شتر (مترادف)

مترادفات قرآنی شتر

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «اِبِل»، «بعیر»، «جَمَل»، «هیم»، «رکاب»، «ضامر»، «بُدن»، «ناقة»، «عشار»، «بُحیرة»، «سائبة»، «حام».

مترادفات «شتر» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
اِبِل ریشه ابل مشتقات ابل
أَفَلَا يَنظُرُونَ إِلَى ٱلْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ
بعیر ریشه بعر مشتقات بعر
قَالُوا۟ نَفْقِدُ صُوَاعَ ٱلْمَلِكِ وَلِمَن جَآءَ بِهِۦ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا۠ بِهِۦ زَعِيمٌ
جَمَل ریشه جمل مشتقات جمل
كَأَنَّهُۥ جِمَٰلَتٌ صُفْرٌ
هیم ریشه هیم مشتقات هیم
فَشَٰرِبُونَ شُرْبَ ٱلْهِيمِ
رکاب ریشه رکب مشتقات رکب
وَمَآ أَفَآءَ ٱللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِۦ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُۥ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ وَٱللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ
ضامر ریشه ضمر مشتقات ضمر
وَأَذِّن فِى ٱلنَّاسِ بِٱلْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجَالًا وَعَلَىٰ كُلِّ ضَامِرٍ يَأْتِينَ مِن كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ
بُدن ریشه بدن مشتقات بدن
وَٱلْبُدْنَ جَعَلْنَٰهَا لَكُم مِّن شَعَٰٓئِرِ ٱللَّهِ لَكُمْ فِيهَا خَيْرٌ فَٱذْكُرُوا۟ ٱسْمَ ٱللَّهِ عَلَيْهَا صَوَآفَّ فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا فَكُلُوا۟ مِنْهَا وَأَطْعِمُوا۟ ٱلْقَانِعَ وَٱلْمُعْتَرَّ كَذَٰلِكَ سَخَّرْنَٰهَا لَكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
ناقة ریشه نوق مشتقات نوق
وَيَٰقَوْمِ هَٰذِهِۦ نَاقَةُ ٱللَّهِ لَكُمْ ءَايَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِىٓ أَرْضِ ٱللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوٓءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ
عشار ریشه عشر مشتقات عشر
وَإِذَا ٱلْعِشَارُ عُطِّلَتْ
بُحیرة ریشه بحر مشتقات بحر
مَا جَعَلَ ٱللَّهُ مِنۢ بَحِيرَةٍ وَلَا سَآئِبَةٍ وَلَا وَصِيلَةٍ وَلَا حَامٍ وَلَٰكِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ يَفْتَرُونَ عَلَى ٱللَّهِ ٱلْكَذِبَ وَأَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ
سائبة ریشه سیب مشتقات سیب
مَا جَعَلَ ٱللَّهُ مِنۢ بَحِيرَةٍ وَلَا سَآئِبَةٍ وَلَا وَصِيلَةٍ وَلَا حَامٍ وَلَٰكِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ يَفْتَرُونَ عَلَى ٱللَّهِ ٱلْكَذِبَ وَأَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ
حام ریشه حمی مشتقات حمی
مَا جَعَلَ ٱللَّهُ مِنۢ بَحِيرَةٍ وَلَا سَآئِبَةٍ وَلَا وَصِيلَةٍ وَلَا حَامٍ وَلَٰكِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ يَفْتَرُونَ عَلَى ٱللَّهِ ٱلْكَذِبَ وَأَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ

معانی مترادفات قرآنی شتر

«اِبِل»

به گفته خداى تعالى (وَ مِنَ‏ الْإِبِلِ‏ اثْنَيْنِ‏- 142/ انعام).

واژه إبل براى شتران زياد بكار مى‏رود، واحد و مفرد ندارد يعنى از دو به بالا است. و آيه (أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ‏- 17/ غاشيه) كه گفته‏اند منظور از إبل، ابرهاست هر چند كه اين تعبير درست نيست امّا از نظر تشبيه نمودن حركت و جابجائى أبرها و شتران كه پيوسته جابجا مى‏شوند و قطار شتران از دور مانند سياهى ابر است ممكن است درست باشد.

