بت (مترادف)
مترادفات قرآنی بت
«بت»؛ پيكرى كه از چوب يا سنگ يا فلز به اشكال گوناگون انسان يا حيوان يا اشكال ديگر بسازند و آن را پرستش كنند.[۱] مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «صنم»، «نُصب»، «اوثان»، «جبت»، «طاغوت».
مترادفات «بت» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
صنم | ریشه صنم | مشتقات صنم | |
نُصب | ریشه نصب | مشتقات نصب | |
اوثان | ریشه وثن | مشتقات وثن | |
جبت | ریشه جبت | مشتقات جبت | |
طاغوت | ریشه طغی | مشتقات طغی |
معانی مترادفات قرآنی بت
«صنم»
الصَّنَم: (تنديس و بت) مجسّمهاى كه از نقره يا مس و چوب ساخته مىشد و آن را براى تقرّب به خداى تعالى پرستش مىكردند، جمعش- أَصْنَام- است.
خداى تعالى گويد: (أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً- 74/ انعام) (آيا بتها را خدا گرفتهايد؟).
(لَأَكِيدَنَ أَصْنامَكُمْ- 57/ انبياء) (سخن ابراهيم به بت پرستان است كه مىگويد: بخدا سوگند اگر پس از اينكه روى برگردانيد و برويد در كار آنها حيلهاى خواهم كرد).
بعضى از حكماء گفتهاند:
«كلّ ما عبد من دون اللّه بل كلّ ما يشغل عن اللّه تعالى يقال له صَنَم».
(هر چيزى كه غير از خدا پرستيده شود و نيز هر چيزى كه انسان را از خداى تعالى غافل كند و مشغول دارد به آن بت گفته مىشود.) و بر همين وجه ابراهيم صلوات اللّه عليه، گفت: (اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ- 35/ ابراهيم).
(پروردگارا من و فرزندانم را از اينكه بتان را بپرستيم دور و بركنار دار).
و معلوم است كه ابراهيم با تحقيقى كه در شناسايى خداى تعالى و آگاهى بر حكمت او دارد از كسانى نبود كه بيم داشته باشد، از اينكه دوباره به پرستش آن بتها كه آنها مىپرستيدند برگردد، گويى كه گفته است: پروردگارا مرا از هر چيزى كه از توجّه بتو باز دارد و منصرف كند دور گردان.[۲]
«نُصب»
نَصْب هر چيز بالاتر و بلندتر قرار دادن آن است، مثل قرار دادن و بلند كردن نيزه يا سنگ و ساختمان نَصِيب هم سنگى است كه بر بالاى چيزى قرار دهند جمع آن- نَصَائِب و نُصُب است، عربها سنگى داشتند كه آنرا پرستش ميكردند و در پايش قربانى مينمودند، در آيه گفت:
كَأَنَّهُمْ إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ- المعارج/ 43 و آيه وَ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ- المائده/ 3 كه جمع آنرا أَنْصَاب هم گفتهاند، در آيه:
وَ الْأَنْصابُ وَ الْأَزْلامُ- المائده/ 90 براى رنج و سختى واژههاى- نُصْب و نَصَب- بكار ميرود كه با واژه عذاب مترادف است، چنانكه در بخل و بخل همين طور گفته ميشود. فرمود:
لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ- الفاطر/ 35 (سخن بهشتيان است كه ميگويند سپاس و شكر خدائى را كه حزن و اندوه از ما دور نمود و او پاداش دهنده شكر و سپاس است).
باب افعال اين فعل مثل- أَنْصَبَنِى كذا- است يعنى مرا به رنج انداخت، شاعر ميگويد:تاوبنى هم مع الليل منصب - (با رسيدن شب غم و اندوهى جانكاه بمن بر- گشت و مرا فرا گرفت)- هم نَاصِب- نقطه مقابل- عِيشَةٍ راضِيَةٍ*- است- نصب همان تعب و رنج و سختى است. در آيه گفت: لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً- الكهف/ 62 در مسافرتمان اين چنين رنجى بما رسيد. اسم فاعلش- نَاصِب است. خداى تعالى فرمود: عامِلَةٌ ناصِبَةٌ- الغاشيه/ 3 (در وصف دوزخيان است ميگويد، همه كارشان رنج و مشقت است- نَصِيب حظ و بهره معين و بر آمده. أَمْ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنَ الْمُلْكِ- النساء/ 53 أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتابِ- آل عمران/ 23 و فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ- نشرح/ 7 يعنى (همين كه فراغت يافتى به نيايش قيام كن هر چند با زحمت، كه بگفته صاحب تبيان هر چند خطاب به پيامبر است اما عموميت دارد). نَاصَبَهُ الحربَ وَ العداوةَ- و نَصَبَ له- هر چند كه در عبارت دوم واژه- حرب ذكر نشده اما هر دو عبارت بمعنى اينست كه- با او جنگ و دشمنى كرد و شر و بدى برايش پيش آورد. أَنْصَب و نَصْبَاء- صفت گوسفندان نر و مادهايست كه شاخها بر آوردهاند، و در شتران بمعنى فراخى سينه آنها است، نِصَابُ السكين و نَصَبُهُ- دسته كارد، و اصل هر چيز را هم نِصَاب آن گويند[۳]
«اوثان»
وَثَن مفرد أَوْثَان يعنى بتهاست و آن سنگى بود كه پرستيده ميشد در آيه گفت: إِنَّمَا اتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْثاناً- العنكبوت/ 25 أَوْثَنْتُ فلاناً- عطا و بخشش او را زياد كردم، أَوْثَنْتُ من كذا- آنرا افزون ساختم.[۴]
«جبت»
جِبْت هر چيزى كه غير از خداى پرستيده شود، خداى تعالى گويد: (يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ- 51/ نساء).
