میان (مترادف)
مترادفات قرآنی میان
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «بین»، «خلال»، «وسط»، «سواء»، «قصد».
مترادفات «میان» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
بین | ریشه بین | مشتقات بین | ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ٱلْحَىُّ ٱلْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُۥ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ لَّهُۥ مَا فِى ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِى ٱلْأَرْضِ مَن ذَا ٱلَّذِى يَشْفَعُ عِندَهُۥٓ إِلَّا بِإِذْنِهِۦ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَىْءٍ مِّنْ عِلْمِهِۦٓ إِلَّا بِمَا شَآءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلْأَرْضَ وَلَا يَـُٔودُهُۥ حِفْظُهُمَا وَهُوَ ٱلْعَلِىُّ ٱلْعَظِيمُ
|
خلال | ریشه خلل | مشتقات خلل | كِلْتَا ٱلْجَنَّتَيْنِ ءَاتَتْ أُكُلَهَا وَلَمْ تَظْلِم مِّنْهُ شَيْـًٔا وَفَجَّرْنَا خِلَٰلَهُمَا نَهَرًا
|
وسط | ریشه وسط | مشتقات وسط | حَٰفِظُوا۟ عَلَى ٱلصَّلَوَٰتِ وَٱلصَّلَوٰةِ ٱلْوُسْطَىٰ وَقُومُوا۟ لِلَّهِ قَٰنِتِينَ
|
سواء | ریشه سوا | مشتقات سوا | خُذُوهُ فَٱعْتِلُوهُ إِلَىٰ سَوَآءِ ٱلْجَحِيمِ
|
قصد | ریشه قصد | مشتقات قصد | وَٱقْصِدْ فِى مَشْيِكَ وَٱغْضُضْ مِن صَوْتِكَ إِنَّ أَنكَرَ ٱلْأَصْوَٰتِ لَصَوْتُ ٱلْحَمِيرِ
|
معانی مترادفات قرآنی میان
«بین»
واژه بين براى حد فاصل ميان دو چيز يا وسط آنها وضع شده است، خداى تعالى گويد: (و جعلنا بينهما زرعا- 32/ كهف).
بان كذا- يعنى جدا شد، و هر چه از او پنهان بود ظاهر شد و چون معنى جدا شدن و آشكار شدن دارد در مورد هر چيزى كه جدا و منفرد است به كار مىرود.
بيون- به چاه آبى كه عمقش زياد است يعنى از لب چاه تا ته چاه فاصله زياد است گويند، و اين واژه باعتبار فاصله طنابى كه در دست آبكش است تا آب ته چاه بكار رفته است.
بان الصبح- صبح ظاهر شد، سخن خداى تعالى كه: (لقد تقطع بينكم- 94/ انعام) يعنى پيوندتان بريده و جدا شد كه در حقيقت عوامل پيوستگى يعنى اموال و خويشاوند و اعمالى كه به آنها در اجتماعتان اعتماد داشتيد ضايع شد و از بين رفت و اشاره به معنى اين آيه است كه:
(يوم لا ينفع مال و لا بنون- 88/ شعراء) همچنين آيه (لقد جئتمونا فرادى- 94/ انعام) از نظر قواعد زبان عرب، واژه بين گاهى اسم است و گاهى ظرف.
كسى كه در آيه فوق (94/ انعام)- بينكم-، با ضمه نون بخواند آن را اسم قرار داده و اگر- بينكم- را با فتحه (ن) بخواند آنرا ظرف قرار داده است.
