شکافتن (مترادف)
مترادفات قرآنی شکافتن
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «انفطر/تفطر»، «فلق»، «صدع»، «تمیّز».
مترادفات «شکافتن» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
انفطر | ریشه فطر | مشتقات فطر | تَكَادُ ٱلسَّمَٰوَٰتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنشَقُّ ٱلْأَرْضُ وَتَخِرُّ ٱلْجِبَالُ هَدًّا
|
فلق | ریشه فلق | مشتقات فلق | فَأَوْحَيْنَآ إِلَىٰ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱضْرِب بِّعَصَاكَ ٱلْبَحْرَ فَٱنفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَٱلطَّوْدِ ٱلْعَظِيمِ
|
صدع | ریشه صدع | مشتقات صدع | وَٱلْأَرْضِ ذَاتِ ٱلصَّدْعِ
|
تمیّز | ریشه میز | مشتقات میز | تَكَادُ تَمَيَّزُ مِنَ ٱلْغَيْظِ كُلَّمَآ أُلْقِىَ فِيهَا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهَآ أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ
|
معانی مترادفات قرآنی شکافتن
«انفطر/تفطر»
اصل فَطْر شكاف طولى است يعنى چيزى را از درازا بريدن، افعالش:
فَطَرَ فلانٌ كذا فَطْراً و أَفْطَرَ هو فُطُوراً و انْفَطَرَ انْفِطَاراً است:
آن را شكافت و دو نيمه شد.
در آيه: هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ (3/ ملك)يعنى آيا در آسمانها شكافى و اختلالى مىيابى.
معنى واژه- فَطْر- يعنى فاصله و شكاف يا عيب و اختلال كه گاهى بر طريق فساد است و گاهى بر طريق صلاح، در آيه گفت:
السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا (18/ مزمل).
فَطَرْتُ الشاةَ: با دو انگشت گوسپند را دوشيدم:
فَطَرْتُ العجينَ: در وقتى است كه آرد را با آب مخلوط كرده و همان وقت بدون تخمير شدن آنرا بپزى قبل از اينكه خمير ور آمده باشد، و از اين معنى است واژه- فِطْرَة.
فَطَرَ اللّهُ الخلقَ: همان ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى باشد پس آيه: فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها (30/ روم) اشارهاى از خداى تعالى است به آنچه را كه ابداع نموده و آفريده است و در آنچه كه در وجود مردم از گرايش به شناخت خداى تعالى متمركز ساخته و نهاده است.
فِطْرَة اللّه- همان نيرو و توانى است كه در انسان براى شناختن ايمانى كه در آيات زير اشاره ميشود تمركز داده است كه گفت:
وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ (87/ زخرف).
الْحَمْدُ لِلَّهِ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ (1/ فاطر)
الَّذِي فَطَرَهُنَ (56/ انبياء).
وَ الَّذِي فَطَرَنا (76/ طه) يعنى ما را ابداع و ايجاد كرد.
و در آيه: السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ (18/ مزمل) صحيح است كه- انْفِطَار- اشاره به قبول چيزى باشد كه آن را ابداع كرده و بر ما بخشيده و افاضه نموده است.
فِطْر: ترك كردن روزه است، فعلش- فَطَرْتُهُ و أَفْطَرْتُهُ و أَفْطَرَ هو- است.
قارچ يا سماروخ را هم- فطر- گفتهاند زيرا زمين را بسرعت مىشكافد و از آن خارج ميشود.[۱]
«فلق»
الفَلَقُ: دو تكه شدن چيزى است با جدا شدن بعضى از آن از بعض ديگر.
فعلش فَلَقْتُهُ، فَانْفَلَقَ- است، در آيات:فالِقُ الْإِصْباحِ (96/ انعام).إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى (95/ انعام). فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ (63/ شعراء)
و نيز- فلق- زمين و فاصله ميان دو پشته و كوه، در آيه: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِ الْفَلَقِ (1/ فلق) يعنى صبحگاه (كه گوئى از شكافته شدن تاريكى ظاهر ميشود).
و نيز گفته شده- فلق- نهرهايى است كه در آيه: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَراراً وَ جَعَلَ خِلالَها أَنْهاراً (61/ نمل) يادآورى شده است و يا «فلق» در سوره (نمل) كلمهاى است كه خداوند موسى را با آن تعليم داد و سپس دريا را با آن شكافت.
الفِلْقُ: كار شگفت و عجيب و- فَيْلَق- هم همانست.
فِلْق- همان مَفْلُوق است مثل- نكث- كه براى شكسته شده و منكوث بكار ميرود.
فَيْلَق و فَالِق: فاصله ميان دو كوه و نيز فاصله ميان دو كوهان شتر.[۲]
«صدع»
الصَّدْع: شكاف و شكستگى در اجسام سخت، مثل شيشه آهن و مانند آنها.
صَدَعْتُهُ فَانْصَدَعَ و صَدَّعْتُهُ فَتَصَدَّعَ: شكستن و شكسته شد.
آيه: (يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ- 43/ روم): (روزى كه جدا مىشوند).
و از اين معنى است- صَدَعَ الامر: جدايش كرد كه استعاره شده است. و آيه: (فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَر 94/ حجر).
و نيز- صُدَاع- به طور استعاره، سر درد شديد است كه شبيه به تركيدگى و شكافته شدن سر است، كه از شدّت درد آنچنان حسّ مىشود.
آيه: (لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ- 19/ واقعه).
(از نوشيدن نوشيدنيهاى بهشتى نه به سر درد دچار مىشوند و نه عقل خويش از دست دهند) و از اين معنى است:
صَدِيع: طلوع فجر.
صَدَعْتُ الفلاة: بيابان را پيمودم و قطع طريق كردم.
تَصَدَّعَ القوم: آن مردم پراكنده شدند.[۳]
«تمیّز»
مَيْز و تَمْيِيز- جدا كردن معنى در متشابهات است كه يكى را بر ديگرى تميز ميدهند. افعال اين واژه: مَازَهُ يَمِيزُ مَيْزاً و تَمْيِيزاً- است گفت:
لِيَمِيزَ اللَّهُ- الانفال/ 38 كه لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ- الانفال/ 37 خوانده شده- تميز- بدون معنى است كه يكى براى جدا كردن- و ديگرى بمعنى نيروئى كه در مغز انسان وجود دارد كه تميز ميدهد، و معانى را استنباط ميكند- چنانكه ميگويند- فلان لا تَمِيزَ له- او نيروى تميز و تشخيص ندارد.
باب- انْمَازَ و امْتَازَ- هم دارد، در آيه گفت: وَ امْتازُوا الْيَوْمَ- يس/ 59 فعل- تَمَيَّزَ- هم مطاوع مَازَ است: پذيرش تميز و تشخيص يعنى جدا و بريده شد. گفت: تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ- الملك/ 8 نزديك بود از هم جدا شود و حياتش منقطع شود.[۴]