جدا کردن (مترادف): تفاوت میان نسخهها
(صفحهای تازه حاوی «==مترادفات قرآنی جدا کردن== مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «فَرَقَ»، «فَتَقَ»، «عَزَلَ»، «جَنَبَ»، «مازَ»، «زَیَّلَ». ==مترادفات «جدا کردن» در قرآن== {| class="wikitable" |+ !واژه !مشاهده ریشه شناسی واژه !مشاهده مشتقات واژه !نمونه آیات |- |فَرَقَ...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۲۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۸
مترادفات قرآنی جدا کردن
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «فَرَقَ»، «فَتَقَ»، «عَزَلَ»، «جَنَبَ»، «مازَ»، «زَیَّلَ».
مترادفات «جدا کردن» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
فَرَقَ | ریشه فرق | مشتقات فرق | |
فَتَقَ | ریشه فتق | مشتقات فتق | |
عَزَلَ | ریشه عزل | مشتقات عزل | |
جَنَبَ | ریشه جنب | مشتقات جنب | |
مازَ | ریشه میز | مشتقات میز | |
زَیَّلَ | ریشه زیل | مشتقات زیل |
معانی مترادفات قرآنی جدا کردن
«فَرَقَ»
الفَرْق: جدايى و فاصله كه با معنى فلق نزديك است ولى- فلق- به اعتبار شكافتگى است و فرق به اعتبار جدايى، در آيه گفت:
وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ (50/ بقره)فِرْق: قطعه و تكهاى جدا شده، و از اين معنى است واژه- فِرْقَة- در مورد جمعيت و گروهى كه از ديگر مردمان جدا و بريده شدهاند.
در مورد آشكار شدن سپيده دم و صبح گفته ميشود: فَرَقُ الصبحِ و فلق الصبح.
در آيه: فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء)فَرِيق. جماعتى جدا و پراكنده از ديگران در آيات زير: وَ إِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِيقاً يَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ (78/ آل عمران). فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ (87/ بقره). فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ (7/ شورى)إِنَّهُ كانَ فَرِيقٌ مِنْ عِبادِي (109/ مؤمنون) أَيُ الْفَرِيقَيْنِ (73/ مريم). تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ (85/ بقره). وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَ (146/ بقره).
فَرَقْتُ بين الشيئين: ميان آن دو چيز جدايى افكندم خواه اين فاصله و جدايى طورى باشد كه با چشم ديده و حس شود و يا اينكه با بصيرت و فكر فهميده شود كه در هر دو حال- فرقت- گفته ميشود. در آيات: فَافْرُقْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ (25/ مائده). فَالْفارِقاتِ فَرْقاً (4/ مرسلات). يعنى فرشتگانى كه بر حسب امر و فرمان خداوند و حكمت او اشياء را از يكديگر جدا مىكنند، و بر اين معنى است.
آيه: فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ (4/ دخان). در باره عمر (رض) براى اينكه ميان حق و باطل جدا كننده بود- فاروق- گفته شده. و آيه: وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ (106/ اسراء). يعنى در قرآن احكام را بيان كرديم و تفصيلش داديم.
گفتهاند- فَرَقْناهُ- در آيه، يعنى قسمت قسمت و به تفريق آن را نازل كرديم و فرو فرستاديم.
تَفْرِيق- اصلش براى تكثير و زيادتى است و در مورد پراكندگى سخن و كارى كه فراهم آمده و از هم گسيخته ميشود بكار ميرود مثل آيات:يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ (102/ بقره). فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ (94/ طه). لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ (285/ بقره). لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (136/ بقره). جايز است كه تفريق در دو آيه اخير به احد نسبت داده شود در حاليكه لفظ احد در نفى افاده جمع دارد.
آيه: إِنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ (159/ انعام) فَارَقُوا- هم خوانده شده.
فِرَاق و مُفَارَقَة: بيشتر در باره جدايى افراد و اجسام است، در آيات: هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ (78/ كهف). ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ (28/ قيامة). يعنى اين حالت بر او غلبه داشت كه در موقع مرگ، جدا شدنش از دنيا قطعى است.
و آيه: وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ (150/ نساء) يعنى ايمان به خدا را آشكار مىكنند و به پيامبرانى كه خداوند ايمان به آنها را هم امر كرده، كفر مىورزند.