ظرف بودن واژه- بين- در آيات (لا تقدموا بين يدي الله و رسوله- 1/ حجرات) و (فقدموا بين يدي نجواكم صدقة- 12/ مجادله) و (فاحكم بيننا بالحق- 22/ ص) و (فلما بلغا مجمع بينهما- 61/ كهف) (كه در آيات فوق كلمه بين- طرف مكان يعنى در حضور و در ميان، كه مفتوح است). جايز است كه واژه- بين- در معنى مصدر به جاى اسم مفعول بكار رود، در آيه (و إن كان من قوم بينكم و بينهم ميثاق- 92/ نساء) و در اين مورد بكار نمىرود مگر در چيزى كه مسافتى فاصله داشته باشد مانند- بين
البلدين- يا در چيزى كه عددى داشته باشد از دو يا بيشتر مثل- بين الرجلين- و بين القوم.
واژه- بين به چيزى كه معنى وحدت و فرد داشته باشد اضافه نمىشود مگر اينكه تكرار شود، مانند آيات (و من بيننا و بينك حجاب- 5/ فصلت) و (فاجعل بيننا و بينك موعدا- 58/ طه) كه در هر دو آيه تكرار شده است.
گفتهاند- هذا الشيء بين يديك- يعنى بر تو نزديك است، و بر اين معنى سخن خداوند است كه (و جعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا- 9/ يس) و (و مصدقا لما بين يدي من التوراة- 50/ آل عمران) و (أ أنزل عليه الذكر من بيننا- 8/ ص).
عبارت- من بيننا- در آيه اخير يعنى از ميان همه ما بر او نازل شده است و سخن خداى در آيه: (قال الذين كفروا لن نؤمن بهذا القرآن و لا بالذي بين يديه- 31/ سباء) يعنى بچيزى كه در انجيل بيشتر از قرآن آمده است.
و در آيه (فاتقوا الله و أصلحوا ذات بينكم- 1/ انفال) يعنى رعايت حالات خويشاوندى، وصلت و محبتى كه شما را گرد آورده است بنمائيد. به آخر كلمه بين گاهى حرف (ما) و گاهى (الف) افزوده مىشود بمنزله زمان و موقع است، مانند بينما زيد يفعل كذا- و- بينا يفعل كذا- يعنى وقتى كه زيد آن كار را مىكند، شاعر گويد:بينا يعنفه الكماة و روعة/يوما أتيح له جرىء سلفح (زمانى كه دلاوران و رعب و وحشت او را هراسناك و سرزنش مىكرد همچون دلاور مردى فراخ سينه و توانا شد).
بان يعنى ظاهر و روشن شد، افعالش- بان، استبان تبين است، و بينته يعنى بيان و آشكار نمودم، خداى سبحان گويد: (و قد تبين لكم من مساكنهم- 38/ عنكبوت) (و تبين لكم كيف فعلنا بهم- 45/ ابراهيم) و (و لتستبين سبيل المجرمين- 55/ انعام) و (قد تبين الرشد من الغي- 256/ بقره) و (قد بينا لكم الآيات- 118/ آل عمران) و (و لأبين لكم بعض الذي تختلفون فيه- 63/ زخرف).
و (و أنزلنا إليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم- 44/ نحل) و (ليبين لهم الذي يختلفون فيه- 39/ نحل) و (فيه آيات بينات- 97/ آل عمران) و (شهر رمضان الذي أنزل فيه القرآن هدى للناس و بينات- 185/ بقره).
گفتهاند- آية مبينة- به اعتبار كسى است كه آنها را بيان كرده است و- آيه مبينة- و آيات مبينات و مبينات- نيز در معنى آيات روشن كننده است.
البينة- يعنى دلالت روشن عقلى يا محسوس، گواهان را نيز در دعاوى بينه ناميدهاند به جهت سخن پيامبر (ص) كه فرمود:
«البينة للمدعى و اليمين على من أنكر».
(آوردن دو شاهد بر عهده كسى است كه اقامه دعوى مىكند و سوگند بر عهده انكار كننده دعوا است) و سخن خداى سبحان كه: (أ فمن كان على بينة من ربه- 17/ هود) و (ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حي عن بينة- 42/ انفال) و (جاءتهم رسلهم بالبينات- 101/ اعراف).