از واژه إبل فعل- أَبَلَ‏، يَأْبِلُ‏، أَبُولًا و أَبَلَ‏، أَبْلًا- كه در جمله- أبل الوحشىّ- و مشابه اين جملات بار مى‏رود ساخته شده كه حيوان وحشى به خاطر طاقت و پايدارى در نخوردن آب به شتر تشبيه شده است، يعنى در پايدارى و صبر كردن بر آب مانند شتران است.

تَأَبَّلَ‏ الرّجل عن امرأته: در دورى كردن مرد از همسرش بكار مى‏رود. أَبِلَ‏ الرّجلُ- شترانش زياد شد. و- فلان لا يأبل- او در سوارى بر شتر چالاك و ثابت نيست- رجل‏ آبِلٌ‏ و أَبِلٌ‏- آنمرد شترانش را خوب رسيدگى مى‏كند.

إِبِلٌ‏ مُؤَبَّلَةٌ- گلّه‏هاى شتران و- الإِبَالَة- كومه‏هاى هيزم كه به كوهان شتران تشبيه شده است.

سخن خداى تعالى در اين آيه (وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ‏- 2/ فيل) يعنى پرندگان متفرق مانند قطار شتران. مفرد أبابيل (أبيل‏) است.[۱]

«بعیر»

خداى فرمايد: (وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ‏ بَعِيرٍ- 72/ يوسف).

بعير يعنى شتر كه معروف است و مانند واژه- إنسان- به مذكّر، و مؤنّث هر دو واقع مى‏شود و جمعش- أَبْعِرَة و أَبَاعِر و بُعْرَان‏- است.

البَعْر- مدفوع و فضله آن است، أَبْعَر- يعنى آغل و جايگاه گوسفندان در كوه و بيابان و نيز مكان و جاى بعير مِبْعَار- شترى كه پشگل و فضله‏اش زياد است (در مثل گويند- البعرة تدلّ على البعير- يعنى هر جا كه پشگل شترى بود دلالت بر رفتن شتر و نيز وجود اوست).[۲]

«جَمَل»

جَمَال‏ يعنى حسن و زيبايى بسيار و بر دو نوع است:

اوّل- آنگونه زيبائى كه ويژه جان و بدن و فعل و كار انسان است.

دوّم- زيبائى در ساير پديده‏هاى عالم غير از انسان، و بر اين وجه از پيامبر (ص) روايت شده است كه:

«إنّ اللّه جميل يحبّ الجمال».

كه هشدار و آگاهى است بر اينكه خيرات زياد از خداى افاضه مى‏شود و اللّه كسى را كه باين صفت يعنى منشاء خيرات متّصف باشد دوست مى‏دارد، خداى تعالى گويد:وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ‏ حِينَ تُرِيحُون‏ 6/ نحل).

جَمِيلٌ‏، جمال و جمّال- براى زيادى و مبالغه بكار مى‏رود خداى تعالى فرمايد:

فَصَبْرٌ جَمِيلٌ‏- 18/ يوسف) و فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا- 5/ معارج) اين فعل بشكل مصادر- مُجَامَلَة و إِجْمَال‏- نيز بكار مى‏رود.

جَامَلْتُ‏ فلانا- يعنى به نيكى با او رفتار كردم.

أَجْمَلْتُ‏ فى كذا- در آن كار مدارا و نيكويى كردم.

جَمَالَك‏: در معنى‏ أَجْمِلْ‏- يعنى نيكى كن و باعتبار معنى زيادى و فزونى كه در اين فعل هست به هر جماعت و گروهى كه داراى روابط اجتماعى و پيوستگى‏ هستند- جملة- گفته مى‏شود.

مُجْمَل‏- هم يعنى حسابى كه تفصيل داده نشده و همينطور به سخنى كه با شرح و تفصيل بيان نشده- مجمل- گويند، أَجْمَلْتُ‏ الحساب، و أجملت فى الكلام- يعنى حساب را خلاصه و سخن را كوتاه و مجمل- گفتم، خداى تعالى گويد:

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ‏ جُمْلَةً واحِدَةً- 32/ فرقان) يعنى چرا همه آيات دستجمعى و با هم نازل نمى‏شود نه آنطوريكه قسمت قسمت و پراكنده مى‏آيد.