و آيه: وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ (152/ نساء) يعنى به تمام پيامبران خدا ايمان آوردند و فرقى قائل نشدند
فُرْقَان: از- فَرْق- رساتر است زيرا- فُرْقَان- براى جدايى ميان حق و باطل بكار ميرود و تقديرش مثل تقدير عبارت- رجل قنعان- است كه در حكم و داورى به او اكتفا و بسنده ميشود.
در مورد- فُرْقَان- گفته شده كه اسم است نه مصدر ولى واژه- فَرْق- در اين مورد و در غير اين مورد بكار ميرود.
در آيه: يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) يعنى روزى است كه در آن روز ميان حق و باطل رميان دليل و شك و شبهه فرق گزارده ميشود
در آيه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً (29/ انفال). يعنى براى شما توفيقى و نورى بر دلهاتان قرار ميدهد كه به وسيله آن نور و توفيق ميان حق و باطل فرق گزارده شود، پس فرقان در اينجا مثل ايجاد كردن آرامش و رحمت در غير است [كه خداوند آنرا بر دلها ايجاد مىكند و الهام مىبخشد] و تمام آن نور و توفيق و آرامش و رحمت از واژه فرقان فهميده ميشود.
در آيه: وَ ما أَنْزَلْنا عَلى عَبْدِنا يَوْمَ الْفُرْقانِ (41/ انفال) گفته شده مراد از «يَوْمَ الْفُرْقانِ» روز بدر است زيرا روز بدر نخستين روزى بود كه ميان حق و باطل در آن روز جدايى حاصل شد.
و نيز «فُرْقَان» كلام خداى تعالى است براى جدا نمودنش ميان حق و باطل در اعتقاد راست و دروغ و سخن شايسته و ناشايسته در كردار و اعمال.
اين واژه در باره «قرآن» و «تورات» و «انجيل» هر سه آمده است در آيات: وَ إِذْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ الْفُرْقانَ (53/ بقره). وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء). وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسى وَ هارُونَ الْفُرْقانَ (48/ انبياء). تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ (1/ فرقان). شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ (185/ بقره).
فَرَقٌ: دور شدن دل از بيم و خوف است، بكار بردن واژه- فرق- در اين معنى مثل بكار بردن واژههاى- صدع و شقّ- است [يعنى شكستن و دو تكّه كردن]، در آيه:
وَ لكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ (65/ توبه) يعنى (گروهى و مردمى ترسنده و بيمناكند).
مىگويند: رجلٌ فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- و همچنين- امراة فَرُوقٌ و فَرُوقَةٌ- يعنى مرد و زن ترسنده و زارى كننده و از اين معنى در باره شترى كه از درد زهدان، با ناله راه ميرود، فَارِق و فَارِقَة- گفته شده و به شباهت اين معنى به پاره ابر جدا از ابرهاى ديگرى نيز- فَارِق- گفته شده.
الأَفْرَقُ من الديك: خروسى كه پوپش دو تكه و دو قسمت است.
الأَفْرَقُ من الخيل: ستورى كه يك رانش بالاتر از ديگرى است.
فَرِيقَة: خرمايى كه با شير پخته ميشود.
فَرُوقَة: پيه و چربى قسمت چپ و راست پشت بدن.[۱]
«فَتَقَ»
الفَتْقُ: جدا شدن دو چيز بهم پيوسته، كه نقطه مقابل- رتق- است، در آيه گفت: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما (30 انبياء)فَتْق و فَتِيق: سپيده دم و پگاهان.
أَفْتَقَ القمرُ: ماه از پس ابر صبحگاهى ظاهر شد.
نصلٌ فَتِيق الشّفرتين: پيكانى با نوك تيز دو شاخه، گويى كه يكى از ديگرى برآمده است.
جملٌ فَتِيق: شترى كه بسيار چاق و فربه شده، فعلش- فَتَقَ، فَتْقاً- است[۲]
«عَزَلَ»
اعْتِزَال: دور كردن چيزى و دور شدن از چيزى است (متعدّى و لازم) چه از نظر عمل يا بيزارى فكرى يا روحى يا غير اينها چه با بدن و جسم يا با قلب و دل.
مىگويند: عَزَلْتُهُ و اعْتَزَلْتُهُ و تَعَزَّلْتُهُ فَاعْتَزَلَ: دورش كردم سپس دور شد.
