داخل (مترادف): تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «==مترادفات قرآنی داخل == مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خلال»، «باطن»، «جوف». ==مترادفات «داخل » در قرآن== {| class="wikitable" |+ !واژه !مشاهده ریشه شناسی واژه !مشاهده مشتقات واژه !نمونه آیات |- |خلال |ریشه خلل |[[خلل (واژگان)|مشتقات خلل]...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۲۲ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۵۲
مترادفات قرآنی داخل
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «خلال»، «باطن»، «جوف».
مترادفات «داخل » در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
خلال | ریشه خلل | مشتقات خلل | |
باطن | ریشه بطن | مشتقات بطن | |
جوف | ریشه جوف | مشتقات جوف |
معانی مترادفات قرآنی داخل
«خلال»
الْخَلَلُ، شكاف و فاصله ميان دو چيز، جمع آن- خِلَال است مثل: خَلَل الدّار- شكاف و روزن خانه.
خَلَل السّحاب- فاصله ابرها و لابلاى آنها كه باران از آن مىريزد.
خَلَل الرّماد- لابلاى خاكستر.
خداى تعالى در صفت ابر گويد: فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ- 43/ نور) (بارانها را مىبينى كه از خلال ابرها فرو مىريزند).
و آيه فَجاسُوا خِلالَ الدِّيارِ- 5/ اسراء) (در ميان خانهها براى سركوبيشان آمد و شد كردند).
شاعر گويد:أرى خلل الرّماد و ميض جمر
و آيه وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ- 37/ توبه) يعنى در ميانتان سخن چينى، و فساد كردند.
خِلَال- چيزى است كه دندانها و ديگر چيزها را با آن پاك و تميز مىكنند.خَلَ سنّه و خَلَ ثوبه بالخلال- دندان و جامهاش را پاك كرد.
خَلَ لسان الفصيل بالخلال- زبان بچّه شتر را خلال كرد تا مانع شير خوردنش شود.
(در وقتى است كه پستان مادر را به درد آورده و از شير جدا مىشود).
خَلَ الرّميّة بالسّهم- با يك تير شكار را زد.
و در حديث:
«خَلِّلُوا أصابعكم» الخلل فى الأمر خلل- خَلَل در اين عبارت يعنى سستى در كار كه تشبيهى است از فاصله افتادن ميان دو چيز. خَلَ لحمه يَخِلُ خَلًّا و خِلَالًا- يعنى در بدن حيوان خللى است كه در اثر لاغرى و ضعيفى بوجود آمده.
شاعر گويد:إنّ جسمى بعد خالى لخلّ.(شعر از شنفرى شاعر جاهلى است كه در باره دائى خويش تأبّط شرّا- گفته است يعنى من بعد از دائيم ضعيف شدهام).
الْخَلَّة- راهى ريگزار كه بخاطر شنى بودنش عبورش سخت است يا از اينجهت كه پا در آن فرو مىرود و نيز:
الْخَلَّة- يعنى خمر ترش كه ترشيش از سركه نيست و از نفوذ ترش شدن خودش است.
خِلَّة- غلاف و نيام شمشير كه آنرا در خود مىپوشاند.
خَلَّة- اختلال خاصّ روانى است كه يا براى تمايل شديد بچيزى يا نياز سخت بآن چيز عارض نفس انسان مىشود و لذا- خَلَّة- را به حاجت و نياز و خوى و عادت تفسير كردهاند.
خُلَّة- يعنى محبّت و دوستى يا از اينجهت كه آن حالت در جان نفوذ مىكند و يا از اينكه در جان آدمى قرار مىگيرد و باقى مىماند و يا اينكه همچون تيرى كه بهدف مىرسد، دوستى هم بجان مىرسد و در آن اثر مىگذارد و يا اينكه در اثر نياز شديدى كه با آن هست خلّة ناميده شده مىگويند:
خَالَلْتُهُ مُخَالَّةً و خِلَالًا- كه اسم آن- خَلِيل- است.
