقدير آن معنى و همچنين تقدير آيه اخير اين استكه آنچه را كه خداى دانسته است همان استكه تحقيقا بيمار شدند و عبارت دوم يعنى دانسته خداى آن است كه زيد خارج نميشود.
و هر گاه- قد- بر سر فعل مضارع درآيد در واقع براى كارى و فعلى‏
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 136
در آينده است يعنى آن فعل پى در پى انجام ميشود كه هر حالتى در آن غير از حالت ديگر است، مثل آيه:
قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (63/ نور) يعنى خداوند حال كسانى را از شما كه احيانا از جنگ مى‏گريزند و از حكمش سرمى‏پيچند و رخ پنهان ميدارند ميداند .
قَدْ- و- قط- اسم فعل‏هائى هستند در معنى حسب يعنى بسنده و كافى.
مى‏گويند: قَدْنِي‏ كذا و قطنى كذا: [آن چيز مرا بس است و كافى‏] كه- قَدِي‏- نيز حكايت شده.
فرّاء- عبارت- قد زيدا را هم گفته است او اينرا با عبارتى كه از اعراب شنيده است يعنى قدنى و قَدْك‏- قياس كرده است صحيح آن اينستكه- قد- با اسم ظاهر بكار نميرود بلكه از اعراب و علماء بصورت مضمر حكايت شده است‏<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 137-134</ref>


=== «فطر» ===
=== «فطر» ===
اصل‏ فَطْر شكاف طولى است يعنى چيزى را از درازا بريدن، افعالش:
فَطَرَ فلانٌ كذا فَطْراً و أَفْطَرَ هو فُطُوراً و انْفَطَرَ انْفِطَاراً است:
آن را شكافت و دو نيمه شد.
در آيه: هَلْ تَرى‏ مِنْ‏ فُطُورٍ (3/ ملك)يعنى آيا در آسمانها شكافى و اختلالى مى‏يابى.
معنى واژه- فَطْر- يعنى فاصله و شكاف يا عيب و اختلال كه گاهى بر طريق فساد است و گاهى بر طريق صلاح، در آيه گفت:
السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا (18/ مزمل).
فَطَرْتُ‏ الشاةَ: با دو انگشت گوسپند را دوشيدم:
فَطَرْتُ‏ العجينَ: در وقتى است كه آرد را با آب مخلوط كرده و همان‏ وقت بدون تخمير شدن آنرا بپزى قبل از اينكه خمير ور آمده باشد، و از اين معنى است واژه- فِطْرَة.
فَطَرَ اللّهُ الخلقَ: همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد پس آيه: فِطْرَتَ‏ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها (30/ روم) اشاره‏اى از خداى تعالى است به آنچه را كه ابداع نموده و آفريده است و در آنچه كه در وجود مردم از گرايش به شناخت خداى تعالى متمركز ساخته و نهاده است.
فِطْرَة اللّه- همان نيرو و توانى است كه در انسان براى شناختن ايمانى كه در آيات زير اشاره ميشود تمركز داده است كه گفت:
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ‏ (87/ زخرف).
الْحَمْدُ لِلَّهِ‏ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‏ (1/ فاطر)
الَّذِي‏ فَطَرَهُنَ‏ (56/ انبياء).
وَ الَّذِي‏ فَطَرَنا (76/ طه) يعنى ما را ابداع و ايجاد كرد.
و در آيه: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ‏ (18/ مزمل) صحيح است كه- انْفِطَار- اشاره به قبول چيزى باشد كه آن را ابداع كرده و بر ما بخشيده و افاضه نموده است.
فِطْر: ترك كردن روزه است، فعلش- فَطَرْتُهُ‏ و أَفْطَرْتُهُ‏ و أَفْطَرَ هو- است.
قارچ يا سماروخ را هم- فطر- گفته‏اند زيرا زمين را بسرعت مى‏شكافد و از آن خارج ميشود.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 73-71</ref>


=== «فجر» ===
=== «فجر» ===
الفَجْر: شكاف زياد در چيزى، مثل اينكه كسى سدى را باز كند و بشكافد.
افعالش- فَجَرْتُهُ‏، فانْفَجَرَ و فَجَّرْتُهُ‏ فَتَفَجَّرَ- است [آن را باز كردم و شكافتم و از هم باز شد].
در آيات: وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً (12/ قمر)
فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً (33/ كهف).
فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ (91/ اسراء).
تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً (90/ اسراء)
كه- تفجّر- هم خوانده شده، گفت: فَانْفَجَرَتْ‏ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً (60/ بقره)
و از اين معنى پگاهان و صبح را هم فجر گفته‏اند زيرا شب را مى‏شكافد و روشن مى‏كند در آيه گفت.
وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ (1/ فجر).
إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (78/ اسراء)
گفته شده- فجر- دو گونه است.
1- فجر كاذب: كه در افق همچون دم گرگ يا شير است. (به شباهت باريكى و كم پيدائى آن).
2- فجر صادق: كه حكم روزه و نماز به آن تعلق مى‏گيرد، در آيه گفت:
حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ‏ (178/ بقره)
فُجُور: شكستن و پاره نمودن پرده و پوشش ديانت، مى‏گويند:
فَجَرَ فُجُوراً- اسم فاعلش- فَاجِر- است يعنى بدكاره و اهل زشتكارى، جمعش- فُجَّار و فَجَرَة است.
در آيات: كَلَّا إِنَّ كِتابَ‏ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ‏ (7/ مطففين).
إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ‏ (14/ انفطار).
أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ (32/ عبس).
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ‏ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ‏ (5/ قيامة)
يعنى: بلكه انسان زندگى و حياتى را مى‏خواهد كه در آن به نابكاريها و فسق و فجور دست يابد و نيز گفته‏اند معنايش اين است كه حيات و زندگى را براى اينكه گناه مرتكب شود مى‏خواهد و باز گفته شده يعنى امروز گناه مى‏كند و مى‏گويد فردا توبه مى‏كنم و توبه نمى‏كند و اين همان فجور است كه‏ عهدى مى‏كند و به آن وفا نمى‏كند.
دروغگو هم- فَاجِر- ناميده شده زيرا دروغ قسمتى از فجور است، مى‏گويند:
نخلع و نترك من يَفْجُرُكَ: يعنى ما كسى را كه به تو دروغ مى‏گويد رها و ترك مى‏كنيم و يا اينكه كسى را كه از تو دورى جسته است از حق مى‏رانيم.
ايّامُ الفِجَار : وقايع و هنگامه‏هايى است كه در آنها جنگ‏ها و حوادثى ميان اعراب به سختى انجاميده.
(در حديثى آمده است كه:
انّ التجّار يبعثون يوم القيامة فُجَّاراً إلّا من اتّقوا اللّه.
- يعنى تجار در قيامت همانند بزهكاران برانگيخته ميشوند مگر كسانى كه متقى هستند) (النهاية 3/ 413).<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 19-17</ref>