سخن فقهاء اين است كه- مُجْمَل‏- چيزى است كه نياز به شرح و بيان دارد و حدّ و تفسيرى در آن نيست و نيز- مجمل- يادآورى و ذكر يكى از حالات بعضى از مردم كه با آن هست، هر چيزى بايستى صفتش در نفس خودش بيان شود و روشن باشد تا با آن صفت و ويژگى تميز داده شود، حقيقت مجمل فراگيرى و مشتمل بودن اشياء زيادى است كه خلاصه و از هم تفكيك نشده است.

جَمَل‏- شترى است كه دندان نيش و پيشين دهان او در آمده باشد جمعش- جِمَال‏، أَجْمَال‏، جِمَالَة است. خداى گويد: حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ- 40/ اعراف) و جِمالاتٌ‏ صفر- 33/ مرسلات).

جِمَالات‏- جمع‏ جِمَالَة و جمالة جمع‏ جَمَل‏ است كه جمالات با ضمّه حرف (ج) نيز خوانده شده و در باره آيه فوق يعنى‏ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ- 40/ اعراف) گفته شده.

جمل- طناب چند لايه و تابيده شده كشتى است.

الجَامِل‏- شترانى كه با شتربانشان همراهند مثل- باقر.

اتّخذ الّليل جملا- استعاره است چنانكه مى‏گويند:

ركب اللّيل- يعنى در شب با شتر و اسب سفر كرد.

ناميدن شتر به جمل اشاره‏اى است به آيه‏ وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ‏- 6/ نحل) زيرا شتر را در رديف زيبائيها و خوبيها براى خويش به حساب مى‏آورند.

اجْتِمَال‏- از باب افتعال از همين واژه است يعنى چرب كردن با پيه و چربى.

جَمَلْتُ‏ الشّحم- پيه را آب كردم. الجَمِيل‏:- پيه و چربى آب شده، زنى به دختر مى‏گويد تَجَمَّلِي‏ و تعفّفى- يعنى آن چربى و باقيمانده شير را بخور و بنوش.[۳]

«هیم»

ميگويند- رجلٌ‏ هَائِمٌ‏- مردى كه سخت تشنه است. هَامَ‏ على وجهه- رفت جمعش‏ هِيمٌ‏ است در آيه:

فَشارِبُونَ شُرْبَ‏ الْهِيمِ‏- الواقعه/ 55 مثل تشنگان سير و پر نوشيدند، هُيَام‏- نوعى بيمارى است كه از تشنگى زياد بوجود ميآيد، و براى هر تشنه گاهى آنرا مثل ميزنند، در آيه فرمود:

أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ‏- الشعراء/ 225 يعنى در هر سخن و كلامى، در مداحى زياده‏روى و غلو ميكنند يا پر كوئى و ساير انواع شعر- الهَائِمُ‏ على وجهه- مرد مخالف كه به سرعت قصدش را انجام ميدهد، هَامَ‏- در زمين بخاطر عطش و عشق حركت كرد، هِيمٌ‏- شتر تشنه و زمينى كه خاكش و سنگ‏هايش آب را در خود مى‏بلعد. هِيَام‏- ريگستان خشك و داغ گوئى كه تشنه است.[۴]

«رکاب»

الرُّكُوب‏: در اصل يعنى سوار شدن انسان بر پشت حيوان كه در سوار شدن بر كشتى هم بكار مى‏رود.

(و در عرف امروز سوار شدن در ماشين و فضا پيما همين واژه است و- رُكَّاب‏:

مسافرين).

رَاكِب‏: در عرف سخن ويژه كسى است كه بر بارگى و پشت ستور مى‏نشيند جمع آن- رَكْب‏، رُكْبَان‏ و رُكُوب‏- است.

خداى تعالى گويد: (وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً- 8/ نحل) و (فَإِذا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ‏- 65/ عنكبوت) و آيه: (الرَّكْبُ‏ أَسْفَلَ مِنْكُمْ‏- 42/ انفال) (و سواران كاروان دور از شما بودند) و (فَرِجالًا أَوْ رُكْبانا239/ بقره).

أَرْكَبَ‏ المُهْر: هنگام سوارى اسب جوان نزديك شد. (وقت سواريش رسيد).

مُرَكَّب‏: مخصوص كسى است كه اسب ديگرى را سوار مى‏شود و نيز كسى كه در سوارى ناتوان است و خوب سوارى نمى‏داند.

مُتَرَاكِب‏: رويهم سوار شده و انباشته شده.