خداى تعالى گويد: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلًا- 125/ نساء) گفتهاند ناميدن حضرت ابراهيم (ع) به- خَلِيل- براى اين است كه در تمام حالات توجه و نيازش بخدا بود، و در اين معنى است كه بخدا مىگويد:
إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ- 24/ قصص) (بهر چه كه از خير بر من دهى و نازل كنى يا فرو فرستى نيازمندم).
و باز در اين معنى گفته شده:
اللّهمّ أغننى بالافتقار إليك و لا تفقرنى بالاستغناء عنك.
يعنى: (الهى مرا پيوسته بخودت نيازمند گردان و از خودت بينيازم مگردان).
و گفتهاند بلكه واژه- خَلِيل- در باره حضرت ابراهيم از- خُلَّة- است كه بكار بردن آن مثل بكار بردن محبّت و دوستى در اوست.
ابو القاسم بلخى گفته است- خليل- از- خلّة- است نه از خلّة- كسى كه آن را با- حبيب- مقايسه كند بخطا رفته است زيرا جايز است كه خداوند بندهاش را دوست بدارد زيرا محبّت از ناحيه او ثناست ولى جايز نيست در او تقوا و بىنيازى باشد.
اين سخن بلخى اشتباه است زيرا- خلّة- از- تَخَلُّل الودّ نفسه و مخالطته- است يعنى: (جانش با دوستى در آميخته است).
چنانكه شاعر گويد:قد تَخَلَّلْتَ مسلك الرّوح منّى/و به سمى الخليل خليلايعنى: (تو همانند روح با من در آميختهاى بهمين جهت است كه دوست خليل ناميده شده).
و لذا گفته مىشود- تمازج روحانا- در روحى كه در هم آميخته و بهم پيوستهاند، و محبّت هم رسيدن به مركز جان است و اينكه مىگويند- حببته يعنى در دل و جانش راه يافتم و باو رسيدم و امّا زمانى كه واژه محبّت- در باره خدا بكار مىرود منظور فقط بخشايش و احسان اوست.
همينطور واژه- خلّة- اگر بكار بردن حبيب براى خداوند جايز است واژه ديگر يعنى- خليل و خلّة- هم جايز است ولى اگر مقصود از- حبّ- مركز دل و مقصود از- خلّة- راه يافتن و نفوذ و آميختن دو دوست باشد حاشا كه براى خداى سبحان بكار رود و چنين مقصودى در باره او قصد شود.
خداى تعالى گويد: لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ- 254/ بقره).
يعنى: ممكن نيست در قيامت نيكى يا حسنهاى خريد و يا اينكه حسنه را با موّدت و محبّت بتوان جلب كرده و اين همان معنى است كه خداوند اشاره فرموده كه: وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى- 39/ نجم) و لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ- 31/ ابراهيم).گفتهاند: خِلَال- مصدرى است از خَالَلْت و نيز گفته شده خِلَال جمع- خُلَّة- است. و همچنين گفتهاند: خَلِيل و أَخِلَّةٌ و خِلَالٌ- در همان معنى اوّل يعنى دوست و دوستان است.[۱]
«باطن»
اصل بَطْن، عضوى از بدن (شكم) و جمع آن- بُطُون است خداى تعالى فرمايد: (وَ إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهاتِكُمْ- 32/ نجم).
(زمانى كه در رحم مادرانتان پوشيده و ناپيدا بوديد).
و قد بَطَّنْتُهُ: به شكمش زدم (يا محرمش شدم).
بطن- نقطه مقابل پشت است يعنى پيش و جلوى هر چيز، به پائين هر چيزى- بطن- و به بالا و فوق آن- ظهر- گويند و- بطن الأمر- يعنى باطن كار.