=== «مخر» ===
=== «مخر» ===
مَخْرُ الماء للأرض يعنى قرار گرفتن و پيش آمدن آب در زمين كه آنرا فرا گيرد، چنانكه در مورد حركت كشتى‏ها ميگويند- مَخَرَتِ‏ السفينةُ مَخْراً و مُخُوراً- در وقتى كه كشتى آب را با سينه‏اش و جلويش ميشكافد و پيش ميرود.
سفينة مَاخِرَة- كشتى رونده جمعش- مَوَاخِر- در آيه گفت:
وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ‏- النحل/ 14.
يعنى (يكى از نعمت‏هاى خدا در دريا براى شما اينست كه مى‏بينيد چگونه‏ كشتى‏ها را در آن حركت ميدهد غير از مواد غذائى از حيوانات و سنگهاى قيمتى).
اسْتَمْخَرْتُ‏ الريحَ- بسمت باد حركت كردم- امْتَخَرْتُ‏- هم بهمين معنى است، در حديثى آمده است كه: «اسْتَمْخِرُوا الرّيح و اعدّوا النبل».
يعنى در موقع قضاى حاجت در صحرا وسيله تطهير و سنگها را آماده كنيد و رو به باد بول نكنيد.
مَاخُور- همان ميخانه است كه خمر ميفروشند،- بنات‏ مَخْرٍ- ابرهاى تابستانى.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 210-209</ref>


=== «شق» ===
=== «شق» ===
الشَّقّ‏: شكافتگى كه در چيزى واقع مى‏شود.
شَقَقْتُهُ‏ بنصفين: دو نيمش كردم.
آيه: (ثُمَ‏ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا- 26/ عبس) (اشاره به شكافته شدن زمين سخت و سربرآوردن گياه نرم از روزنه‏هاى دقيق زمين است).
و آيه: (يَوْمَ‏ تَشَقَّقُ‏ الْأَرْضُ‏- 44/ ق) (در باره بيرون آمدن انسانها از دل زمين و شكافته شدن زمين در آستانه قيامت است، كه در اصل- تَتَشَقَّقُ‏- بوده).
و آيات: (وَ انْشَقَّتِ‏ السَّماءُ- 16/ حاقّه) (إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ‏- 1/ انشقاق) (وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ- 1/ قمر) گفته‏اند اشاره به‏ انْشِقَاق‏ قمر در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و نيز گفته شده، شكافتگى و دو نيمه شدن ماه، آثارى است كه در آستانه قيامت در ماه رخ مى‏دهد و گفته شده معنايش- وضح الأمر: است يعنى امر آشكار شد.
الشِّقَّة: تكّه‏اى است كه جدا شده مثل نصف يا نيمه چيزى و در اين معنى گفته شده:
طار فلان من الغضب‏ شِقَاقاً و طارت منهم‏ شِقَّةٌ- معنى اين دو عبارت همان- قطع غضبا- است يعنى از شدّت خشم بريده شد و تركيد يا از جا در رفت (از كوره در رفتن يعنى مثل جرقّه‏هايى كه از كوره‏هاى آهنگرى مى‏جهد او نيز از خشم و غضب از جا پريد).
الشِّقّ‏: سختى و مشقّت و شكستگى است كه به جان و تن آن مى‏رسد، مثل واژه- انكسار- يعنى شكستى كه به نفس و جان آدم مى‏رسد كه بطور استعاره بكار مى‏رود.
آيه: (إِلَّا بِشِقِ‏ الْأَنْفُسِ‏- 7/ نحل) (مگر با مشقّت و سختى جانها) الشُّقَّة: جايى كه در رسيدن به آن جا، سختى به تو مى‏رسد.
و در آيه گفت: (بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ‏ الشُّقَّةُ- 42/ توبه) سختى برايشان دور است.
الشِّقَاق‏: مخالفت و ناهمگونى است، يعنى تو در جهتى غير از جهت دوستت هستى و يا از شقّ العصا: يعنى كسى كه ميان تو و خودش جدائى و مخالفت ايجاد كرده، گرفته شده.
و آيه: (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما- 35/ نساء) (اشاره به اختلاف ميان همسران است كه مى‏گويد اگر از جدائيشان بيمناكيد).
و آيه: (فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ‏- 137/ بقره) يعنى در مخالفت و ستيزه جويى هستند.
و آيات: (لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي‏- 89/ هود) و (لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ- 176/ بقره) و مى‏گويد: (وَ مَنْ‏ يُشاقِقِ‏ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ‏- 13/ انفال) يعنى او در جهتى و راهى غير از جهت اولياء خدا قرار گرفته مثل آيه: (مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ‏- 63/ توبه) است.
يعنى: (و كسى كه با خدا مخالفت كند و در سوى غير خدايى قرار گيرد) و آيه: (مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ‏- 115/ نساء) (كسى است كه رسول را مخالفت كند و خودسرى نمايد).
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 340
مى‏گويند: المال بينهما شَقُ‏ الشّعرة و شَقُ‏ الإبلمة: آن مال در ميانشان به تساوى و مناصفه تقسيم شده است.
شَقُ‏ نفسى و شَقِيقُ‏ نفسى: با من آنطور است كه گويى نيمه تن و جان من است، از بس كه به يكديگر شباهت داريم (گويى يك روحيم در دو بدن).
و- شَقَائِقُ‏ النّعمان: گياهى معروف است (لاله كوهى كه از سرخى به شقيقة يعنى سرخى برق، تشبيه شده، نعمان- هم همان نعمان منذر است كه خلوتگاهى در صحرا داشت و در آنجا لاله كوهى فراوان بود شعراى عرب در وصف شقايق نعمان اشعار زيادى سروده‏اند).
شَقِيقَة الرّمل: ريگهائى كه از هم جدا شوند (و يا شكاف ميان دو كوه كه گياه در آنجا مى‏رويد).
شَقْشَقَة: پاره گوشتى مانند ريه و شش كه از دهان شتر موقع بانگ و فرياد بيرون مى‏آيد.
بيده‏ شُقُوقٌ‏: در دستش تركيدگى و شكافتگى هست.
بحافر الدّابّة شِقَاقٌ‏: در سم اسب شكافى هست.
فرس‏ أَشَقُ‏: اسبى كه به يك طرف مى‏لنگد و كجكى راه مى‏رود.
شُقَّة: در اصل تكّه و نصف پارچه است هر چند كه خود جامه هم- شُقَّة ناميده شده، گويى كه در آن پارگى هست.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 340-338</ref>


