میان (مترادف): تفاوت میان نسخه‌ها

(صفحه‌ای تازه حاوی «==مترادفات قرآنی میان== مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «بین»، «خلال»، «وسط»، «سواء»، «قصد». ==مترادفات «میان» در قرآن== {| class="wikitable" |+ !واژه !مشاهده ریشه شناسی واژه !مشاهده مشتقات واژه !نمونه آیات |- |بین |ریشه بین |بين (واژگان...» ایجاد کرد)
 
 
خط ۱۳: خط ۱۳:
|[[بین (ریشه)|ریشه بین]]
|[[بین (ریشه)|ریشه بین]]
|[[بين (واژگان)|مشتقات بین]]
|[[بين (واژگان)|مشتقات بین]]
|
|{{AFRAME|Surah=2|Ayah=255}}
|-
|-
|خلال
|خلال
|[[خلل (ریشه)|ریشه خلل]]
|[[خلل (ریشه)|ریشه خلل]]
|[[خلل (واژگان)|مشتقات خلل]]
|[[خلل (واژگان)|مشتقات خلل]]
|
|{{AFRAME|Surah=18|Ayah=33}}
|-
|-
|وسط
|وسط
|[[وسط (ریشه)|ریشه وسط]]
|[[وسط (ریشه)|ریشه وسط]]
|[[وسط (واژگان)|مشتقات وسط]]
|[[وسط (واژگان)|مشتقات وسط]]
|
|{{AFRAME|Surah=2|Ayah=238}}
|-
|-
|سواء
|سواء
|[[سوا (ریشه)|ریشه سوا]]
|[[سوا (ریشه)|ریشه سوا]]
|[[سوا (واژگان)|مشتقات سوا]]
|[[سوا (واژگان)|مشتقات سوا]]
|
|{{AFRAME|Surah=44|Ayah=47}}
|-
|-
|قصد
|قصد
|[[قصد (ریشه)|ریشه قصد]]
|[[قصد (ریشه)|ریشه قصد]]
|[[قصد (واژگان)|مشتقات قصد]]
|[[قصد (واژگان)|مشتقات قصد]]
|
|{{AFRAME|Surah=31|Ayah=19}}
|}
|}


==معانی مترادفات قرآنی میان==
==معانی مترادفات قرآنی میان==


=== «بین» ===
===«بین» ===
واژه‏ بين‏ براى حد فاصل ميان دو چيز يا وسط آنها وضع شده است، خداى تعالى گويد: (و جعلنا بينهما زرعا- 32/ كهف).
 
بان‏ كذا- يعنى جدا شد، و هر چه از او پنهان بود ظاهر شد و چون معنى جدا شدن و آشكار شدن دارد در مورد هر چيزى كه جدا و منفرد است به كار مى‏رود.
 
بيون‏- به چاه آبى كه عمقش زياد است يعنى از لب چاه تا ته چاه فاصله زياد است گويند، و اين واژه باعتبار فاصله طنابى كه در دست آبكش است تا آب ته چاه بكار رفته است.
 
بان‏ الصبح- صبح ظاهر شد، سخن خداى تعالى كه: (لقد تقطع بينكم‏- 94/ انعام) يعنى پيوندتان بريده و جدا شد كه در حقيقت عوامل پيوستگى يعنى اموال و خويشاوند و اعمالى كه به آنها در اجتماعتان اعتماد داشتيد ضايع شد و از بين رفت و اشاره به معنى اين آيه است كه:
 
(يوم لا ينفع مال و لا بنون‏- 88/ شعراء) همچنين آيه (لقد جئتمونا فرادى‏- 94/ انعام) از نظر قواعد زبان عرب، واژه بين گاهى اسم است و گاهى ظرف.
 
كسى كه در آيه فوق (94/ انعام)- بينكم-، با ضمه نون بخواند آن را اسم قرار داده و اگر- بينكم- را با فتحه (ن) بخواند آنرا ظرف قرار داده است.
 