البيان- كشف و آشكار شدن چيزى است و معنى آن اعم از نطق است كه ويژه انسان است، وسيله تبيين و روشن كردن چيزى را نيز- بيان ناميدهاند، عدهاى از علماء گفتهاند بيان بر دو گونه است:
اول- خبر دادن واضح و آشكار و روشن در پديدهها و اشيائى كه در حالى از حالات بآثار صنع خداوند دلالت دارند.
دوم- بيان در معنى خبر خواستن و كشف از چيزى با پرسش كردن، و خبر گرفتن از آن يا با سخن گفتن يا نوشتن يا اشاره كردن.
اما معنى بيان در حال ظاهر شدن و روشن بودن، در آيه (و لا يصدنكم الشيطان إنه لكم عدو مبين- 62/ زخرف) يعنى روشن بودن حال دشمنى شيطان در وجودش و آيه: (تريدون أن تصدونا عما كان يعبد آباؤنا فأتونا بسلطان مبين- 10/ ابراهيم).
اما معنى دوم- بيان- پرسيدن براى روشن شدن موضوع، در آيات (فسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون بالبينات و الزبر- 44/ نحل) و (و أنزلنا إليك الذكر لتبين للناس ما نزل إليهم- 44/ نحل) كلام و سخن هم براى اينكه معانى مورد نظر و هدفش را روشن و آشكار مىكند- بيان- ناميده شده- مانند آيه (هذا بيان للناس- 38/ آل عمران).[۱]
چيزى هم كه بوسيله آن معانى مجمل و مبهم كلام تشريح و روشن مىشود بيان است، مثل سخن خداى تعالى: (ثم إن علينا بيانه- 19/ قيامه).
افعال- بينته و أبنته- در موقعى بكار مىرود كه بيان را وسيله كشف و اظهار چيزى قرار مىدهى، مثل (لتبين للناس ما نزل إليهم- 44/ نحل) و (نذير مبين- 184/ اعراف) و (إن هذا لهو البلاء المبين- 106/ صافات) و (و لا يكاد يبين- 52/ زخرف) يعنى- يبين- و آيه (و هو في الخصام غير مبين- 18/ زخرف).
«خلال»
الخلل، شكاف و فاصله ميان دو چيز، جمع آن- خلال است مثل: خلل الدار- شكاف و روزن خانه.
خلل السحاب- فاصله ابرها و لابلاى آنها كه باران از آن مىريزد.
خلل الرماد- لابلاى خاكستر.
خداى تعالى در صفت ابر گويد: فترى الودق يخرج من خلاله- 43/ نور) (بارانها را مىبينى كه از خلال ابرها فرو مىريزند).
و آيه فجاسوا خلال الديار- 5/ اسراء) (در ميان خانهها براى سركوبيشان آمد و شد كردند).
شاعر گويد:أرى خلل الرماد و ميض جمر و آيه و لأوضعوا خلالكم- 37/ توبه) يعنى در ميانتان سخن چينى، و فساد كردند.
خلال- چيزى است كه دندانها و ديگر چيزها را با آن پاك و تميز مىكنند.
خل سنه و خل ثوبه بالخلال- دندان و جامهاش را پاك كرد.
خل لسان الفصيل بالخلال- زبان بچه شتر را خلال كرد تا مانع شير خوردنش شود.
(در وقتى است كه پستان مادر را به درد آورده و از شير جدا مىشود).
خل الرمية بالسهم- با يك تير شكار را زد.
و در حديث: «خللوا أصابعكم»
الخلل فى الأمر خلل- خلل در اين عبارت يعنى سستى در كار كه تشبيهى است از فاصله افتادن ميان دو چيز.
خل لحمه يخل خلا و خلالا- يعنى در بدن حيوان خللى است كه در اثر لاغرى و ضعيفى بوجود آمده.
شاعر گويد:إن جسمى بعد خالى لخل.
(شعر از شنفرى شاعر جاهلى است كه در باره دائى خويش تأبط شرا- گفته است يعنى من بعد از دائيم ضعيف شدهام).