=== «فلق» ===
=== «فلق» ===
الفَلَقُ‏: دو تكه شدن چيزى است با جدا شدن بعضى از آن از بعض ديگر.
فعلش‏ فَلَقْتُهُ‏، فَانْفَلَقَ‏- است، در آيات:فالِقُ‏ الْإِصْباحِ‏ (96/ انعام).إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى‏ (95/ انعام). فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ‏ (63/ شعراء)
و نيز- فلق- زمين و فاصله ميان دو پشته و كوه، در آيه: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ‏ الْفَلَقِ‏ (1/ فلق) يعنى صبحگاه (كه گوئى از شكافته شدن تاريكى ظاهر ميشود).
و نيز گفته شده- فلق- نهرهايى است كه در آيه: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً (61/ نمل) يادآورى شده است و يا «فلق» در سوره (نمل) كلمه‏اى است كه خداوند موسى را با آن تعليم داد و سپس دريا را با آن شكافت.
الفِلْقُ‏: كار شگفت و عجيب و- فَيْلَق‏- هم همانست.
فِلْق‏- همان‏ مَفْلُوق‏ است‏ مثل- نكث- كه براى شكسته شده و منكوث بكار ميرود.
فَيْلَق‏ و فَالِق‏: فاصله ميان دو كوه و نيز فاصله ميان دو كوهان شتر.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 94-93</ref>


=== «فرق» ===
=== «فرق» ===
الفَرْق‏: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت:
وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره)
فِرْق‏: قطعه و تكه‏اى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شده‏اند.
در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ‏ الصبحِ و فلق الصبح.
در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ‏ فِرْقٍ‏ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ‏ (63/ شعراء)
فَرِيق‏. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير:
وَ إِنَّ مِنْهُمْ‏ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ‏ (78/ آل عمران).
فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ‏ (87/ بقره).
فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى)
إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي‏ (109/ مؤمنون)
أَيُ‏ الْفَرِيقَيْنِ‏ (73/ مريم).
تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ‏ (85/ بقره).
وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ‏ (146/ بقره).
فَرَقْتُ‏ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود.
در آيات: فَافْرُقْ‏ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ‏ (25/ مائده).
فَالْفارِقاتِ‏ فَرْقاً (4/ مرسلات).
يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مى‏كنند، و بر اين معنى است.
آيه: فِيها يُفْرَقُ‏ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ‏ (4/ دخان).
در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده.
و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ‏ (106/ اسراء).
يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم.
گفته‏اند- فَرَقْناهُ‏- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم.
تَفْرِيق‏- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات: يُفَرِّقُونَ‏ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ‏ (102/ بقره).
فَرَّقْتَ‏ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ‏ (94/ طه).
لا نُفَرِّقُ‏ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ‏ (285/ بقره).
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ‏ (136/ بقره).
جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد.
آيه: إِنَّ الَّذِينَ‏ فَرَّقُوا دِينَهُمْ‏ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده.
فِرَاق‏ و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات:
هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ‏ (78/ كهف).
ظَنَّ أَنَّهُ‏ الْفِراقُ‏ (28/ قيامة).
يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است.
و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ‏ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ‏ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مى‏كنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مى‏ورزند.
و آيه: وَ لَمْ‏ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ‏ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند فُرْقَان‏: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود.
در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود.
در آيه: يَوْمَ‏ الْفُرْقانِ‏ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ‏ فُرْقاناً (29/ انفال).
يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مى‏كند و الهام مى‏بخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود.
در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى‏ عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ‏ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد.
و نيز «فُرْقَان‏» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال.
اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات:
وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ‏ (53/ بقره).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى‏ وَ هارُونَ‏ الْفُرْقانَ‏ (48/ انبياء).
وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى‏ وَ هارُونَ الْفُرْقانَ‏ (48/ انبياء).
تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ‏ (1/ فرقان).
شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ‏ (185/ بقره).
فَرَقٌ‏: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژه‏هاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن‏]، در آيه:
وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ‏ يَفْرَقُونَ‏ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند).
مى‏گويند: رجلٌ‏ فَرُوقٌ‏ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق‏ و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده.
الأَفْرَقُ‏ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است.
الأَفْرَقُ‏ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است.
فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود.
فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 51-45</ref>