ظرف بودن واژه- بين- در آيات (لا تقدموا بين يدي الله و رسوله‏- 1/ حجرات) و (فقدموا بين يدي نجواكم صدقة- 12/ مجادله) و (فاحكم بيننا بالحق‏- 22/ ص) و (فلما بلغا مجمع بينهما- 61/ كهف) (كه در آيات فوق كلمه بين- طرف مكان يعنى در حضور و در ميان، كه مفتوح است). جايز است كه واژه- بين- در معنى مصدر به جاى اسم مفعول بكار رود، در آيه (و إن كان من قوم بينكم و بينهم ميثاق‏- 92/ نساء) و در اين مورد بكار نمى‏رود مگر در چيزى كه مسافتى فاصله داشته باشد مانند- بين‏
 
البلدين- يا در چيزى كه عددى داشته باشد از دو يا بيشتر مثل- بين الرجلين- و بين القوم.
 
واژه- بين به چيزى كه معنى وحدت و فرد داشته باشد اضافه نمى‏شود مگر اينكه تكرار شود، مانند آيات (و من بيننا و بينك حجاب‏- 5/ فصلت) و (فاجعل بيننا و بينك موعدا- 58/ طه) كه در هر دو آيه تكرار شده است.
 
گفته‏اند- هذا الشي‏ء بين يديك- يعنى بر تو نزديك است، و بر اين معنى سخن خداوند است كه (و جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا- 9/ يس) و (و مصدقا لما بين يدي من التوراة- 50/ آل عمران) و (أ أنزل عليه الذكر من بيننا- 8/ ص).
 
عبارت- من بيننا- در آيه اخير يعنى از ميان همه ما بر او نازل شده است و سخن خداى در آيه: (قال الذين كفروا لن نؤمن بهذا القرآن و لا بالذي بين يديه‏- 31/ سباء) يعنى بچيزى كه در انجيل بيشتر از قرآن آمده است.
 
و در آيه (فاتقوا الله و أصلحوا ذات بينكم‏- 1/ انفال) يعنى رعايت حالات خويشاوندى، وصلت و محبتى كه شما را گرد آورده است بنمائيد. به آخر كلمه بين گاهى حرف (ما) و گاهى (الف) افزوده مى‏شود بمنزله زمان و موقع است، مانند بينما زيد يفعل كذا- و- بينا يفعل كذا- يعنى وقتى كه زيد آن كار را مى‏كند، شاعر گويد:بينا يعنفه الكماة و روعة/يوما أتيح له جرى‏ء سلفح‏ (زمانى كه دلاوران و رعب و وحشت او را هراسناك و سرزنش مى‏كرد همچون دلاور مردى فراخ سينه و توانا شد).
 
بان‏ يعنى ظاهر و روشن شد، افعالش- بان، استبان‏ تبين‏ است، و بينته‏ يعنى بيان و آشكار نمودم، خداى سبحان گويد: (و قد تبين لكم من مساكنهم‏- 38/ عنكبوت) (و تبين لكم كيف فعلنا بهم‏- 45/ ابراهيم) و (و لتستبين‏ سبيل المجرمين‏- 55/ انعام) و (قد تبين الرشد من الغي‏- 256/ بقره) و (قد بينا لكم الآيات‏- 118/ آل عمران) و (و لأبين‏ لكم بعض الذي تختلفون فيه‏- 63/ زخرف).
 
و (و أنزلنا إليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم‏- 44/ نحل) و (ليبين لهم الذي‏ يختلفون فيه‏- 39/ نحل) و (فيه آيات‏ بينات‏- 97/ آل عمران) و (شهر رمضان الذي أنزل فيه القرآن هدى للناس و بينات‏- 185/ بقره).
 
گفته‏اند- آية مبينة- به اعتبار كسى است كه آنها را بيان كرده است و- آيه مبينة- و آيات مبينات و مبينات- نيز در معنى آيات روشن كننده است.
 
البينة- يعنى دلالت روشن عقلى يا محسوس، گواهان را نيز در دعاوى بينه ناميده‏اند به جهت سخن پيامبر (ص) كه فرمود:
 
«البينة للمدعى و اليمين على من أنكر».
 
(آوردن دو شاهد بر عهده كسى است كه اقامه دعوى مى‏كند و سوگند بر عهده انكار كننده دعوا است) و سخن خداى سبحان كه: (أ فمن كان على بينة من ربه‏- 17/ هود) و (ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حي عن بينة- 42/ انفال) و (جاءتهم رسلهم بالبينات‏- 101/ اعراف).
 