بطن البوادى- قسمت پائين درّه و كوه كه تشبيهى است از معنى اوّليّه بطن.
البطن من العرب- باين اعتبار كه همه قبائل را مثل شخص واحدى در نظر گرفتهاند كه هر بطن مانند عضوى از آن شخص (يعنى عضوى از همه قبائل است).
اسامى- بطن، فخذ و كاهل نيز در باره قسمتى از قبيله، عشيره و إيل- به همان اعتبار است.
شاعر گويد:النّاس جسم و إمام الهدى/رأس و أنت العين فى الرّأس (مردمان جسمند و امام، هادى و رهنما و در حكم سر آن جسم و تو براى امام چون چشمى). مىگويند براى هر موضوع مشكل و پيچيدهاى بطنى هست. و براى هر چيز ظاهر و آشكارى ظهرى و پشتى. بُطْنَان القدر و ظهرانها- توى ديگ و پشت ديگ.
هر چيزى كه با حواس درك شود، ظاهر و هر چيزى كه از حواس پوشيده باشد باطن گويند.
خداى عزّ و جل گويد: (وَ ذَرُوا ظاهِرَ الْإِثْمِ وَ باطِنَهُ- 120/ انعام) و (ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ- 151/ انعام) (گناه ظاهرى و پنهانى را ترك كنيد) (و هر چه از گناهان چه آشكار و چه پنهان).
بَطِين: شكم بر آمده و بزرگ.
بَطِن- پر خور و اكول.
مِبْطَان- كسيكه در خوردن زياده روى مىكند و شكمش بزرگ مىشود و همّ و غمش شكمبارگى است.
بِطْنَة- زياد خوردن.
البطنة تذهب الفطنة- (شكمبارگى و پر خورى، هوش و زيركى را از بين مىبرد).
بَطَنَ الرّجل بَطْناً- زمانى بكار مىرود كه كسى از شكمبارگى سبك سر و مست و بىخود مىشود.
بَطُنَ الرّجل- شكمش بزرگ شد، مبطن- مرد شكم باريك و كوچك.
بَطُنَ الإنسان- شكمش درد گرفت.
رجل مَبْطُون- مرد عليل شكم.
بِطانَه- بر خلاف ظهاره- يعنى آستر هر چيز.
بَطَّنْتُ ثوبى بآخر- آنرا با ديگر لباسم آستر كردم و پوشاندم- و قد بَطَنَ فلان بفلان بُطُوناً- در كارش وارد و محرم شد.
بِطَانَة- بصورت استعاره براى كسى كه از باطن كار تو با اطّلاع است.
خداى فرمايد: (لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ- 18/ آل عمران) يعنى آنها را محرم خود نگيريد كه به باطن امورتان پى ببرند و اين معنى از آستر لباس- بطانة الثّوب- استعاره شده است، بدليل اينكه مىگويند لبست فلانا- يا- فلان شعارى و دثار (او مانند لباس زير و لباس روى من شعار- و- دثار- كه لباس زيرين و روى تن است و همچنين واژه لباس- را در باره شخص محرم بصورت استعاره بكار مىبرند. از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه
«ما بعث اللّه من نبىّ و لا استخلف من خليفة إلّا كانت له بطانتان، بطانة تأمر بالخير و تحضّه عليه، و بطانة تأمره بالشّرّ و تحثّه عليه».
(هيچ پيامبرى را خدا مبعوث نكرد و جانشينى براى او نگزارد مگر اينكه دو گونه اصحاب و محرم داشتهاند:
1- بطانه و يار و محرمى كه او را به خير ترغيب مىنمايد.
2- بطانه و يار و محرم كه بر شر و بدى تشويق مىنمايد.
البِطَان- شكم بند چرمين ستوران كه در زير شكمشان محكم بسته مىشود كه جمعش أَبْطِنَة و بُطْن است.
أَبْطَنَان- دو رگى كه بر شكم عبور مىكنند.