الخلة- راهى ريگزار كه بخاطر شنى بودنش عبورش سخت است يا از اينجهت كه پا در آن فرو مىرود و نيز:
الخلة- يعنى خمر ترش كه ترشيش از سركه نيست و از نفوذ ترش شدن خودش است.
خلة- غلاف و نيام شمشير كه آنرا در خود مىپوشاند.
خلة- اختلال خاص روانى است كه يا براى تمايل شديد بچيزى يا نياز سخت بآن چيز عارض نفس انسان مىشود و لذا- خلة- را به حاجت و نياز و خوى و عادت تفسير كردهاند.
خلة- يعنى محبت و دوستى يا از اينجهت كه آن حالت در جان نفوذ مىكند و يا از اينكه در جان آدمى قرار مىگيرد و باقى مىماند و يا اينكه همچون تيرى كه بهدف مىرسد، دوستى هم بجان مىرسد و در آن اثر مىگذارد و يا اينكه در اثر نياز شديدى كه با آن هست خلة ناميده شده مىگويند:
خاللته مخالة و خلالا- كه اسم آن- خليل- است.
خداى تعالى گويد: و اتخذ الله إبراهيم خليلا- 125/ نساء) گفتهاند ناميدن حضرت ابراهيم (ع) به- خليل- براى اين است كه در تمام حالات توجه و نيازش بخدا بود، و در اين معنى است كه بخدا مىگويد:
إني لما أنزلت إلي من خير فقير- 24/ قصص) (بهر چه كه از خير بر من دهى و نازل كنى يا فرو فرستى نيازمندم).
و باز در اين معنى گفته شده:
اللهم أغننى بالافتقار إليك و لا تفقرنى بالاستغناء عنك.
يعنى: (الهى مرا پيوسته بخودت نيازمند گردان و از خودت بينيازم مگردان).
و گفتهاند بلكه واژه- خليل- در باره حضرت ابراهيم از- خلة- است كه بكار بردن آن مثل بكار بردن محبت و دوستى در اوست.
ابو القاسم بلخى گفته است- خليل- از- خلة- است نه از خلة- كسى كه آن را با- حبيب- مقايسه كند بخطا رفته است زيرا جايز است كه خداوند بندهاش را دوست بدارد زيرا محبت از ناحيه او ثناست ولى جايز نيست در او تقوا و بىنيازى باشد.
اين سخن بلخى اشتباه است زيرا- خلة- از- تخلل الود نفسه و مخالطته- است يعنى: (جانش با دوستى در آميخته است).
چنانكه شاعر گويد:قد تخللت مسلك الروح منى/و به سمى الخليل خليلا
يعنى: (تو همانند روح با من در آميختهاى بهمين جهت است كه دوست خليل ناميده شده).
و لذا گفته مىشود- تمازج روحانا- در روحى كه در هم آميخته و بهم پيوستهاند، و محبت هم رسيدن به مركز جان است و اينكه مىگويند- حببته يعنى در دل و جانش راه يافتم و باو رسيدم و اما زمانى كه واژه محبت- در باره خدا بكار مىرود منظور فقط بخشايش و احسان اوست.
همينطور واژه- خلة- اگر بكار بردن حبيب براى خداوند جايز است واژه ديگر يعنى- خليل و خلة- هم جايز است ولى اگر مقصود از- حب- مركز دل و مقصود از- خلة- راه يافتن و نفوذ و آميختن دو دوست باشد حاشا كه براى خداى سبحان بكار رود و چنين مقصودى در باره او قصد شود.
خداى تعالى گويد: لا بيع فيه و لا خلة- 254/ بقره).