البيان‏- كشف و آشكار شدن چيزى است و معنى آن اعم از نطق است كه ويژه انسان است، وسيله تبيين و روشن كردن چيزى را نيز- بيان ناميده‏اند، عده‏اى از علماء گفته‏اند بيان بر دو گونه است:
 
اول- خبر دادن واضح و آشكار و روشن در پديده‏ها و اشيائى كه در حالى از حالات بآثار صنع خداوند دلالت دارند.
 
دوم- بيان در معنى خبر خواستن و كشف از چيزى با پرسش كردن، و خبر گرفتن از آن يا با سخن گفتن يا نوشتن يا اشاره كردن.
 
اما معنى بيان در حال ظاهر شدن و روشن بودن، در آيه (و لا يصدنكم الشيطان إنه لكم عدو مبين‏- 62/ زخرف) يعنى روشن بودن حال دشمنى شيطان در وجودش و آيه: (تريدون أن تصدونا عما كان يعبد آباؤنا فأتونا بسلطان مبين‏- 10/ ابراهيم).
 
اما معنى دوم- بيان- پرسيدن براى روشن شدن موضوع، در آيات (فسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون بالبينات و الزبر- 44/ نحل) و (و أنزلنا إليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم‏- 44/ نحل) كلام و سخن هم براى اينكه معانى مورد نظر و هدفش را روشن و آشكار مى‏كند- بيان- ناميده شده- مانند آيه (هذا بيان للناس‏- 38/ آل عمران).<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 331-328</ref>
 
چيزى هم كه بوسيله آن معانى مجمل و مبهم كلام تشريح و روشن مى‏شود بيان است، مثل سخن خداى تعالى: (ثم إن علينا بيانه‏- 19/ قيامه).
 
افعال- بينته‏ و أبنته‏- در موقعى بكار مى‏رود كه بيان را وسيله كشف و اظهار چيزى قرار مى‏دهى، مثل (لتبين للناس ما نزل إليهم‏- 44/ نحل) و (نذير مبين‏- 184/ اعراف) و (إن هذا لهو البلاء المبين‏- 106/ صافات) و (و لا يكاد يبين‏- 52/ زخرف) يعنى- يبين- و آيه (و هو في الخصام غير مبين‏- 18/ زخرف).
 
===«خلال»===
الخلل‏، شكاف و فاصله ميان دو چيز، جمع آن- خلال‏ است مثل:
خلل‏ الدار- شكاف و روزن خانه.
 
خلل‏ السحاب- فاصله ابرها و لابلاى آنها كه باران از آن مى‏ريزد.
 
خلل‏ الرماد- لابلاى خاكستر.
 
خداى تعالى در صفت ابر گويد: فترى الودق يخرج من خلاله‏- 43/ نور) (بارانها را مى‏بينى كه از خلال ابرها فرو مى‏ريزند).
 
و آيه‏ فجاسوا خلال الديار- 5/ اسراء) (در ميان خانه‏ها براى سركوبيشان آمد و شد كردند).
 
شاعر گويد:أرى خلل الرماد و ميض جمر و آيه‏ و لأوضعوا خلالكم‏- 37/ توبه) يعنى در ميانتان سخن چينى، و فساد كردند.
 
خلال‏- چيزى است كه دندانها و ديگر چيزها را با آن پاك و تميز مى‏كنند.
 
خل‏ سنه و خل‏ ثوبه بالخلال- دندان و جامه‏اش را پاك كرد.
 
خل‏ لسان الفصيل بالخلال- زبان بچه شتر را خلال كرد تا مانع شير خوردنش شود.
 
(در وقتى است كه پستان مادر را به درد آورده و از شير جدا مى‏شود).
 
خل‏ الرمية بالسهم- با يك تير شكار را زد.
 
و در حديث: «خللوا أصابعكم»
 
الخلل فى الأمر خلل- خلل‏ در اين عبارت يعنى سستى در كار كه تشبيهى است از فاصله افتادن ميان دو چيز.
 
خل‏ لحمه‏ يخل‏ خلا و خلالا- يعنى در بدن حيوان خللى است كه در اثر لاغرى و ضعيفى بوجود آمده.
 
شاعر گويد:إن جسمى بعد خالى لخل.
 