=== «مزّق» ===
=== «مزّق» ===
مزق‏: مزق و تمزيق بمعنى پاره كردن و متلاشى كردن است. فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ‏ كُلَّ مُمَزَّقٍ‏ سباء:19. يعنى جريان قوم سباء را خبرهاى تازه گردانديم كه زبانزد مردم شدند و آنها را بطور كامل پراكنده و ديار بديار كرديم. بنا بر آنكه‏ «مُمَزَّقٍ» مصدر باشد نه اسم مكان.
هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى‏ رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ‏ كُلَ‏ مُمَزَّقٍ‏ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ سباء: 7. آيه قول منكرين معاد است كه بيكديگر ميگفتند: آيا دلالت نكنيم شما را بمرديكه ميگويد: آنگاه كه بطور كامل متلاشى و پراكنده شديد حتما شما در خلقت تازه‏اى بوجود خواهيد آمد؟.
ممكن است‏ «مُمَزَّقٍ» را در هر دو آيه اسم مكان گرفت يعنى در هر محلّ متلاشى شدن.<ref>قاموس قرآن، ج‏6، ص: 256</ref>


==ارجاعات==
==ارجاعات==
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۶:۱۰

مترادفات قرآنی گسیختگی

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خرق»، «قدّ»، «فطر»، «فجر»، «مخر»، «شق»، «فلق»، «فرق»، «مزّق».

مترادفات «گسیختگی» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
خرق ریشه خرق مشتقات خرق
فَٱنطَلَقَا حَتَّىٰٓ إِذَا رَكِبَا فِى ٱلسَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْـًٔا إِمْرًا
قدّ ریشه قدد مشتقات قدد
وَٱسْتَبَقَا ٱلْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُۥ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَا ٱلْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَآءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوٓءًا إِلَّآ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
فطر ریشه فطر مشتقات فطر
ٱلَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَٰوَٰتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَىٰ فِى خَلْقِ ٱلرَّحْمَٰنِ مِن تَفَٰوُتٍ فَٱرْجِعِ ٱلْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِن فُطُورٍ
فجر ریشه فجر مشتقات فجر
وَقَالُوا۟ لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّىٰ تَفْجُرَ لَنَا مِنَ ٱلْأَرْضِ يَنۢبُوعًا
مخر ریشه مخر مشتقات مخر
وَمَا يَسْتَوِى ٱلْبَحْرَانِ هَٰذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَآئِغٌ شَرَابُهُۥ وَهَٰذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَمِن كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْمًا طَرِيًّا وَتَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَتَرَى ٱلْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا۟ مِن فَضْلِهِۦ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
شق ریشه شقق مشتقات شقق
ثُمَّ شَقَقْنَا ٱلْأَرْضَ شَقًّا
فلق ریشه فلق مشتقات فلق
فَأَوْحَيْنَآ إِلَىٰ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱضْرِب بِّعَصَاكَ ٱلْبَحْرَ فَٱنفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَٱلطَّوْدِ ٱلْعَظِيمِ
فرق ریشه فرق مشتقات فرق
وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ ٱلْبَحْرَ فَأَنجَيْنَٰكُمْ وَأَغْرَقْنَآ ءَالَ فِرْعَوْنَ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ
مزّق ریشه مزق مشتقات مزق
وَقَالَ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلَىٰ رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذَا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفِى خَلْقٍ جَدِيدٍ

معانی مترادفات قرآنی گسیختگی

«خرق»

خَرْق‏ يعنى پاره شدن و بريدن چيزى بر روش فساد، و تباهى و بدون انديشه و تفكّر.

خداى تعالى گويد: (أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها- 71/ كهف).

(موسى بدوست و همراهش مى‏گويد: تو كشتى را شكستى تا غرقشان كنى كارى خطير انجام دادى، او در جواب گفت: نگفتم تو با من صبر و شكيبائى نتوانى داشت).

پس- خرق- يعنى شكستن كه ضد- خلق- يعنى ايجاد كردن است زيرا- خلق- آفريدن از روى حساب و اندازه و ارزش و مدار است ولى- خرق- بدون اندازه و ارزش يعنى بى‏رويّه.

خداى تعالى گويد: (وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَناتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ‏- 100/ انعام).

يعنى: از راه و روش بيمورد و بيحساب چنان حكم كردند و به اعتبار معنى بريدن در واژه- خرق مى‏گويند.

خَرَقَ‏ الثّوب و خَرَّقَهُ‏- يعنى جامه و پارچه را بريد و آنرا پاره كرد.

خَرَقَ‏ المفاوز- بيابانها را طىّ كرد.

اخْتَرَقَ‏ الرّيح- باد بشدّت وزيد و گذشت.

خَرْق‏ و خَرِيق‏- بعبور از بيابانهاى وسيع بكار مى‏رود يا باعتبار وزش شديد باد زياد در آنجا و يا باعتبار فلات بودن و گستردگى و پهنائى آن، و همچنين‏ خَرْق‏ رعد و برقى‏ است كه ابرها را دو پاره مى‏كند و گفته شده- خرق- سوراخ بزرگ گوش است.