خداى تعالى گويد: (فَأَخْرَجْنا مِنْهُ خَضِراً نُخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُتَراكِباً- 99/ انعام) (قسمتى از آيه 99/ انعام است و اشاره به يكى از پديده‏هاى حياتبخش اللّه است كه مى‏فرمايد:

اوست كه از آسمانها باران فرو ريزاند و در اثر ريزش باران همه روئيدنى‏ها را از زمين‏ خارج مى‏كنيم، از جمله خوشه گندم است كه دانه‏هايش به طور منظّم بر روى هم قرار دارد).

رُكْبَة: زانو.

رَكَبْتُهُ‏: به زانويش زدم مثل- فَأَدْتُهُ و رَأَسْتُهُ و همچنين‏ رَكَبْتُهُ‏ يعنى با زانويم به او زدم مثل يَدَيْتُهُ و عِنْتُهُ يعنى با دستم و چشمم.

رَكْب‏- به طور كنايه به جاى مطيّة و قعيدة- بكار مى‏رود يعنى نشيمنگاه يا بُنِ رانِ مرد و زن كه بر پشت مركب قرار مى‏گيرد.[۵]

«ضامر»

الضَّامِر من الفرس: اسب كم گوشت و لاغر اندام كه لاغريش در اثر كارهاى زياد است نه لاغرى طبيعى، در آيه گفت:

(وَ عَلى‏ كُلِ‏ ضامِرٍ- 27/ حجّ) افعال اين واژه- ضَمَرَ ضُمُوراً و اضْطَمَرَ فهو مُضْطَمِرٌ است: لاغر اندام شد.

ضَمَّرْتُهُ‏ أنا: لاغرش كردم.

مِضْمَار:محلّ اسب دوانى و جاى تمرين دادن اسبها.

ضَمِير: چيزى است كه قلب و خاطر آن را در برگرفته و در نگهدارى و وقوفش دقّت مى‏كند.

نيروى حافظه هم به همين جهت- ضَمِير- ناميده شده كه نگه دارنده خاطره‏هاست.

ضنن‏: در آيه گفت: (وَ ما هُوَ عَلَى الْغَيْبِ‏ بِضَنِينٍ‏- 24/ تكوير)يعنى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله بخيل و تنگ نظر نيست.

الضِّنَّة: بخل نمودن به چيزى با ارزش، از اين روى گفته شده:

عِلْقُ‏ مَضَنَّةٍ و مَضِنَّةٍ: چيز قيمتى و نفيسى است كه مورد بخل است.

فلانٌ ضِنِّي بين أصحابي: او در ميان يارانم با ارزش است كه به او بخل مى‏ورزم؟ضَنَنْتُ‏ بالشّي‏ء ضَنّاً و ضَنَانَةً- كه‏ ضَنِنْتُ‏- هم گفته شده يعنى به آن چيز بخل‏ ورزيدم.[۶]

«بُدن»

البَدَن‏، به معنى جسد است، ناميدن جسم به بدن بخاطر بزرگى جثّه است امّا ناميدن جسد به اعتبار رنگ بدن است چنانكه، در عبارت- ثوب مجسد- يعنى لباس رنگى كه از ريشه- جسد- است.

إمرأة بادن‏ و بدين‏-: زنى تنومند و بزرگ، شتر را هم به خاطر پر گوشت بودنش- بَدَنَة ناميده‏اند.

بَدَنَ‏- و بَدَّنَ‏-: فربه و چاق شد، و گفته‏اند- بدّن- يعنى پير شد، مصراع زير در همين معنى است:و كنت خلت الشّيب و التّبدين‏ (پيرى و مسن‏شدن را پنداشته و تصور كرده بودم.)و بر اين معنى، حديثى است كه از پيامبر (ص) روايت شده‏

«لا تبادرونى بالرّكوع و السّجود فإنّى قد بَدَّنْتُ‏».

در ركوع و سجود بر من پيشى نگيريد زيرا بزرگسال و مسن شده‏ام.

ولى آيه (فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ‏ بِبَدَنِكَ‏- 92/ يونس) (يعنى با جسدت، و گفته‏اند- بدن- در اين آيه به معنى زره است‏

درع و زره را هم- بَدَنَة- ناميده‏اند زيرا بر بدن قرار مى‏گيرد چنانكه آستين پيراهن را هم دست پيراهن و لباس ناميده‏اند و جاى پشت و شكم را هم ظهور و بطن، آيه (وَ الْبُدْنَ‏ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ‏- 36/ حجّ) واژه- بدن- در اين آيه جمع- بدنة، يعنى شتر قربانى.[۷]

«ناقة»

شتر ماده. هذِهِ‏ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ‏ اعراف: 73. اين ناقه خدا است براى شما نشانه قدرت خدا است او را بگذاريد در زمين خدا بچرد. اين لفظ هفت بار در كلام اللّه مجيد آمده و همه در باره ناقه صالح عليه السّلام است.