(شعر از شنفرى شاعر جاهلى است كه در باره دائى خويش تأبط شرا- گفته است يعنى من بعد از دائيم ضعيف شده‏ام).
 
الخلة- راهى ريگزار كه بخاطر شنى بودنش عبورش سخت است يا از اينجهت كه پا در آن فرو مى‏رود و نيز:
 
الخلة- يعنى خمر ترش كه ترشيش از سركه نيست و از نفوذ ترش شدن خودش است.
 
خلة- غلاف و نيام شمشير كه آنرا در خود مى‏پوشاند.
 
خلة- اختلال خاص روانى است كه يا براى تمايل شديد بچيزى يا نياز سخت بآن چيز عارض نفس انسان مى‏شود و لذا- خلة- را به حاجت و نياز و خوى و عادت تفسير كرده‏اند.
 
خلة- يعنى محبت و دوستى يا از اينجهت كه آن حالت در جان نفوذ مى‏كند و يا از اينكه در جان آدمى قرار مى‏گيرد و باقى مى‏ماند و يا اينكه همچون تيرى كه بهدف مى‏رسد، دوستى هم بجان مى‏رسد و در آن اثر مى‏گذارد و يا اينكه در اثر نياز شديدى كه با آن هست خلة ناميده شده مى‏گويند:
 
خاللته‏ مخالة و خلالا- كه اسم آن- خليل‏- است.
 
خداى تعالى گويد: و اتخذ الله إبراهيم خليلا- 125/ نساء) گفته‏اند ناميدن حضرت ابراهيم (ع) به- خليل‏- براى اين است كه در تمام حالات توجه و نيازش بخدا بود، و در اين معنى است كه بخدا مى‏گويد:
 
إني لما أنزلت إلي من خير فقير- 24/ قصص) (بهر چه كه از خير بر من دهى و نازل كنى يا فرو فرستى نيازمندم).
 
و باز در اين معنى گفته شده:
 
اللهم أغننى بالافتقار إليك و لا تفقرنى بالاستغناء عنك.
 
يعنى: (الهى مرا پيوسته بخودت نيازمند گردان و از خودت بينيازم مگردان).
 
و گفته‏اند بلكه واژه- خليل‏- در باره حضرت ابراهيم از- خلة- است كه بكار بردن آن مثل بكار بردن محبت و دوستى در اوست.
 
ابو القاسم بلخى‏ گفته است- خليل- از- خلة- است نه از خلة- كسى‏ كه آن را با- حبيب- مقايسه كند بخطا رفته است زيرا جايز است كه خداوند بنده‏اش را دوست بدارد زيرا محبت از ناحيه او ثناست ولى جايز نيست در او تقوا و بى‏نيازى باشد.
 
اين سخن بلخى اشتباه است زيرا- خلة- از- تخلل‏ الود نفسه و مخالطته- است يعنى: (جانش با دوستى در آميخته است).
 
چنانكه شاعر گويد:قد تخللت‏ مسلك الروح منى‏/و به سمى الخليل خليلا
 
يعنى: (تو همانند روح با من در آميخته‏اى بهمين جهت است كه دوست خليل ناميده شده).
 
و لذا گفته مى‏شود- تمازج روحانا- در روحى كه در هم آميخته و بهم پيوسته‏اند، و محبت هم رسيدن به مركز جان است و اينكه مى‏گويند- حببته يعنى در دل و جانش راه يافتم و باو رسيدم و اما زمانى كه واژه محبت- در باره خدا بكار مى‏رود منظور فقط بخشايش و احسان اوست.
 
همينطور واژه- خلة- اگر بكار بردن حبيب براى خداوند جايز است واژه ديگر يعنى- خليل و خلة- هم جايز است ولى اگر مقصود از- حب- مركز دل و مقصود از- خلة- راه يافتن و نفوذ و آميختن دو دوست باشد حاشا كه براى خداى سبحان بكار رود و چنين مقصودى در باره او قصد شود.
 
خداى تعالى گويد: لا بيع فيه و لا خلة- 254/ بقره).
 
