پیر (مترادف)

مترادفات قرآنی پیر

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «شیخ»، «شیب»، «کهل»، «عجوز»، «معمر»، «عوان»، «فارض».

مترادفات «پیر» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
شیخ ریشه شیخ مشتقات شیخ
هُوَ ٱلَّذِى خَلَقَكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوٓا۟ أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا۟ شُيُوخًا وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّىٰ مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوٓا۟ أَجَلًا مُّسَمًّى وَلَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ
شیب ریشه شیب مشتقات شیب
فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِن كَفَرْتُمْ يَوْمًا يَجْعَلُ ٱلْوِلْدَٰنَ شِيبًا
کهل ریشه کهل مشتقات کهل
وَيُكَلِّمُ ٱلنَّاسَ فِى ٱلْمَهْدِ وَكَهْلًا وَمِنَ ٱلصَّٰلِحِينَ
عجوز ریشه عجز مشتقات عجز
قَالَتْ يَٰوَيْلَتَىٰٓ ءَأَلِدُ وَأَنَا۠ عَجُوزٌ وَهَٰذَا بَعْلِى شَيْخًا إِنَّ هَٰذَا لَشَىْءٌ عَجِيبٌ
معمر ریشه عمر مشتقات عمر
وَٱللَّهُ خَلَقَكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَٰجًا وَمَا تَحْمِلُ مِنْ أُنثَىٰ وَلَا تَضَعُ إِلَّا بِعِلْمِهِۦ وَمَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ وَلَا يُنقَصُ مِنْ عُمُرِهِۦٓ إِلَّا فِى كِتَٰبٍ إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى ٱللَّهِ يَسِيرٌ
عوان ریشه عون مشتقات عون
قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنَّهُۥ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌۢ بَيْنَ ذَٰلِكَ فَٱفْعَلُوا۟ مَا تُؤْمَرُونَ
فارض ریشه فرض مشتقات فرض
قَالُوا۟ ٱدْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا هِىَ قَالَ إِنَّهُۥ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَّا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌۢ بَيْنَ ذَٰلِكَ فَٱفْعَلُوا۟ مَا تُؤْمَرُونَ

معانی مترادفات قرآنی پیر

«شیخ»

شَيْخ‏ به كسى كه بزرگسال و سال ديده است، گفته مى‏شود و در ميان ما كسى كه علمش افزون است به‏ شَيْخ‏ تعبير مى‏شود زيرا يكى از شئونات شخص كلانسال و شيخ اينست كه معمولا معارف و تجربه‏هايش زياد مى‏شود.

در مثل مى‏گويند: شَيْخٌ‏ بَيِّنُ‏ الشَّيْخُوخَةِ و الشَّيْخِ‏ و التَّشْيِيخِ‏ (با سه مصدر) يعنى بزرگسالى كه آثار پيرى در او پيداست.

در آيه: (هذا بَعْلِي شَيْخاً- 72/ هود) (اين شوى من پير است، سخن زن ابراهيم عليه السّلام است كه مى‏گويد چگونه فرزنددار مى‏شوم).

و آيه (وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ- 23/ قصص) (پدرمان پير مرد بزرگسالى است).[۱]

«شیب»

الشَّيْب‏ و الْمَشِيب‏: سپيدى موى.

آيه: (وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً- 4/ مريم) يعنى موى سرم سپيد شده است. ليلة شَيْبَاء و ليلة حرّة: شب زفاف و شب غير زفاف.[۲]

«کهل»

كَهْل‏ موى سپيدى كه بر سر و رويش ظاهر شده در آيه گفت. وَ يُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ مِنَ الصَّالِحِينَ‏- 46/ آل عمران.

و اكتهل البنات: در وقتى گفته ميشود كه گياه همچون حالت پيرى رو به خشكى و پژمردگى باشد، شاعر ميگويد:موزّر بهشيم النبت مكتهل‏(آن گياه و بوته گل با ساقه‏هاى زيبايش به رشد كامل رسيده).[۳]

«عجوز»

عَجُزُ الإنسان: پشت انسان، كه پشت هر چيزى غير انسان هم به آن تشبيه شده است، در آيه گفت: (كَأَنَّهُمْ‏ أَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ- 20/ قمر) (گويى كه تنه نخلهائى هستند كه از بيخ و بن بركنده شده، اشاره به تمدّن اقوامى است كه در اثر فساد، نابود شده و بهلاكت رسيده‏اند).