در باره آن ناقه آمده‏ قالَ هذِهِ‏ ناقَةٌ لَها شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ‏ شعراء: 155. يعنى صالح فرمود:

اين ناقه‏ايست كه براى آن نصيبى است از آب و براى شما نصيب روز معيّنى است و نيز آمده: إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ. وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ قمر: 27 و 28. ما ناقه را براى امتحان آنها خواهيم فرستاد منتظر و مراقب آنها باش و اگر اذيّتت كنند صبر كن و بآنها بگو كه آب ميان ناقه و آنها مقسوم است در هر قسمت صاحب آن حاضر ميشود نه ديگرى.

از اين آيات بدست ميايد اوّلا:

در شهريكه حضرت صالح در آن بود فقط يك چشمه وجود داشته كه آبش مورد مصرف اهالى بوده است، در اين صورت آنجا يك ده بوده نه شهر زيرا يك شهر از يك چشمه آب نتواند تأمين شود و اينكه در باره محيط صالح فرموده: وَ كانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ‏ نمل:48. دليل نميشود كه آنجا شهر بزرگى بوده است رجوع شود به «مدن».

ثانيا: ناقه تمام آب چشمه را در يك روز مينوشيده است و اين ميرساند كه آن حيوانى خارق العاده و بس عظيم الجثّه بوده كه شكمش ظرفيّت آنهمه آب را داشته است.

پس لا بدّ شير بسيار هم ميداده است.

در روضه كافى حديث 214. از امام صادق عليه السّلام نقل شده «... قوم صالح بوى گفتند: بتو ايمان نميآوريم تا از اين سنگ شترى حامله براى ما بيرون آورى، آن سنگى بود كه آنرا تعظيم و پرستش ميكردند و هر سال نزد آن جمع شده و قربانى ميكردند ...

همانطور كه خواسته بودند خدا ناقه‏اى از آن سنگ بيرون آورد، خدا بصالح وحى نمود بآنها بگو: خدا آب را روزى براى شما و روزى براى ناقه قرار داده است ناقه در نوبت خود (همه) آبرا مينوشيد و در آنروز همه آنقوم از صغير و كبير از شير آن ميخوردند، فرداى آنروز بطرف آب ميرفتند و ناقه در آنروز آب نمينوشيد مدّتى كه خدا ميخواست بر اين منوال گذشت ...».

مضمون اين روايت مطابق قرآن مجيد است زيرا از آيات استفاده ميشود كه خلقت آن و آب خوردنش معجزه و در مقابل آب خوردن قهرا شير هم ميداده است.

ابن اثير در تاريخ كامل ميگويد:

صالح عليه السّلام بكنار سنگ آمد و دعا كرد سنگ شكافته شد و ناقه از آن بيرون آمد و فى الفور بچّه زائيد رئيس قوم كه جندع نام داشت و جمعى از قوم بصالح عليه السّلام ايمان آوردند آنوقت راجع بآب خوردن و شير دادن آن چنانكه در روايت كافى نقل شد تصريح كرده است. طبرسى نيز آنرا در سوره اعراف: 73. نقل فرموده است ايضا مجلسى رحمه اللّه در بحار روايات آنرا در ضمن حالات صالح عليه السّلام آورده است.

نگارنده گويد: ظاهرا روايات و تواريخ متفق‏اند در اينكه ناقه صالح از مادر زائيده نشده بلكه خلقت آن از سنگ بوسيله اعجاز بوده است مثل اژدها شدن عصاى موسى عليه السّلام و نظير آن و اين عجيب نيست زيرا خداوند بهر چيز توانا است مادّه اوّليّه سنگ و ناقه هر دو يكى است و خالق توانا ميتواند سنگ را بناقه و بالعكس تبديل كند چنانكه در «عصا» گفته شد.[۸]

«عشار»

العَشْرَة و العُشْر و العِشْرُون‏ و العَشِير و العِشْر: معروف است، يعنى: (ده- يك دهم- بيست- جزئى از ده- دهمين روز نوبت آب دادن).