يعنى: ممكن نيست در قيامت نيكى يا حسنه‏اى خريد و يا اينكه حسنه را با مودت و محبت بتوان جلب كرده و اين همان معنى است كه خداوند اشاره فرموده كه:
 
و أن ليس للإنسان إلا ما سعى‏- 39/ نجم) و لا بيع فيه و لا خلال‏- 31/ ابراهيم).گفته‏اند: خلال‏- مصدرى است از خاللت‏ و نيز گفته شده‏ خلال‏ جمع- خلة- است.
 
و همچنين گفته‏اند: خليل‏ و أخلة و خلال‏- در همان معنى اول يعنى دوست و دوستان است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 623-619</ref>
 
===«وسط»===
وسط يا ميانه هر چيز نقطه‏اى است كه دو طرف مساوى براى آن منظور شود و در كميت بهم پيوسته مثل جسم بكار مى‏رود، اگر وسط با فتحه حرف (س) گفته شود بهمان معنى بالاست مثل وسط صلب- ميانه‏اش سخت است يا ضربت‏ وسط رأسه، به وسط سرش زدم اما با سكون سين، وسط در كميت منفصله بكار مى‏رود مانند چيزى كه ميان دو جسم را معين كند و آنها را از هم جدا كند.
 
وسط القوم- ميانه مردم، وسط براى چيزى كه دو طرفش مذموم و ناپسند است گفته مى‏شود.
 
مثل- هذا أوسطهم‏ حسبا- اگر موقعيت خوبى و بزرگى داشته باشد ولى خودش در آن حد نباشد يا واژه- جود- كه ميان بخل و زياده‏روى يا اسراف قرار دارد. و براى مصون ماندن از مفهوم- افراط و تفريط- بكار مى‏رود كه واژه‏هاى قابل ستايش است مانند- تساوى يا برابرى- عدالت و انصاف و جوانمردى كه همه پسنديده است. در آيه: و كذلك جعلناكم أمة وسطا- البقره/ 143 از اين جهت بمعنى- أوسطهم‏- خواهد بود و گاهى دو طرف وسط ناشايست نيست بلكه يك سمت پسنديده و محمود و سمت ديگر ناپسند مانند- خير و شر- كه بطور كنايه- رذل- گفته مى‏شود مثل فلان‏ وسط من الرجال- يعنى او از حدود خير و نيكى خارج شده است. در آيه:
 
حافظوا على الصلوات و الصلاة الوسطى‏- البقره/ 238 پس كسى كه- وسطى‏- را نماز ظهر تفسير مى‏كند به اعتبار روز چنين مى‏گويد يعنى از وسط روز و كسى كه نماز مغرب مى‏داند به اعتبار اينكه ميان دو ركعتى و چهار ركعتى است يعنى نماز سه ركعتى مغرب كه دو نماز ظهر و عصر بقيه نمازها پايه‏گذارى شده و هر كس به صلاة الوسطى را نماز صبح تفسير مى‏كند به اعتبار قرار داشتن آن ميان نماز عشا و نماز ظهر چنين تفسيرى ميكند مى‏گويد از اين جهت خداى تعالى فرموده:
 
أقم الصلاة لدلوك الشمس‏- الاسراء/ 78 يعنى نماز صبح و تخصيص اين نماز به- ذكر- براى همان كسانى است كه پس از خواب شبانه دست مى‏دهد كه با لذت خواب نياز به اقامه آن نماز دارد، از اين جهت در اذان صبح عبارت- الصلاة خير من النوم- اضافه شده و كسى كه صلاة الوسطى را نماز عصر مى‏داند بنا بروايتى است كه از پيامبر صلى الله عليه و اله رسيده است و براى اينكه وقت نماز عصر فاصله ميان كار صبح و كار بعد از نماز عصر است ساير نمازها در حالت استراحت و فراغت اقامه مى‏شود مگر نماز عصر فرموده است‏
 
«من فاته صلاة العصر فكأنما وتر أهله و ماله».
 
يعنى نقصان و زيان به عائله و مال خود زده است.<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 452-451</ref>
 
===«سواء»===
المساواة: برابرى با در نظر گرفتن ذرع و وزن و پيمايش، و در هر سه مورد زير بكار مى‏رود.
 
1- به اعتبار اندازه گرفتن، وزن كردن و پيمانه و حجم (طول و وزن و حجم) مى‏گويند: هذا ثوب‏ مساو لذاك الثوب: اين پارچه با آن پارچه مساوى و برابر است.
 