در آيات: (وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ- 16/ كهف)(فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ- 90/ نساء)(وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ- 48/ مريم)(فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ- 222/ بقره) شاعر گويد:يا بنت عاتكة الّتي أتعزّل و در آيه: (إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ- 212/ شعراء) يعنى بعد از آنكه مىتوانستند وامكان داشتند كه به حقّ گوش فرا دهند از آن محروم شدند أَعْزَل: كسى كه نيزه و سلاح همراهش نيست و نيز حيوان كج دم، و ابرهاى خشك و بى آب.
سماك الأَعْزَل: ستارهاى كه تصوّر شده است نقطه مقابل- سماك الرّامح- است كه پنداشتهاند ستارهاى با- سماك الرّامح- بصورت نيزه هست.[۳]
«جَنَبَ»
اصل جَنْب عضوى از بدن (پهلو) و جمع آن- جُنُوب- است، خداى تعالى گويد: (فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ- 35/ توبه). (پيشانيها و پهلوهاشان را با همان زر و سيم اندوخته و مورد پرستش دنيائيشان داغ مىكنند).
و آيه (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ- 16/ سجده). (شب هنگام براى عبادت، پهلوها را از استراحت دور مىكنند و برمىخيزند).
در آيه (قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ- 191/ آل عمران) واژه جنوب بطور استعاره چنانكه عادت اعراب است در باره ساير اعضاء استعاره شده است و مثل- يمين و شمال بكار رفته است.
چنانكه شاعر گويد:من عن يمينى مرّة و أمامى (گاهى از جانب راستم و گاهى پيشارويم).
جَنْبُ الحائط و جانبه- يعنى كنار ديوار و سوى او.
و آيه (وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْب36/ نساء) يعنى با همسفر و نزديك. و آيه (يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ- 56/ زمر) يعنى افسوس بر من و بر زيانبارى من كه از خدا و امر او و حدودى كه براى ما معيّن فرمود دورى كردم. سار جَنِيبَهُ، جَنِيبَتَهُ، جَنَابَيْهِ و جَنَابِيَتَهُ- يعنى به سويش.
جَنَبْتُهُ- به پهلويش زدم مثل- كبدته و فأدته- به كبد و دلش زدم و نيز مربوط به بيمارى دل و كبد است يعنى (ذات الجنب- پهلو درد).
جُنِبَ- از درد پهلو شكايت كرد مثل- كبد و فئد- از درد كبد و دل شكايت كرد.
از اسم مصدر- الجَنْب- به دو صورت فعل ساخته شده: اوّل- در معنى- به طرف او رفتن به جانب و ناحيه او رفتن. دوّم- در معنى رفتن به كنار كسى و به حضور كسى رفتن. فعل اوّل مثل- جَنَبْتُهُ و أَجْنَبْتُهُ (به جانب او و حول و حوش او رفتم).
و آيه (وَ الْجارِ الْجُنُبِ- 46/ نساء) يعنى همسايه دورتر و غير خويشاوند شاعر گويد:فلا تحرمنّى نائلا عن جَنَابَة
رجل جَنِبٌ و جَانِبٌ- مردى كه از راه، دور و منحرف مىشود، خداى عزّ و جل فرمايد: (إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ- 31/ نساء) و (الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ- 37/ شورى) و (وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ- 30/ حج) و (وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ- 36/ نحل).
كه اجْتِنَاب- در آيات فوق عبارتست از ترك كردنشان و دور شدنشان از كبائر و دروغ و طاغوت، و در آيه (فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون90/ مائده) واژه- فَاجْتَنِبُوهُ- در اين آيه يعنى- آن را دور كنيد از واژه- اتركوه- يعنى شما او را ترك كنيد، در معنى رساتر است.
جَنَّبَ بنو فلان- وقتى در شترانشان شير نيست.
جَنَبَ فلان خيرا و جنب شرّا- از خير و شر رانده و دور شده، خداى تعالى در باره آتش عذاب گويد:
(وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَى الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّى- 17/ اللّيل).(آتش عذاب را از پرهيزكارى كه مال خود را در راه خدا و بخاطر تزكيه بنفس مىدهد دور خواهد كرد).
اگر واژه جنب- بدون مفعول بكار رود مثل:
جَنَبَ فلان- از خير دور شد و همينطور در دعاى به خير، و در آيه مباركه (وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ- 35/ ابراهيم).
(مرا و پسرانم را از پرستش بتها دور دار).
گفته شده- وَ اجْنُبْنِي- از- جنبته عن كذا است- يعنى از آن دورش كردم.
و نيز گفتهاند- از جَنَبْتُ الفرس است- يعنى اسب را به سوى خودم كشاندم.