صبىّ‏ أَخْرَق‏ و امرأة خَرْقَاء- يعنى دختر و زنى كه نرمه گوششان شكافته شده.

خداى تعالى گويد: إِنَّكَ لَنْ‏ تَخْرِقَ‏ الْأَرْضَ‏- 37/ اسراء) در اين آيه دو سخن است:

اوّل- لَنْ تَخْرِقَ‏- در آيه به معنى- لن تقطع- يعنى تو هرگز زمين را نپيموده‏اى.

دوّم- لَنْ تَخْرِقَ‏- در آيه به معنى- لن تثقب- يعنى تو هرگز از اين سوى زمين سوراخ نكرده‏اى كه بآن سوى زمين بروى، كه باعتبار سوراخ كردن نرمه گوش چنين گفته شده، و باعتبار بى‏ارزش بودن مى‏گويند:

رجل‏ أَخْرَق‏ و خَرِق‏ و امرأة خَرْقَاء- يعنى مرد و زن خنگ و نادان در كار.

ريح خرقاء- در باره باد بهمان شباهت خنگى و كودنى در باره بادى است كه سخت و همه جانبه مى‏وزد.

روايت شده است كه:

«ما دخل‏ الخَرْق‏ فى شي‏ء إلّا شانه».

يعنى: (جهالت و نادانى در كارى داخل نمى‏شود مگر اينكه آنرا تباه‏ مى‏كند).

مَخْرَقَة- خود را براى رسيدن چيزى بنادانى زدن كه در اين معنى بطور استعاره بكار رفته است.

مِخْرَاق‏- يعنى توپ بازى بچّه‏ها كه با گلوله كردن پارچه و بهم بستن آن براى پرتاب به يكديگر باين معنى كه چيز ديگرى در پارچه است، و پرتاب مى‏شود بكار رفته است.[۱]

«قدّ»

القَدُّ: بريدن چيزى از درازا و طول.

در آيات: إِنْ كانَ قَمِيصُهُ‏ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ‏ (26/ يوسف).

وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ (27/ يوسف). دريده شدن پيراهن از جلو و عقب.

قِدٌّ: بريده شده و مقدود و از اين معنى به بلندا و قامت انسان نيز- قَدٌّ- گفته شده همانطور كه به بريدن آن و تقطيع آن (قَدّ) مى‏گويى.

قَدَّدْتُ‏ اللّحمَ: گوشت را بريدم.

قَدِيد: گوشت بريده شده.

قِدَدٌ: راهها، در آيه: گفت‏ طَرائِقَ‏ قِدَداً (11/ جن) مفردش- قِدَّة- است و نيز.

ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 135

قِدَّة: گروهى از مردم، بنابر اين- قدّة- مثل قطعه است.

اقْتَدَّ الأمر: تدبير و چاره آن نمود، مثل اينكه ميگوئى:

فصله و صرمه: كار را فيصله داد و بريد و قطع كرد.

قَدْ- حرفى است مخصوص به فعل، علماى نحو مى‏گويند: قد- بر سر فعل براى وقوع آن فعل است و حقيقت آن اينستكه وقتى- قد- بر سر فعل ماضى بيايد بر سر هر فعل تجديد كننده فعل يعنى مضارع نيز داخل ميشود.

مثل آيات: قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنا (90/ يوسف).

قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ‏ (13/ آل عمران).

قَدْ سَمِعَ اللَّهُ‏ (1/ مجادله).

لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ‏ (18/ فتح).

لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِ‏ (117/ توبه) و غير از اينها آيات ديگر.

چنانكه گفتم، صحيح نيست كه (قد) در باره اوصاف ذاتى خداى تعالى بكار رود پس غلط است كه گفته شود.

قد كان اللّه عليما حكيما- [كه در باره صفات خدا بكار رود] و اما آيه:

عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى‏ (20/ مزمل) در معنى بيمارى و مرضى است كه مبتلا شده‏اند و خداوند دانسته است.

چنانكه در حالت منفى آن مى‏گويى- ما علم اللّه زيدا يخرج- كه براى خروج زيد بكار رفته است.

تقدير آن معنى و همچنين تقدير آيه اخير اين استكه آنچه را كه خداى دانسته است همان استكه تحقيقا بيمار شدند و عبارت دوم يعنى دانسته خداى آن است كه زيد خارج نميشود.

و هر گاه- قد- بر سر فعل مضارع درآيد در واقع براى كارى و فعلى‏

ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 136

در آينده است يعنى آن فعل پى در پى انجام ميشود كه هر حالتى در آن غير از حالت ديگر است، مثل آيه:

قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً (63/ نور) يعنى خداوند حال كسانى را از شما كه احيانا از جنگ مى‏گريزند و از حكمش سرمى‏پيچند و رخ پنهان ميدارند ميداند .

قَدْ- و- قط- اسم فعل‏هائى هستند در معنى حسب يعنى بسنده و كافى.

مى‏گويند: قَدْنِي‏ كذا و قطنى كذا: [آن چيز مرا بس است و كافى‏] كه- قَدِي‏- نيز حكايت شده.

فرّاء- عبارت- قد زيدا را هم گفته است او اينرا با عبارتى كه از اعراب شنيده است يعنى قدنى و قَدْك‏- قياس كرده است صحيح آن اينستكه- قد- با اسم ظاهر بكار نميرود بلكه از اعراب و علماء بصورت مضمر حكايت شده است‏[۲]

«فطر»

اصل‏ فَطْر شكاف طولى است يعنى چيزى را از درازا بريدن، افعالش:

فَطَرَ فلانٌ كذا فَطْراً و أَفْطَرَ هو فُطُوراً و انْفَطَرَ انْفِطَاراً است:

آن را شكافت و دو نيمه شد.