يعنى: ممكن نيست در قيامت نيكى يا حسنهاى خريد و يا اينكه حسنه را با مودت و محبت بتوان جلب كرده و اين همان معنى است كه خداوند اشاره فرموده كه:
و أن ليس للإنسان إلا ما سعى- 39/ نجم) و لا بيع فيه و لا خلال- 31/ ابراهيم).گفتهاند: خلال- مصدرى است از خاللت و نيز گفته شده خلال جمع- خلة- است.
و همچنين گفتهاند: خليل و أخلة و خلال- در همان معنى اول يعنى دوست و دوستان است.[۲]
«وسط»
وسط يا ميانه هر چيز نقطهاى است كه دو طرف مساوى براى آن منظور شود و در كميت بهم پيوسته مثل جسم بكار مىرود، اگر وسط با فتحه حرف (س) گفته شود بهمان معنى بالاست مثل وسط صلب- ميانهاش سخت است يا ضربت وسط رأسه، به وسط سرش زدم اما با سكون سين، وسط در كميت منفصله بكار مىرود مانند چيزى كه ميان دو جسم را معين كند و آنها را از هم جدا كند.
وسط القوم- ميانه مردم، وسط براى چيزى كه دو طرفش مذموم و ناپسند است گفته مىشود.
مثل- هذا أوسطهم حسبا- اگر موقعيت خوبى و بزرگى داشته باشد ولى خودش در آن حد نباشد يا واژه- جود- كه ميان بخل و زيادهروى يا اسراف قرار دارد. و براى مصون ماندن از مفهوم- افراط و تفريط- بكار مىرود كه واژههاى قابل ستايش است مانند- تساوى يا برابرى- عدالت و انصاف و جوانمردى كه همه پسنديده است. در آيه: و كذلك جعلناكم أمة وسطا- البقره/ 143 از اين جهت بمعنى- أوسطهم- خواهد بود و گاهى دو طرف وسط ناشايست نيست بلكه يك سمت پسنديده و محمود و سمت ديگر ناپسند مانند- خير و شر- كه بطور كنايه- رذل- گفته مىشود مثل فلان وسط من الرجال- يعنى او از حدود خير و نيكى خارج شده است. در آيه:
حافظوا على الصلوات و الصلاة الوسطى- البقره/ 238 پس كسى كه- وسطى- را نماز ظهر تفسير مىكند به اعتبار روز چنين مىگويد يعنى از وسط روز و كسى كه نماز مغرب مىداند به اعتبار اينكه ميان دو ركعتى و چهار ركعتى است يعنى نماز سه ركعتى مغرب كه دو نماز ظهر و عصر بقيه نمازها پايهگذارى شده و هر كس به صلاة الوسطى را نماز صبح تفسير مىكند به اعتبار قرار داشتن آن ميان نماز عشا و نماز ظهر چنين تفسيرى ميكند مىگويد از اين جهت خداى تعالى فرموده:
أقم الصلاة لدلوك الشمس- الاسراء/ 78 يعنى نماز صبح و تخصيص اين نماز به- ذكر- براى همان كسانى است كه پس از خواب شبانه دست مىدهد كه با لذت خواب نياز به اقامه آن نماز دارد، از اين جهت در اذان صبح عبارت- الصلاة خير من النوم- اضافه شده و كسى كه صلاة الوسطى را نماز عصر مىداند بنا بروايتى است كه از پيامبر صلى الله عليه و اله رسيده است و براى اينكه وقت نماز عصر فاصله ميان كار صبح و كار بعد از نماز عصر است ساير نمازها در حالت استراحت و فراغت اقامه مىشود مگر نماز عصر فرموده است
«من فاته صلاة العصر فكأنما وتر أهله و ماله».
يعنى نقصان و زيان به عائله و مال خود زده است.[۳]
«سواء»
المساواة: برابرى با در نظر گرفتن ذرع و وزن و پيمايش، و در هر سه مورد زير بكار مىرود.
1- به اعتبار اندازه گرفتن، وزن كردن و پيمانه و حجم (طول و وزن و حجم) مىگويند: هذا ثوب مساو لذاك الثوب: اين پارچه با آن پارچه مساوى و برابر است.