و در آيه اخير گويى حضرت ابراهيم (ع) از خداوند مىخواهد با الطاف خودش و با وسائل و اسباب خفيّهاش او و تبار و فرزندانش را از شرك و پرستش بتها دور دارد.
الجَنْب- يعنى فاصله و گشادى ميان دو پا، كه گويى تركيب و خلقت او طورى است كه يكى از پاها از ديگرى دورتر است و آيه (وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا- 6/ مائده) يعنى اگر جنب شديد و جنابتى در اثر انزال بشما رسيد خود را پاكيزه كنيد.
افعال واژه جنب- در معنى آيه فوق- جَنُبَ و أَجْنَبَ و اجْتَنَبَ و تَجَنَّبَ- است و چون جنابت سبب دور شدن از نماز و حكم شرعى است- جَنَابَة- يعنى دور كننده ناميده شده.
جَنُوب- نقطه مقابل- و ناميدن آنجا بجنوب يا به اعتبار اين است كه جنوب، آمدن از جانب كعبه است و درست هم همين است و يا به اعتبار رفتن از آنجا است و هر دو معنى در معنى جنوب هست.
و از واژه جنوب عبارتهاى:
جَنَبَتِ الرّيحُ- يعنى باد جنوبى وزيد
فَأَجْنَبْنَا- در باد جنوب داخل شديم. جُنِبْنَا- باد جنوبى بما رسيد و: سحابة مَجْنُوبَة- باد جنوب بر ابر ورزيده، مشتقّ شده است.[۴]
«مازَ»
مَيْز و تَمْيِيز- جدا كردن معنى در متشابهات است كه يكى را بر ديگرى تميز ميدهند. افعال اين واژه: مَازَهُ يَمِيزُ مَيْزاً و تَمْيِيزاً- است گفت:
لِيَمِيزَ اللَّهُ- الانفال/ 38 كه لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ- الانفال/ 37 خوانده شده- تميز- بدون معنى است كه يكى براى جدا كردن- و ديگرى بمعنى نيروئى كه در مغز انسان وجود دارد كه تميز ميدهد، و معانى را استنباط ميكند- چنانكه ميگويند- فلان لا تَمِيزَ له- او نيروى تميز و تشخيص ندارد.
باب- انْمَازَ و امْتَازَ- هم دارد، در آيه گفت: وَ امْتازُوا الْيَوْمَ- يس/ 59 فعل- تَمَيَّزَ- هم مطاوع مَازَ است: پذيرش تميز و تشخيص يعنى جدا و بريده شد. گفت: تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ- الملك/ 8 نزديك بود از هم جدا شود و حياتش منقطع شود.[۵]
«زَیَّلَ»
: تَزَيَّلُوا: پراكنده شدند.
در آيه: (فَزَيَّلْنا بَيْنَهُمْ- 28/ يونس) كه بر زيادتى و بسيارى دلالت دارد، در نظر كسى كه- زِلْتُ- را متعدّى بداند مثل- مِزْتُه و مَيَّزْتُه- (جدايش كردم و از ميان همه تميزش دادم و شناختمش) است، اين كه مىگويند: ما زَالَ و لا يَزَالُ كه مخصوص جملات و عبارات است مثل كان در رفع اسم جمله و نصب خبر عمل مىكند و اصلش (يائى) است (يعنى زَالَ يَزِيلُ) چنانكه مىگويند:
زَيَّلْتُ- كه معنايش مثل معنى- ما بَرِحْتُ- يعنى پيوسته و دائم بودم، است و بر اين معنى آيه: (وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ- 118/ هود) (همواره پراكنده و مختلفند) و در آيات: (لا يَزالُ بُنْيانُهُم 110/ توبه) و (لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا- 31/ رعد) و (فَما زِلْتُمْ فِي شَكٍ- 34/ غافر).
صحيح نيست كه گفته شود، ما زال زيد إلّا منطلقا چنان كه مىگويند ما كان زيد إلّا منطلقا زيرا زَالَ حكم نفى را دارد و نقطه مقابل ثبات است و حروف (ما) و (لا) نيز در حكم منفى است. پس در- ما زال- نفى در نفى يا جمع دو منفى حكم اثبات و مثبت را دارد. بنابراين: ما زال در معنى- كان- و در معنى اثبات عمل مىكند، همان طور كه گفته نمىشود كان زيد الا منطلقا. عبارت- ما زال زيد الّا منطلقا- هم درست نيست و گفته نمىشود.[۶]