در آيه: هَلْ تَرى‏ مِنْ‏ فُطُورٍ (3/ ملك)يعنى آيا در آسمانها شكافى و اختلالى مى‏يابى.

معنى واژه- فَطْر- يعنى فاصله و شكاف يا عيب و اختلال كه گاهى بر طريق فساد است و گاهى بر طريق صلاح، در آيه گفت:

السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا (18/ مزمل).

فَطَرْتُ‏ الشاةَ: با دو انگشت گوسپند را دوشيدم:

فَطَرْتُ‏ العجينَ: در وقتى است كه آرد را با آب مخلوط كرده و همان‏ وقت بدون تخمير شدن آنرا بپزى قبل از اينكه خمير ور آمده باشد، و از اين معنى است واژه- فِطْرَة.

فَطَرَ اللّهُ الخلقَ: همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد پس آيه: فِطْرَتَ‏ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها (30/ روم) اشاره‏اى از خداى تعالى است به آنچه را كه ابداع نموده و آفريده است و در آنچه كه در وجود مردم از گرايش به شناخت خداى تعالى متمركز ساخته و نهاده است.

فِطْرَة اللّه- همان نيرو و توانى است كه در انسان براى شناختن ايمانى كه در آيات زير اشاره ميشود تمركز داده است كه گفت:

وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ‏ (87/ زخرف).

الْحَمْدُ لِلَّهِ‏ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‏ (1/ فاطر)

الَّذِي‏ فَطَرَهُنَ‏ (56/ انبياء).

وَ الَّذِي‏ فَطَرَنا (76/ طه) يعنى ما را ابداع و ايجاد كرد.

و در آيه: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ‏ (18/ مزمل) صحيح است كه- انْفِطَار- اشاره به قبول چيزى باشد كه آن را ابداع كرده و بر ما بخشيده و افاضه نموده است.

فِطْر: ترك كردن روزه است، فعلش- فَطَرْتُهُ‏ و أَفْطَرْتُهُ‏ و أَفْطَرَ هو- است.

قارچ يا سماروخ را هم- فطر- گفته‏اند زيرا زمين را بسرعت مى‏شكافد و از آن خارج ميشود.[۳]

«فجر»

الفَجْر: شكاف زياد در چيزى، مثل اينكه كسى سدى را باز كند و بشكافد.

افعالش- فَجَرْتُهُ‏، فانْفَجَرَ و فَجَّرْتُهُ‏ فَتَفَجَّرَ- است [آن را باز كردم و شكافتم و از هم باز شد].

در آيات: وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً (12/ قمر)

فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً (33/ كهف).

فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ (91/ اسراء).

تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً (90/ اسراء)

كه- تفجّر- هم خوانده شده، گفت: فَانْفَجَرَتْ‏ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً (60/ بقره)

و از اين معنى پگاهان و صبح را هم فجر گفته‏اند زيرا شب را مى‏شكافد و روشن مى‏كند در آيه گفت.

وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ (1/ فجر).

إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً (78/ اسراء)

گفته شده- فجر- دو گونه است.

1- فجر كاذب: كه در افق همچون دم گرگ يا شير است. (به شباهت باريكى و كم پيدائى آن).

2- فجر صادق: كه حكم روزه و نماز به آن تعلق مى‏گيرد، در آيه گفت:

حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ‏ (178/ بقره)

فُجُور: شكستن و پاره نمودن پرده و پوشش ديانت، مى‏گويند:

فَجَرَ فُجُوراً- اسم فاعلش- فَاجِر- است يعنى بدكاره و اهل زشتكارى، جمعش- فُجَّار و فَجَرَة است.

در آيات: كَلَّا إِنَّ كِتابَ‏ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ‏ (7/ مطففين).

إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ‏ (14/ انفطار).

أُولئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ (32/ عبس).

بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ‏ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ‏ (5/ قيامة)

يعنى: بلكه انسان زندگى و حياتى را مى‏خواهد كه در آن به نابكاريها و فسق و فجور دست يابد و نيز گفته‏اند معنايش اين است كه حيات و زندگى را براى اينكه گناه مرتكب شود مى‏خواهد و باز گفته شده يعنى امروز گناه مى‏كند و مى‏گويد فردا توبه مى‏كنم و توبه نمى‏كند و اين همان فجور است كه‏ عهدى مى‏كند و به آن وفا نمى‏كند.

دروغگو هم- فَاجِر- ناميده شده زيرا دروغ قسمتى از فجور است، مى‏گويند:

نخلع و نترك من يَفْجُرُكَ: يعنى ما كسى را كه به تو دروغ مى‏گويد رها و ترك مى‏كنيم و يا اينكه كسى را كه از تو دورى جسته است از حق مى‏رانيم.

ايّامُ الفِجَار : وقايع و هنگامه‏هايى است كه در آنها جنگ‏ها و حوادثى ميان اعراب به سختى انجاميده.

(در حديثى آمده است كه:

انّ التجّار يبعثون يوم القيامة فُجَّاراً إلّا من اتّقوا اللّه.

- يعنى تجار در قيامت همانند بزهكاران برانگيخته ميشوند مگر كسانى كه متقى هستند) (النهاية 3/ 413).[۴]

«مخر»

مَخْرُ الماء للأرض يعنى قرار گرفتن و پيش آمدن آب در زمين كه آنرا فرا گيرد، چنانكه در مورد حركت كشتى‏ها ميگويند- مَخَرَتِ‏ السفينةُ مَخْراً و مُخُوراً- در وقتى كه كشتى آب را با سينه‏اش و جلويش ميشكافد و پيش ميرود.

سفينة مَاخِرَة- كشتى رونده جمعش- مَوَاخِر- در آيه گفت:

وَ تَرَى الْفُلْكَ مَواخِرَ فِيهِ‏- النحل/ 14.