خداى تعالى گفت: (تِلْكَ‏ عَشَرَةٌ كامِلَةٌ- 196/ بقره) (عِشْرُونَ‏ صابِرُونَ‏- 65/ انفال) (تِسْعَةَ عَشَرَ- 30/ مدثّر) عَشَرْتُهُم‏ أَعْشِرُهُم‏ يا (عَشَرَهُ‏ القومُ‏ أَعْشِرُهُم‏): دهمين نفرشان شدم.

عَشَرَهُمْ‏: يك دهم مالشان را گرفت.

عَشَّرْتُهُم‏: مالشان را ده قسمت كردم در وقتى است كه نه (9) قسمت را ده (10) قسمت كنى. مِعْشَارُ الشّي‏ءِ: يك دهم آن چيز، خداى تعالى گويد: (وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ‏- 45/ سباء) (به يك دهم آنچه را كه آنها داشتند اينان نرسيدند).

ناقةٌ عُشَرَاءُ: شترى كه ده ماه از بارداريش گذشته، جمع آن- عِشَارُ است، در آيه:(وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ‏- 4/ تكوير).

جاءوا عُشَارَى‏: ده نفر ده نفر آمدند.

عُشَارِيّ‏: چيزى كه طولش ده زراع باشد. عِشْر: دهمين روز آب دادن. إِبِلٌ‏ عَوَاشِرُ:

دهمين روز به آبشخور رفت.

قدحٌ‏ أَعْشَارٌ: كاسه شكسته، اصلش اين است كه ده تكّه شده و بطور استعاره شاعر در اين معنى گفته است:بسهميك في أعشار قلب مقتّل‏/العُشُور في المصاحف‏ نشانه و علامت ده آيه در قرآن. تَعْشِير: بانگ الاغ، بخاطر اينكه ده بار تكرار مى‏شود.

عَشِيرَة: خاندان مرد كه بوسيله او آن خانواده تكثير پيدا مى‏كند يعنى بمنزله عدد كامل كه همان عدد ده (10) است آنها نيز بطور كامل اهل و خانواده او مى‏شوند، خداى تعالى گويد: (وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ‏- 24/ توبه) سپس واژه- عَشِيرَة- بصورت اسمى براى گروهى از نزديكان مردى كه به وسيله او زياد مى‏شوند در آمده است.

عَاشَرْتُهُ‏: در داماد شدن براى او مثل عدد ده كامل شدم.

و آيه: (عاشِرُوهُنَ‏ بِالْمَعْرُوفِ‏- 19/ نساء) (با همسرانتان به نيكى معاشرت و آميزش كنيد). عَشِير: مُعَاشِر و همنشين چه نزديك باشد چه دور.[۹]

«بُحیرة»

معنى اصلى‏ بَحْر، هر مكان وسيعى است كه آب زيادى را در خود جمع كرده است و اين معنى وضعى و ريشه‏اى بحر است سپس با ديدن وسعت و فرخناى دريا تشبيها گفته مى‏شود بَحَرْتُ‏ كذا مثل دريا وسعش دادم و همچنين‏ بَحَرْتُ‏ البعير- يعنى گوش آن شتر را وسيعا شكافتم.

بحيرة- نيز از همين معنى گرفته شده، در آيه (ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ- 103/ مائده)

- بحيره- شترى است كه ده بچّه زائيده و بهمين خاطر گوشش را مى‏شكافند كه نشانه زائيده ده بچّه است اين نامگزارى بجهت اين است كه ديگر بر آن شتر سوار نمى‏شوند و بار نمى‏نهند، و سپس هر چيز وسيع، و فراخى را- بحر- ناميده‏اند تا آنجا كه به اسبى كه در حال دويدن، پاها و دستانش از يكديگر زياد فاصله مى‏گيرند- فرس بحر- گفته‏اند.

پيامبر (ص) اين نام را در باره اسبى كه سوار مى‏شد بكار برده و فرموده «- وجدته بحرا» و در باره كسى كه علم و دانش زياد دارد از واژه- بحر- بكار مى‏برند و مى‏گويند- تَبَحَّرَ- يعنى در علم و دانش دريا گونه است و- تَبَحُّر- در علم، گستردگى و وسعت هر چه بيشتر آن علم است.