بُطَيْن- ستارهاى كه در ميان ستاره حمل قرار دارد.
تَبَطُّن- وارد شدن به باطن امور.
و آيه (الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ- 3/ حديد) در صفات خداى تعالى است كه همواره دو به دو مانند- اوّل- و- آخر- بكار مىروند.
امّا در باره معنى واژه- ظاهر گفتهاند كه اشاره بمعرفت شناختهاى بديهيّات ماست.براستى كه فطرت و سرشت آدمى حكم مىكند به هر چيزى كه انسان نظر مىكند وجود خداى متعال را در مىيابد (وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ- 84/ زخرف) و از اين روى بعضى از حكماء گفتهاند، مثل جوينده و خواهنده معرفت خداى، مانند جهانگردى است كه در آفاق مىگردد و سير مىكند و چيزى را كه در خود او و با خود اوست مىطلبد
ولى واژه- باطن- در آيه (وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ- 3/ حديد) اشارهاى است بمعرفت و شناخت حقيقى اللّه و همانست كه ابو بكر رضى اللّه عنه اشاره كرده و گفته است:
«يا من غاية معرفته القصور عن معرفته».
(اى كسى كه نهايت معرفتش قصور و كوتاهى از معرفتش است) و گفتهاند ظاهر- و باطن- در آيه فوق يعنى خداوند با آياتش ظاهر است و با ذاتش باطن- در آيه فوق يعنى خداوند با آياتش ظاهر است و با ذاتش باطن است.
و نيز گفتهاند: خداى ظاهر است براى اينكه او بر أشياء و پديدهها محيط است و ادراك كننده آنها است و از جهت اينكه چيزى به او احاطه ندارد باطن- است همانطور كه فرمود: (لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ- 130/ انعام).
از امير المؤمنين رضى اللّه عنه سخنى كه بر تفسير اين دو لفظ دلالت مىكند روايت شده است، آنجا كه مىگويد:
«تجلّى لعباده من غير أن رأوه و أراهم نفسه من غير أن تجلّى لهم».
معرفت و شناسائى فهم اين سخن امير المؤمنين (ع) نياز به فهم دقيق و عقل سرشارى دارد.
و سخن خداى تعالى (وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً- 20/ لقمان) كه گفتهاند واژه- ظاهِرَةً- در اين آيه نعمت نبوّت و پيامبرى است و- باطِنَةً نعمت عقل آدمى است، و نيز گفتهاند- ظاهِرَةً- يعنى محسوسات و باطِنَةً يعنى معقولات (نعمتهاى محسوس و نعمتهاى معنوى و عقلانى) و همچنين نعمت ظاهره- را نصرت و پيروزى پيامبر و مردم بر دشمنان و- نعمت باطنه نصرت و پيروزى به كمك ملائكه دانستهاند و همه اين معانى در عموم آيه داخل و وارد است[۲]
«جوف»
جوف: اندرون. ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ ... احزاب: 4 خدا براى كسى در اندرون وى دو قلب قرار نداده است. آيه ما قبل در اطاعت خدا و عدم طاعت مشركين و ذيل آيه در باره ظهار و پسر خواندههاست. آيه شريفه كنايه از آنست كه جمع دو منافى ممكن نيست و قلب بدو چيز متناقض نميتواند معتقد باشد مگر آنكه دو قلب باشد ولى خدا در اندرون كسى دو قلب نگذاشته است.
گويند: آن در مقام تعليل بذيل آيه است يعنى يكزن هم مادر و هم زن انسان نميشود چنانكه معنى ظهار است و يك فرزند پسر دو شخص نميشود چنانكه در پسر خوانده است. بعيد نيست كه تعليل آيه قبل باشد يعنى طاعت خدا و كفّار قابل جمع نيست مگر آنكه شخص دو قلب داشته باشد و خدا در جوف كسى دو قلب قرار نداده است (از الميزان).[۳]