يعنى (يكى از نعمت‏هاى خدا در دريا براى شما اينست كه مى‏بينيد چگونه‏ كشتى‏ها را در آن حركت ميدهد غير از مواد غذائى از حيوانات و سنگهاى قيمتى).

اسْتَمْخَرْتُ‏ الريحَ- بسمت باد حركت كردم- امْتَخَرْتُ‏- هم بهمين معنى است، در حديثى آمده است كه: «اسْتَمْخِرُوا الرّيح و اعدّوا النبل».

يعنى در موقع قضاى حاجت در صحرا وسيله تطهير و سنگها را آماده كنيد و رو به باد بول نكنيد.

مَاخُور- همان ميخانه است كه خمر ميفروشند،- بنات‏ مَخْرٍ- ابرهاى تابستانى.[۵]

«شق»

الشَّقّ‏: شكافتگى كه در چيزى واقع مى‏شود.

شَقَقْتُهُ‏ بنصفين: دو نيمش كردم.

آيه: (ثُمَ‏ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا- 26/ عبس) (اشاره به شكافته شدن زمين سخت و سربرآوردن گياه نرم از روزنه‏هاى دقيق زمين است).

و آيه: (يَوْمَ‏ تَشَقَّقُ‏ الْأَرْضُ‏- 44/ ق) (در باره بيرون آمدن انسانها از دل زمين و شكافته شدن زمين در آستانه قيامت است، كه در اصل- تَتَشَقَّقُ‏- بوده).

و آيات: (وَ انْشَقَّتِ‏ السَّماءُ- 16/ حاقّه) (إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ‏- 1/ انشقاق) (وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ- 1/ قمر) گفته‏اند اشاره به‏ انْشِقَاق‏ قمر در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله است و نيز گفته شده، شكافتگى و دو نيمه شدن ماه، آثارى است كه در آستانه قيامت در ماه رخ مى‏دهد و گفته شده معنايش- وضح الأمر: است يعنى امر آشكار شد.

الشِّقَّة: تكّه‏اى است كه جدا شده مثل نصف يا نيمه چيزى و در اين معنى گفته شده:

طار فلان من الغضب‏ شِقَاقاً و طارت منهم‏ شِقَّةٌ- معنى اين دو عبارت همان- قطع غضبا- است يعنى از شدّت خشم بريده شد و تركيد يا از جا در رفت (از كوره در رفتن يعنى مثل جرقّه‏هايى كه از كوره‏هاى آهنگرى مى‏جهد او نيز از خشم و غضب از جا پريد).

الشِّقّ‏: سختى و مشقّت و شكستگى است كه به جان و تن آن مى‏رسد، مثل واژه- انكسار- يعنى شكستى كه به نفس و جان آدم مى‏رسد كه بطور استعاره بكار مى‏رود.

آيه: (إِلَّا بِشِقِ‏ الْأَنْفُسِ‏- 7/ نحل) (مگر با مشقّت و سختى جانها) الشُّقَّة: جايى كه در رسيدن به آن جا، سختى به تو مى‏رسد.

و در آيه گفت: (بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ‏ الشُّقَّةُ- 42/ توبه) سختى برايشان دور است.

الشِّقَاق‏: مخالفت و ناهمگونى است، يعنى تو در جهتى غير از جهت دوستت هستى و يا از شقّ العصا: يعنى كسى كه ميان تو و خودش جدائى و مخالفت ايجاد كرده، گرفته شده.

و آيه: (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهِما- 35/ نساء) (اشاره به اختلاف ميان همسران است كه مى‏گويد اگر از جدائيشان بيمناكيد).

و آيه: (فَإِنَّما هُمْ فِي شِقاقٍ‏- 137/ بقره) يعنى در مخالفت و ستيزه جويى هستند.

و آيات: (لا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقاقِي‏- 89/ هود) و (لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ- 176/ بقره) و مى‏گويد: (وَ مَنْ‏ يُشاقِقِ‏ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ‏- 13/ انفال) يعنى او در جهتى و راهى غير از جهت اولياء خدا قرار گرفته مثل آيه: (مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ‏- 63/ توبه) است.

يعنى: (و كسى كه با خدا مخالفت كند و در سوى غير خدايى قرار گيرد) و آيه: (مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ‏- 115/ نساء) (كسى است كه رسول را مخالفت كند و خودسرى نمايد).

ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 340

مى‏گويند: المال بينهما شَقُ‏ الشّعرة و شَقُ‏ الإبلمة: آن مال در ميانشان به تساوى و مناصفه تقسيم شده است.

شَقُ‏ نفسى و شَقِيقُ‏ نفسى: با من آنطور است كه گويى نيمه تن و جان من است، از بس كه به يكديگر شباهت داريم (گويى يك روحيم در دو بدن).

و- شَقَائِقُ‏ النّعمان: گياهى معروف است (لاله كوهى كه از سرخى به شقيقة يعنى سرخى برق، تشبيه شده، نعمان- هم همان نعمان منذر است كه خلوتگاهى در صحرا داشت و در آنجا لاله كوهى فراوان بود شعراى عرب در وصف شقايق نعمان اشعار زيادى سروده‏اند).

شَقِيقَة الرّمل: ريگهائى كه از هم جدا شوند (و يا شكاف ميان دو كوه كه گياه در آنجا مى‏رويد).

شَقْشَقَة: پاره گوشتى مانند ريه و شش كه از دهان شتر موقع بانگ و فرياد بيرون مى‏آيد.

بيده‏ شُقُوقٌ‏: در دستش تركيدگى و شكافتگى هست.

بحافر الدّابّة شِقَاقٌ‏: در سم اسب شكافى هست.