و هذا الدرهم مساو لذلك الدرهم: اين پول برابر آن پول است.
2- واژه- مساواة- در معنى برابرى به اعتبار كيفيت، مثل: هذا السواد مساو لذلك السواد: اين سياهى برابر آن سياهى است هر چند كه تحقيق در معنى سياهى به اعتبار مكان و موقعيت آن سياهى باز مىگردد، بدون توجه به ذات آن.
3- و گاهى به اعتبار گونهاى برابر است كه در آنجا، واژه- عدل- بكار مىرود.
شاعر گويد:ابينا فلا نعطى السواء عدونا يعنى: (ما دشمنان همسان خويش را بطور عادلانه نمىبخشيم و از آن كار خوددارى كردهايم). استوى دو وجه دارد:
اول- دو فاعل يا بيشتر به آن اسناد داده مىشود مثل- استوى زيد و عمرو فى كذا: زيد و عمر در آن برابر شدند.
در آيه: (لا يستوون عند الله- 19/ توبه) (ترجمه تمام آيه: مىگويد آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجد الحرام را با كسى كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خداى جهاد كرده، يكى مىدانيد؟! آنان در پيشگاه خدا برابر نيستند).
دوم- برابرى و استوى در ذات شىء و اعتدال و استقرار آن مثل آيات: (ذو مرة فاستوى- 6/ نجم) (نيرومندى، كه فرود آمد و استقرار يافت) (فإذا استويت أنت- 28/ مؤمنون) (همينكه در كشتى قرار گرفتى و به حال اعتدال درآمدى بگو سپاس آن خدايى را كه ما را از ستمگران رهائى بخشيد).
و (لتستووا على ظهوره- 13/ زخرف) (تا بر پشت كشتى استقرار يابند و مقتدرانه قرار گيرند) (فاستوى على سوقه- 29/ فتح) (بر ساقهاى او قرار گرفت و معتدل شد).
استوى فلان على عمالته: بر مزدش و اجرت عادلانهاش دست يافت.
استوى أمر فلان: كارش سامان يافت و منظم شد.
هر گاه اين واژه با حرف (على) متعدى شود، در معنى- استيلاء و اقتدار است، مثل آيه: (الرحمن على العرش استوى- 5/ طه) يعنى مستولى شد، و نيز گفته شده معنايش اينست كه آنچه در آسمان و زمين هست (معنى عرش تمام جهان است، وسع كرسيه السماوات و الأرض- 255/ بقره) تماما بر اراده او و با تعديل و تسويه نمودن آنها از سوى خداى تعالى، مستقر و معتدل گرديد، مثل آيه: (ثم استوى إلى السماء فسواهن- 29/ بقره).
يعنى: (آنگاه به آسمان پرداخت و آن را به هفت آسمان استوار داشت و برپا ساخت).
و نيز گفته شده، معناى (على العرش استوى- 5/ طه) اين است كه هر چيزى نسبت به او برابر است و هيچ چيز وجود ندارد كه از چيز ديگرى به او نزديكتر باشد، زيرا خداى تعالى مانند اجسامى كه در مكانى غير از مكان ديگر تحول مىيابند و مىگردند نيست.
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 292
و هر گاه استوى- با حرف (الى) متعدى شود، اقتضاء معنى پايان رساندن دارد يا چيزى به ذات خود به پايان و كمالش مىرسد يا با حكم و تدبير.
در معنى دوم، مثل آيه: (ثم استوى إلى السماء و هي دخان- 11/ فصلت).
(آنگاه آسمانى كه چون دود بود با امر و ارادهاش به نهايت ذات و كمال خود رسيد).
تسوية الشىء: معتدل و برابر نمودن چيزى است يا در رفعت شكوه يا در پستى و خوارى.
و آيه: (الذي خلقك فسواك- 7/ انفطار) يعنى خلقت ترا به اقتضاء حكمت قرار داد و آفريد.