و هذا الدرهم مساو لذلك الدرهم: اين پول برابر آن پول است.
 
2- واژه- مساواة- در معنى برابرى به اعتبار كيفيت، مثل: هذا السواد مساو لذلك السواد: اين سياهى برابر آن سياهى است هر چند كه تحقيق در معنى سياهى به اعتبار مكان و موقعيت آن سياهى باز مى‏گردد، بدون توجه به ذات آن.
 
3- و گاهى به اعتبار گونه‏اى برابر است كه در آنجا، واژه- عدل- بكار مى‏رود.
 
شاعر گويد:ابينا فلا نعطى السواء عدونا يعنى: (ما دشمنان همسان خويش را بطور عادلانه نمى‏بخشيم و از آن كار خوددارى كرده‏ايم). استوى‏ دو وجه دارد:
 
اول- دو فاعل يا بيشتر به آن اسناد داده مى‏شود مثل- استوى زيد و عمرو فى كذا: زيد و عمر در آن برابر شدند.
 
در آيه: (لا يستوون‏ عند الله‏- 19/ توبه) (ترجمه تمام آيه: مى‏گويد آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجد الحرام را با كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خداى جهاد كرده، يكى مى‏دانيد؟! آنان در پيشگاه خدا برابر نيستند).
 
دوم- برابرى و استوى در ذات شى‏ء و اعتدال و استقرار آن مثل آيات: (ذو مرة فاستوى‏- 6/ نجم) (نيرومندى، كه فرود آمد و استقرار يافت) (فإذا استويت أنت‏- 28/ مؤمنون) (همينكه در كشتى قرار گرفتى و به حال اعتدال درآمدى بگو سپاس آن خدايى را كه ما را از ستمگران رهائى بخشيد).
 
و (لتستووا على ظهوره‏- 13/ زخرف) (تا بر پشت كشتى استقرار يابند و مقتدرانه قرار گيرند) (فاستوى‏ على سوقه‏- 29/ فتح) (بر ساقهاى او قرار گرفت و معتدل شد).
 
استوى‏ فلان على عمالته: بر مزدش و اجرت عادلانه‏اش دست يافت.
 
استوى‏ أمر فلان: كارش سامان يافت و منظم شد.
 
هر گاه اين واژه با حرف (على) متعدى شود، در معنى- استيلاء و اقتدار است، مثل آيه: (الرحمن على العرش استوى‏- 5/ طه) يعنى مستولى شد، و نيز گفته شده معنايش اينست كه آنچه در آسمان و زمين هست (معنى عرش تمام جهان است، وسع كرسيه السماوات و الأرض‏- 255/ بقره) تماما بر اراده او و با تعديل و تسويه نمودن آن‏ها از سوى خداى تعالى، مستقر و معتدل گرديد، مثل آيه: (ثم استوى إلى السماء فسواهن‏- 29/ بقره).
 
يعنى: (آنگاه به آسمان پرداخت و آن را به هفت آسمان استوار داشت و برپا ساخت).
 
و نيز گفته شده، معناى (على العرش استوى‏- 5/ طه) اين است كه هر چيزى نسبت به او برابر است و هيچ چيز وجود ندارد كه از چيز ديگرى به او نزديكتر باشد، زيرا خداى تعالى مانند اجسامى كه در مكانى غير از مكان ديگر تحول مى‏يابند و مى‏گردند نيست.
 
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 292
 
و هر گاه استوى- با حرف (الى) متعدى شود، اقتضاء معنى پايان رساندن دارد يا چيزى به ذات خود به پايان و كمالش مى‏رسد يا با حكم و تدبير.
 
در معنى دوم، مثل آيه: (ثم استوى إلى السماء و هي دخان‏- 11/ فصلت).
 
(آنگاه آسمانى كه چون دود بود با امر و اراده‏اش به نهايت ذات و كمال خود رسيد).
 
تسوية الشى‏ء: معتدل و برابر نمودن چيزى است يا در رفعت شكوه يا در پستى و خوارى.
 
و آيه: (الذي خلقك فسواك‏- 7/ انفطار) يعنى خلقت ترا به اقتضاء حكمت قرار داد و آفريد.
 