فرس‏ أَشَقُ‏: اسبى كه به يك طرف مى‏لنگد و كجكى راه مى‏رود.

شُقَّة: در اصل تكّه و نصف پارچه است هر چند كه خود جامه هم- شُقَّة ناميده شده، گويى كه در آن پارگى هست.[۶]

«فلق»

الفَلَقُ‏: دو تكه شدن چيزى است با جدا شدن بعضى از آن از بعض ديگر.

فعلش‏ فَلَقْتُهُ‏، فَانْفَلَقَ‏- است، در آيات:فالِقُ‏ الْإِصْباحِ‏ (96/ انعام).إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى‏ (95/ انعام). فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ‏ (63/ شعراء)

و نيز- فلق- زمين و فاصله ميان دو پشته و كوه، در آيه: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ‏ الْفَلَقِ‏ (1/ فلق) يعنى صبحگاه (كه گوئى از شكافته شدن تاريكى ظاهر ميشود).

و نيز گفته شده- فلق- نهرهايى است كه در آيه: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً (61/ نمل) يادآورى شده است و يا «فلق» در سوره (نمل) كلمه‏اى است كه خداوند موسى را با آن تعليم داد و سپس دريا را با آن شكافت.

الفِلْقُ‏: كار شگفت و عجيب و- فَيْلَق‏- هم همانست.

فِلْق‏- همان‏ مَفْلُوق‏ است‏ مثل- نكث- كه براى شكسته شده و منكوث بكار ميرود.

فَيْلَق‏ و فَالِق‏: فاصله ميان دو كوه و نيز فاصله ميان دو كوهان شتر.[۷]

«فرق»

الفَرْق‏: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت:

وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره)

فِرْق‏: قطعه و تكه‏اى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شده‏اند.

در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ‏ الصبحِ و فلق الصبح.

در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ‏ فِرْقٍ‏ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ‏ (63/ شعراء)

فَرِيق‏. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير:

وَ إِنَّ مِنْهُمْ‏ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ‏ (78/ آل عمران).

فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ‏ (87/ بقره).

فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى)

إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي‏ (109/ مؤمنون)

أَيُ‏ الْفَرِيقَيْنِ‏ (73/ مريم).

تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ‏ (85/ بقره).

وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ‏ (146/ بقره).

فَرَقْتُ‏ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود.

در آيات: فَافْرُقْ‏ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ‏ (25/ مائده).

فَالْفارِقاتِ‏ فَرْقاً (4/ مرسلات).

يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مى‏كنند، و بر اين معنى است.

آيه: فِيها يُفْرَقُ‏ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ‏ (4/ دخان).

در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده.

و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ‏ (106/ اسراء).

يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم.

گفته‏اند- فَرَقْناهُ‏- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم.

تَفْرِيق‏- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات: يُفَرِّقُونَ‏ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ‏ (102/ بقره).

فَرَّقْتَ‏ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ‏ (94/ طه).

لا نُفَرِّقُ‏ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ‏ (285/ بقره).

لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ‏ (136/ بقره).

جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد.

آيه: إِنَّ الَّذِينَ‏ فَرَّقُوا دِينَهُمْ‏ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده.

فِرَاق‏ و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات:

هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ‏ (78/ كهف).

ظَنَّ أَنَّهُ‏ الْفِراقُ‏ (28/ قيامة).

يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است.

و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ‏ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ‏ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مى‏كنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مى‏ورزند.

و آيه: وَ لَمْ‏ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ‏ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند فُرْقَان‏: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود.

در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود.

در آيه: يَوْمَ‏ الْفُرْقانِ‏ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ‏ فُرْقاناً (29/ انفال).

يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مى‏كند و الهام مى‏بخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود.

در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى‏ عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ‏ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد.

و نيز «فُرْقَان‏» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال.

اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات:

وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ‏ (53/ بقره).

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى‏ وَ هارُونَ‏ الْفُرْقانَ‏ (48/ انبياء).

وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى‏ وَ هارُونَ الْفُرْقانَ‏ (48/ انبياء).

تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ‏ (1/ فرقان).

شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ‏ (185/ بقره).

فَرَقٌ‏: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژه‏هاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن‏]، در آيه:

وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ‏ يَفْرَقُونَ‏ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند). مى‏گويند: رجلٌ‏ فَرُوقٌ‏ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق‏ و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده. الأَفْرَقُ‏ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است.

الأَفْرَقُ‏ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است.

فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود.

فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.[۸]

«مزّق»

مزق‏: مزق و تمزيق بمعنى پاره كردن و متلاشى كردن است. فَجَعَلْناهُمْ أَحادِيثَ وَ مَزَّقْناهُمْ‏ كُلَّ مُمَزَّقٍ‏ سباء:19. يعنى جريان قوم سباء را خبرهاى تازه گردانديم كه زبانزد مردم شدند و آنها را بطور كامل پراكنده و ديار بديار كرديم. بنا بر آنكه‏ «مُمَزَّقٍ» مصدر باشد نه اسم مكان.

هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى‏ رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ‏ كُلَ‏ مُمَزَّقٍ‏ إِنَّكُمْ لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ سباء: 7. آيه قول منكرين معاد است كه بيكديگر ميگفتند: آيا دلالت نكنيم شما را بمرديكه ميگويد: آنگاه كه بطور كامل متلاشى و پراكنده شديد حتما شما در خلقت تازه‏اى بوجود خواهيد آمد؟.

ممكن است‏ «مُمَزَّقٍ» را در هر دو آيه اسم مكان گرفت يعنى در هر محلّ متلاشى شدن.[۹]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 596-594
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 137-134
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 73-71
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 19-17
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 210-209
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 340-338
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 94-93
  8. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 51-45
  9. قاموس قرآن، ج‏6، ص: 256