و (و نفس و ما سواها 7/ شمس) (اشاره به نيروهايى است در نفس و جان آدمى كه آنها را اساس ارزش دهندگى به نفس و از انحراف دور نمودن نفس قرار داده است كه فعل و كار انسان به آنها نسبت داده مىشود و در جاى ديگر اين كتاب هم يادآورى شده است به اينكه فعل و عمل همانطور كه به فاعل نسبت داده مىشود صحيح است كه به ابزار و وسيله و ساير چيزهايى كه در عمل به آن نياز هست منسوب شود مثل- سيف قاطع- و اين وجه شايستهتر است، از سخن گويندهاى كه مىگويد: مقصود از حرف (ما) در آيه: (و نفس و ما سواها- 7/ شمس) خداى تعالى است. پس حرف (ما) به خداى تعالى تعبير نمىشود زيرا كه (ما) موضوعى است براى اسم جنس (تعيين آنچه را كه در حرف (ما) به نظر بيايد) كه در اعتدال نفس مؤثر است و نيز هر آنچه كه صحيح است، صحيح است هر چند به گوشى وارد نشده و نرسيده باشد.
و اما آيه: سبح اسم ربك الأعلى الذي خلق فسوى- 2/ اعلى).
فعل- تسوية- در اين آيه به خداى تعالى منسوب است (زيرا آفريدن و ايجاد از نيست به هست از اوست) و همچنين آيات: (فإذا سويته و نفخت فيه من روحي- 29/ فجر) و (رفع سمكها فسواها- 28/ نازعات) پس تسوية- و استوار داشتن متعادل آسمان، دربرگيرنده اساس و استوارى آن است كه در آيه: (إنا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب- 6/ صافات) آن را يادآورى نموده است.
سوى: به چيزى كه در مقدار و كيفيت از افراط و تفريط، مصون است گفته مىشود.
خداى تعالى گويد: (ثلاث ليال سويا- 10/ مريم) و (من أصحاب الصراط السوي- 135/ طه).
و- رجل سوى: مردى كه خوى و خلقتش متعادل و از افراط و تفريط مصون است.
و آيه: (على أن نسوي بنانه- 4/ قيامة) گفتهاند مقصود اين است كه دستهاى انسان را مثل كف پا و سم شتران كه انگشت ندارند و باز و بسته مىشود، قرار مىدهيم و يا اينكه همه انگشتان را اندازهاى معين قرار دهيم كه سودى بهم ندارند و براى حكمتى انگشتان را در اندازه و شكل ظاهرى متفاوت و ناهمسان قرار داده، چون همكارى انگشتان بر بستن و گرفتن دست است كه چنان هم هستند.
(اعجاز اين آيه و سازمان خلقتى سر انگشتان كه پس از چهارده قرن با علم انگشت نگارى به اثبات رسيده و فلسفه و حكمت اشاره به سر انگشت، در ذيل واژه- بن- قبلا آمده، مراجعه شود).
و آيه: (فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسواها- 14/ شمس) يعنى سرزمين و بلادشان با خاك يكسان شد، مثل آيه: (خاوية على عروشها- 259/ بقره).
و گفتهاند- سوى بلادهم بهم: سرزمين و بلادشان را با آنها با خاك يكسان و ويران كرد، مثل آيه: (لو تسوى بهم الأرض- 42/ نساء) و اين آيه اشارهاى است به آنچه كه كفار در آيه زير مىگويند: (و يقول الكافر يا ليتني كنت ترابا- 40/ نباء).
مكان سوى و سواء: جاى وسط و ميانه، كه:
سواء، سوى و سوى- نيز گفته مىشود يعنى جايى كه دو طرفش برابر باشد و اينچنين معنى بصورت صفت و ظرف مكان، هر دو بكار مىرود و اصل آن مصدر است.