و (و نفس و ما سواها 7/ شمس) (اشاره به نيروهايى است در نفس و جان آدمى كه‏ آنها را اساس ارزش دهندگى به نفس و از انحراف دور نمودن نفس قرار داده است كه فعل و كار انسان به آنها نسبت داده مى‏شود و در جاى ديگر اين كتاب هم يادآورى شده است به اينكه فعل و عمل همانطور كه به فاعل نسبت داده مى‏شود صحيح است كه به ابزار و وسيله و ساير چيزهايى كه در عمل به آن نياز هست منسوب شود مثل- سيف قاطع- و اين وجه شايسته‏تر است، از سخن گوينده‏اى كه مى‏گويد: مقصود از حرف (ما) در آيه: (و نفس و ما سواها- 7/ شمس) خداى تعالى است. پس حرف (ما) به خداى تعالى تعبير نمى‏شود زيرا كه (ما) موضوعى است براى اسم جنس (تعيين آنچه را كه در حرف (ما) به نظر بيايد) كه در اعتدال نفس مؤثر است و نيز هر آنچه كه صحيح است، صحيح است هر چند به گوشى وارد نشده و نرسيده باشد.
 
و اما آيه: سبح اسم ربك الأعلى الذي خلق فسوى‏- 2/ اعلى).
 
فعل- تسوية- در اين آيه به خداى تعالى منسوب است (زيرا آفريدن و ايجاد از نيست به هست از اوست) و همچنين آيات: (فإذا سويته و نفخت فيه من روحي‏- 29/ فجر) و (رفع سمكها فسواها- 28/ نازعات) پس تسوية- و استوار داشتن متعادل آسمان، دربرگيرنده اساس و استوارى آن است كه در آيه: (إنا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب‏- 6/ صافات) آن را يادآورى نموده است.
 
سوى: به چيزى كه در مقدار و كيفيت از افراط و تفريط، مصون است گفته‏ مى‏شود.
 
خداى تعالى گويد: (ثلاث ليال سويا- 10/ مريم) و (من أصحاب الصراط السوي‏- 135/ طه).
 
و- رجل‏ سوى‏: مردى كه خوى و خلقتش متعادل و از افراط و تفريط مصون است.
 
و آيه: (على أن نسوي بنانه‏- 4/ قيامة) گفته‏اند مقصود اين است كه دستهاى انسان را مثل كف پا و سم شتران كه انگشت ندارند و باز و بسته مى‏شود، قرار مى‏دهيم و يا اينكه همه انگشتان را اندازه‏اى معين قرار دهيم كه سودى بهم ندارند و براى حكمتى انگشتان را در اندازه و شكل ظاهرى متفاوت و ناهمسان قرار داده، چون همكارى انگشتان بر بستن و گرفتن دست است كه چنان هم هستند.
 
(اعجاز اين آيه و سازمان خلقتى سر انگشتان كه پس از چهارده قرن با علم انگشت نگارى به اثبات رسيده و فلسفه و حكمت اشاره به سر انگشت، در ذيل واژه- بن- قبلا آمده، مراجعه شود).
 
و آيه: (فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسواها- 14/ شمس) يعنى سرزمين و بلادشان با خاك يكسان شد، مثل آيه: (خاوية على عروشها- 259/ بقره).
 
و گفته‏اند- سوى بلادهم بهم: سرزمين و بلادشان را با آنها با خاك يكسان و ويران كرد، مثل آيه: (لو تسوى‏ بهم الأرض‏- 42/ نساء) و اين آيه اشاره‏اى است به آنچه كه كفار در آيه زير مى‏گويند: (و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا- 40/ نباء).
 
مكان‏ سوى‏ و سواء: جاى وسط و ميانه، كه:
 
سواء، سوى و سوى- نيز گفته مى‏شود يعنى جايى كه دو طرفش برابر باشد و اينچنين معنى بصورت صفت و ظرف مكان، هر دو بكار مى‏رود و اصل آن مصدر است.
 