گاهى مزه شورى دريا را با اين واژه بيان كرده‏اند و گويند- ماء بَحْرَانِيّ‏ آبى شور و أَبْحَرَ الماء- آب شور شد، شاعر گويد:و قد عاد ماء الأرض بحرا فزادنى‏/إلى مرضى أن أبحر المشرب العذب‏(آب زمين شور شد و بيمارى من شدّت گرفت براى اينكه شورى آب زمين، آب گواراى آبشخور ناگوار و شور نمود).

عدّه‏اى از علماء گفته‏اند اصولا واژه- بحر- بآب شورى گفته مى‏شود كه گوارا نيست، خداى فرمايد: (الْبَحْرَيْنِ‏ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ‏- 53/ فرقان) آب دريا در اين آيه، از اين روى- عذب و گوارا- ناميده شده كه ملح و نمك با آن آميخته شده چنانكه شمس و قمر را- قمران- گويند (زيرا در نور مشتركند) او ابرهاى پر آب و باران ريز را بخاطر فزونى آبشان- بنات بحر- گويند، يعنى چنين ابرهايى دختران دريا هستند.

و آيه (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ- 41/ روم) گفته شده منظور از فساد در دريا و خشكى، فساد داخل آب دريا نيست بلكه سرزمينهاى مسكونى و باديه‏ها و همچنين زمينهاى زراعى و باغات پر نعمت است (كه در اثر عدم رعايت حقّ و عدل فساد و تباهى در آنجا ظاهر و گسترده شده است گويى كه سراسر زمين از دريا و خشكى آلوده به فساد است).

و- لقيته صحرة بحرة- او را چون صحرا و دريا عريان ديدم و ساختمانى كه او را پوشيده دارد آنجا نبود.[۱۰]

«سائبة»

السَّائِبَة (در آيه- ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حام‏103/ مائده)شترى است كه در چراگاه به حال خود رها مى‏شود و از آب و علف دورش نمى‏كنند و اين در صورتى است كه پنج بار زائيده باشد.

و- انْسَابَتِ الحيّةُ انْسِيَاباً: مار بسرعت خزيد.

السَّائِبَة: بنده‏اى است كه آزاد مى‏شود ولى آزادى و توان قدرتش باز هم در اختيار آزاد كننده‏اش باشد و مال و ميراثش و رابطه‏اش را هر طور و هر كجا مى‏خواهد قرار مى‏دهد و اين همان چيزى است كه در شرع از آن نهى شده است.

السَّيْب: بخشش، و نيز- السِّيب: راه و مجراى آب و اصلش از- سَيَّبْتُهُ فَسَابَ- گرفته شده، يعنى به جريانش انداختم و جارى شد.[۱۱]

«حام»

حام: ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ‏ ...

مائده: 103 آيه در باره بدعتهاى جاهليت و پوچ بودن آنهاست.

در رسوم جاهليت اگر ناقه‏اى پنج بار ميزائيد و آخرى نر بود گوش آن ناقه را شكافته و رها ميكردند بآن سوار نميشدند و ذبح نميكردند و از آب و چرا مانع نميشدند و شخص خسته اگر آنرا در راه ميديد سوارش نميشد. نام آن بحيره بود.

سائبه: آن بود كه كسى نذر ميكرد اگر مرضم شفا يابد يا مسافر از سفر باز گردد ناقه من سائبه يعنى رها شده است سپس آنرا مثل بحيره رها ميكردند.

وصيله: گوسفند اگر بچه ماده ميزائيد براى آنها بود و اگر بچه نر ميزائيد آنرا براى خدايان ذبح ميكردند و اگر در يكدفعه نر

و ماده ميزائيد ميگفتند: ماده ببرادرش وصل است و بچه نر را براى خدايان ذبح نميكردند.

حام: شتر نرى كه از صلب آن ده شتر ميشد ميگفتند: پشت خود را قرق كرده ديگر سوار آن نميشدند و مثل بحيره آزاد ميكردند (نقل از مجمع) اقوال ديگرى نيز در مجمع و غيره نقل شده كه ذكر آنها لازم نيست.[۱۲]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 145-144
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 290
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 414-411
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 535
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 104-103
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 467-465
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 249-248
  8. قاموس قرآن، ج‏7، ص: 132-130
  9. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 602-601
  10. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 243-241
  11. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 271
  12. قاموس قرآن، ج‏2، ص: 186-185