و گفت: (في سواء الجحيم- 55/ صافات) و (سواء السبيل- 108/ بقره) و (فانبذ إليهم على سواء- 58/ انفال) يعنى عدالت در داورى و حكم، و همينطور آيات:
(إلى كلمة سواء بيننا و بينكم- 64/ آل عمران) و (سواء عليهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم- 6/ بقره) (سواء عليهم أستغفرت لهم- 6/ منافقون) و (سواء علينا أ جزعنا أم صبرنا- 21/ ابراهيم) يعنى: هر دو امر جزع كردن يا پايدارى مساوى است و سودى بحال ما ندارد. و (سواء العاكف فيه و الباد- 25/ حج) (اشاره به شرايط و احكام مسجد الحرام است كه مىگويد: براى ساكنين آنجا و مسافرين به آنجا يكسان و برابر است و هيچكس حق ممانعت ديگران را براى زيارت آنجا ندارد).
سوى و سواء- به معنى (غير) بكار مىرود، شاعر گويد:فلم يبق منها سوى هامد
يعنى: (چيزى از آنها غير از خشكيده و پوسيده خاموش باقى نماند) و ديگرى گويد:و ما قصدت من اهلها لسوائكا يعنى: (از اهل آنجا به غير از تو كسى آن را قصد نكرده است).
عندى رجل سواك: غير از تو و به جاى تو، كسى نزد من نيست.
و- السى: مساوى و يكسان، مثل- عدل و معادل- و- قتل و مقاتل.
مىگويى: سيان زيد و عمرو: زيد و عمرو مساوى و برابرند، جمع- سى- أسواء است مثل- نقض و انقاض.
قوم أسواء و مستوون: مردمى يكسانند.
مساواة: در چيزهاى با ارزشى كه معمول و متعارف است، مىگويند: هذ الثوب يساوى كذا: اين جامه مساوى ديگرى است و اصلش از- ساواه فى القدر يعنى در مقدار و اندازه مساويند، گرفته شده. آيه: (حتى إذا ساوى بين الصدفين- 96/ كهف) (تا ميان دو ديوار برابر و يكنواخت شد).[۴]
«قصد»
القصد: مستقيم نمودن و استوار داشتن راه است.
قصدت قصده: بسويش رفتم و آهنگش نمودم.
اقتصاد: از اين واژه است كه بر دو گونه است:
اول- اقتصاد پسنديده بطور مطلق در ميانه روى چيزى كه دو طرف افراط و تفريط دارد مثل جود يا بخشش كه ميان حالت زياده روى و بخل قرار دارد و شجاعت كه حالتى است ما بين تهور و ترس و مانند اينها و بر اين معنى است آيه:
و اقصد في مشيك (19/ لقمان) و به اينگونه اقتصاد و ميانهروى در آيه:
و الذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ... (67/ فرقان) اشاره كرده است.
دوم- اقتصادى است كه بطور كنايه از آنچه ميان حالت پسنديده و ناپسند قرار مىگيرد، مثل قرار گرفتن ميان عدل و جور [كه نه عدالت است و نه جور و ستم].
و يا حالتى و موقعيتى در ميان نزديك و دور و بر اين اساس گفت:
فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات (32/ فاطر)
آيه: سفرا قاصدا (42/ توبه).
يعنى سفرى كه دوريش ناپايان است و بسا كه اين آيه به سفر نزديك نيز تفسير شود ولى حقيقتش همان است كه ذكر كردم.
أقصد السهم: تير به هدف اصابت كرد گويى كه قصدش و هدفش را يافته است، شاعر گويد:فأصاب قلبك غير أن لم يقصد [به قلبت اصابت كرد و رسيد جز اينكه آن را هدف نگرفته بود].
انقصد الرمح: نيزه شكست.
تقصد: شكست.
قصد الرمح: نيزه را شكست.
ناقة قصيد: شتر ماده پرگوشت و مفيد.
القصيد من الشعر: شعرى كه هفت بيتش تمام شده است[۵]