و گفت: (في سواء الجحيم‏- 55/ صافات) و (سواء السبيل‏- 108/ بقره) و (فانبذ إليهم على سواء- 58/ انفال) يعنى عدالت در داورى و حكم، و همينطور آيات:
 
(إلى كلمة سواء بيننا و بينكم‏- 64/ آل عمران) و (سواء عليهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم‏- 6/ بقره) (سواء عليهم أستغفرت لهم‏- 6/ منافقون) و (سواء علينا أ جزعنا أم صبرنا- 21/ ابراهيم) يعنى: هر دو امر جزع كردن يا پايدارى مساوى است و سودى بحال ما ندارد. و (سواء العاكف فيه و الباد- 25/ حج) (اشاره به شرايط و احكام مسجد الحرام است كه مى‏گويد: براى ساكنين آنجا و مسافرين به آنجا يكسان و برابر است و هيچكس حق ممانعت ديگران را براى زيارت آنجا ندارد).
 
سوى‏ و سواء- به معنى (غير) بكار مى‏رود، شاعر گويد:فلم يبق منها سوى هامد
 
يعنى: (چيزى از آنها غير از خشكيده و پوسيده خاموش باقى نماند) و ديگرى گويد:و ما قصدت من اهلها لسوائكا يعنى: (از اهل آنجا به غير از تو كسى آن را قصد نكرده است).
 
عندى رجل‏ سواك‏: غير از تو و به جاى تو، كسى نزد من نيست.
 
و- السى: مساوى و يكسان، مثل- عدل و معادل- و- قتل و مقاتل.
 
مى‏گويى: سيان‏ زيد و عمرو: زيد و عمرو مساوى و برابرند، جمع- سى‏- أسواء است مثل- نقض و انقاض.
 
قوم‏ أسواء و مستوون‏: مردمى يكسانند.
 
مساواة: در چيزهاى با ارزشى كه معمول و متعارف است، مى‏گويند: هذ الثوب‏
يساوى‏ كذا: اين جامه مساوى ديگرى است و اصلش از- ساواه‏ فى القدر يعنى در مقدار و اندازه مساويند، گرفته شده.
آيه: (حتى إذا ساوى بين الصدفين‏- 96/ كهف) (تا ميان دو ديوار برابر و يكنواخت شد).<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 296-290</ref>
 
===«قصد»===
القصد: مستقيم نمودن و استوار داشتن راه است.
 
قصدت‏ قصده‏: بسويش رفتم و آهنگش نمودم.
 
اقتصاد: از اين واژه است كه بر دو گونه است:
 
اول- اقتصاد پسنديده بطور مطلق در ميانه روى چيزى كه دو طرف افراط و تفريط دارد مثل جود يا بخشش كه ميان حالت زياده روى و بخل قرار دارد و شجاعت كه حالتى است ما بين تهور و ترس و مانند اينها و بر اين معنى است آيه:
 
و اقصد في مشيك‏ (19/ لقمان) و به اينگونه اقتصاد و ميانه‏روى در آيه:
 
و الذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ... (67/ فرقان) اشاره كرده است.
 
دوم- اقتصادى است كه بطور كنايه از آنچه ميان حالت پسنديده و ناپسند قرار مى‏گيرد، مثل قرار گرفتن ميان عدل و جور [كه نه عدالت است و نه جور و ستم‏].
 
و يا حالتى و موقعيتى در ميان نزديك و دور و بر اين اساس گفت:
 
فمنهم ظالم لنفسه و منهم‏ مقتصد و منهم سابق بالخيرات‏ (32/ فاطر)
 
آيه: سفرا قاصدا (42/ توبه).
 
يعنى سفرى كه دوريش ناپايان است و بسا كه اين آيه به سفر نزديك نيز تفسير شود ولى حقيقتش همان است كه ذكر كردم.
 
أقصد السهم: تير به هدف اصابت كرد گويى كه قصدش و هدفش را يافته است، شاعر گويد:فأصاب قلبك غير أن لم‏ يقصد [به قلبت اصابت كرد و رسيد جز اينكه آن را هدف نگرفته بود].
 
انقصد الرمح: نيزه شكست.


=== «خلال» ===
تقصد: شكست.


=== «وسط» ===
قصد الرمح: نيزه را شكست.


=== «سواء» ===
ناقة قصيد: شتر ماده پرگوشت و مفيد.


=== «قصد» ===
القصيد من الشعر: شعرى كه هفت بيتش تمام شده است‏<ref>ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 199-197</ref>


==ارجاعات==
==ارجاعات==
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]
[[رده:فرهنگنامه مترادفات قرآن]]
ویراستار
۹٬۰۷۷

ویرایش