جبت و جبس- هر دو به يك معنى است، به حيوان نر يا مردى كه با افزون بودن مجامعتش صاحب فرزندى نمىشود و خيرى در او نيست- جبت و جبس- گويند.
گفتهاند حرف (ت) در جبت بدل از حرف (س) است كه معنى مبالغه را مىرساند- غسولة هم يعنى شهوترانى زياد، مثل سخن اين شاعر:عمرو بن يربوع شرار النّاس
، يعنى خسار النّاس كه حرف (ر) به سين، و حرف (ش) به (خ) تبديل شده و مبالغه را در ضرر و زيان مىرساند. ساحر و كاهن يعنى افسونگر و فالگير يا شعبده باز را هم- جِبْت- گويند.[۵]
«طاغوت»
فعل اين واژه- طَغَوْتُ و طَغَيْتُ طَغَوَاناً و طُغْيَاناً- است، يعنى: گستاخى و گردنكشى كرد.
أَطْغَاهُ كذا: او را به طغيان واداشت.
طُغْيَان: زياده روى و نافرمانى و سرپيچى از حقّ است، در آيات: (إِنَّهُ طَغى- 26/ طه)(إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى- 6/ علق)(قالا رَبَّنا إِنَّنا نَخافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنا أَوْ أَنْ يَطْغى- 45/ طه)(وَ لا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي- 81/ طه)خداى تعالى گويد: (فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً- 80/ كهف)(فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ- 15/ بقره)(إِلَّا طُغْياناً كَبِيراً- 60/ اسراء)(وَ إِنَ لِلطَّاغِينَ لَشَرَّ مَآبٍ- 55/ ص)(قالَ قَرِينُهُ رَبَّنا ما أَطْغَيْتُهُ- 27/ ق)
الطَّغْوَى: اسم از- طَغَى و طُغْيَان- است يعنى گردنكشى، و گستاخى از حقّ، و گفت: (كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها- 11/ شمس)مفهوم اين آيه آگاهى بر اين امر است كه وقتى آنها را از عقوبت طغيانشان بيمشان مىدادند تصديق و باور نمىكردند. و آيه:
(هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغى- 52/ نجم) تنبيهى است بر اينكه نافرمانى از حقّ و طغيان، انسان را خلاص نمىكند و از فرجام كارش او را رهائى نمىبخشد و قوم نوح نافرمانتر و گستاختر از آنها بودند و هلاك شدند.
و گفت: (إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ- 11/ حاقه) كه واژه- طغيان- بطور استعاره براى افزونى و تجاوز از حدّ آب آورده شده.
و آيه: (فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ- 5/ حاقّه) اشاره به طوفانى است كه در آيه: (إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ- 11/ حاقّه) از آن معنى تعبير شده است
الطَّاغُوت: عبارت از هر تجاوزگر و سخت ستم پيشهاى و هر معبودى است كه غير از خداى پرستيده مىشود و در مفرد و جمع هر دو بكار مىرود، در آيات:
(فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ- 256/ بقره) (وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ- 17/ زمر) (أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ- 257/ بقره) (يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ- 60/ نساء)- طَاغُوت- در آيه اخير عبارت از هر نافرمانى و تجاوزگرى است، چنانكه شرح حال آن گذشت.
افسونگرى، جادوگر و هر ديو سركشى و هر كسى كه بازدارنده، و منحرف كننده ديگران از راه خير باشد- طاغوت- است.
وزن لفظى واژه- طاغوت- فعلوت، مثل- جبروت و ملكوت- است و اصلش- طغووت بوده ولى لام الفعل آن بجاى عين الفعل قلب و سپس تبديل به الف شده است مثل صاعقة و صاقعة.