عَجْز- اصلش درنگ كردن و تأخير از چيزى است كه حصول و دركش در ذيل واژه- دبر- يادآورى شد. واژه عجز- در سخن معمولى اسمى است براى كوتاهى كردن از انجام كار و نقطه مقابل قدرت و توانايى است گفت: (أَ عَجَزْتُ‏ أَنْ أَكُونَ‏- 31/ مائده) (سخن يكى از پسران آدم است پس از اينكه ديد كلاغ زمين را گود مى‏كند، مى‏گويد: آيا من از اين كلاغ ناتوانترم؟!).

(أَعْجَزْتُ‏ فلاناً و عَجَّزْتُهُ‏ و عَاجَزْتُهُ‏: او را ناتوان ساختم، در آيات:

(وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ غَيْرُ مُعْجِزِي‏ اللَّهِ‏- 2/ توبه) (وَ ما أَنْتُمْ‏ بِمُعْجِزِينَ‏ فِي الْأَرْضِ‏- 22/ عنكبوت) (وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي آياتِنا مُعاجِزِينَ‏- 51/ حجّ) كه- مُعَجِّزِينَ‏- هم خوانده شده، پس- مُعاجِزِينَ‏- يعنى كسانى كه مى‏پندارند و مى‏انديشند كه ما را ناتوان مى‏كنند، زيرا چنين حساب كرده‏اند كه بعث و نشورى براى آنها، كه پاداش و مجازاتشان دهد نيست و اين معنى: در آيه:

(أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا- 4/ عنكبوت) هست ولى- اگر- مُعَجِّزِينَ- خوانده شود، يعنى كسانى را كه پيرو پيامبر (ص) هستند به عجز نسبت مى‏دهند، مثل واژه‏هاى- جهّلته و فسّقته: يعنى به نادانى و فسق نسبتش دادم.

و نيز گفته شده معنى- مُعاجِزِينَ‏- مثبّطين است يعنى مردم را از پيامبر (ص) مانع مى‏شوند و باز مى‏دارند، چنانكه در آيه: (الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ‏- 45/ اعراف) اشاره شده است.

عَجُوز: پير و ناتوان، بخاطر عجز و ناتوانيش در بيشتر كارها در آيات: (إِلَّا عَجُوزاً فِي الْغابِرِينَ‏- 171/ شعراء) (أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ- 135/ صافّات)[۴]

«معمر»

العِمَارَة: آبادانى، نقيض آن خرابى است.

عَمَرَ أرضَهُ‏ يَعْمُرُهَا عِمَارَة: زمينش را بخوبى آباد كرد، در آيه گفت:

(وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ‏- 19/ توبه).

(وَ عَمَرُوها أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوها- 9/ روم) (وَ الْبَيْتِ‏ الْمَعْمُورِ- 4/ طور) أَعْمَرْتُهُ‏ الأرضَ و اسْتَعْمَرْتُهُ‏: وقتى است كه زمين را آباد كنى و عمران را به او برسانى، گفت: (وَ اسْتَعْمَرَكُمْ‏ فِيها- 61/ هود) (در آنجا آبادانى را به شما واگذار كرد).

عَمْر و عُمُر: اسمى است براى موقع سلامتى بدن بوسيله حيات و زندگى كه غير از مفهوم بقاست اگر گفته شود- طال‏ عُمُرُهُ‏: به وجهى معنايش سلامتى بدن است و اگر گفته شود- طال بقاؤه- اقتضاء آن معنى را ندارد يعنى (معنى سلامتى) زيرا- بقاء- ضدّ فناء- است و براى فضيلت و برترى بقاء بر عمر، خداى تعالى با واژه- باقى- توصيف شده است و كمتر با- عمر- وصف شده.تَعْمِير: بخشيدن عمر با عمل يا سخن به طريق درخواست و تقاضاست در آيات:

(أَ وَ لَمْ‏ نُعَمِّرْكُمْ‏ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ‏- 37/ فاطر)(وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ‏ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ‏ عُمُرِهِ‏- 11/ فاطر)(وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذابِ أَنْ يُعَمَّرَ- 96/ بقره)(حَتَّى طالَ عَلَيْهِمُ‏ الْعُمُرُ- 44/ انبياء) (وَ لَبِثْتَ فِينا مِنْ‏ عُمُرِكَ‏ سِنِينَ‏- 18/ شعراء)

عُمُر و عَمْر: در معنى يكى است ولى سوگند خوردن با واژه- عَمْر اختصاص يافته، مثل آيه: (لَعَمْرُكَ‏ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ‏- 72/ حجر)

عَمَّرَكَ‏ اللّهُ: يعنى از خداى عمرت را درخواست كردم، كه در سوگند و دعا واژه- عَمْر- مخصوص چيزى است كه در آن قصد سوگند شده باشد.

اعْتِمَار و عُمْرَة: ديدار و زيارتى كه استحكام دوستى در آن هست و در شريعت- اعتمار و عمرة- براى هدف مخصوصى است.

و در آيه: (إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ‏- 18/ توبه) يا همان- عِمَارَة و آبادانى و حفظ بناست و يا از- عمره‏اى كه به معنى زيارت است و يا از عبارتى است كه مى‏گويند- عَمَرْتُ‏ بمكان كذا: در آنجا اقامت گزيدم براى اينكه- عَمَرْتُ المكانَ و عمرت بالمكان- يكى است.

عِمَارَة: اخصّ از قبيلة است و اسمى است براى جمعيّتى كه آبادانى مكان بوسيله‏ آنهاست، شاعر گويد:لكلّ أناس من معدّ عِمَارَة (از هر مردمى از قبيله معدّ گروهى و جمعيّتى هست) عَمَار: چيزى است كه رئيس بر سر مى‏نهد كه نشانه برقرار بودن و حفظ رياست اوست كه يا شاخه گلى خوشبو است يا عمامه و دستار.

اگر ريحان يا گلى كه بر كلاه رئيس مى‏نهند- عَمَار- ناميده شده استعاره از آن (واژه عمارة و آبادانى) و به اعتبار آن است.

مَعْمَر: مسكن و جاى زندگى تا زمانى كه بوسيله ساكنين آنجا آباد باشد. عَرَمْرَمَة:

يارانى كه مكانى دلالت بر آبادانى و تصاحب آنها را دارد كه آن مكان در اختيار آنهاست و بوسيله صاحبانش آباد شد.

عُمْرَى‏: در بخشودن، اين است كه چيزى را براى كسى در مدّت عمر خود يا عمر او قرار دهى و وقف كنى مثل: رقبى: (دادن خانه يا زمينى به كسيكه تا پايان عمرش از آن بهره‏مند شود و بعد از مرگش به ديگرى برسد.) در اختصاص لفظ عُمْرَى- در معنى بخشش، هشدارى است بر اينكه آن چيز عاريه است و جاودانه نيست.

عَمْر: گوشتى كه ميان دندان و بن دندان قرار مى‏گيرد، جمعش- عُمُور. گفتار را هم- أمّ‏ عَامِرٍ- گويند. افلاس و ورشكستگى را هم- ابو عمرة- نامند (أبو عَمْرَة- به تصوّر اعراب، مردمى شوم در جاهليّت بوده كه به هر جا وارد مى‏شدند جنگ و مصيبت به آنها مى‏رسيد).[۵]

«عوان»

العَوْن‏: همان يارى و پشتيبانى است يعنى- مُعَاوَنَة و مظاهرة (كه هر دو مصدر در همان معنى هميارى است) مى‏گويند كه فلان‏ عَوْنِي‏: معين و ياور من است.

أَعَنْتُهُ‏: ياريش كردم، در آيات: (فَأَعِينُونِي‏ بِقُوَّةٍ- 95)(وَ أَعانَهُ‏ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ‏- 4/ فرقان).

تَعاوُن‏: همكارى و هميارى است، گفت: (تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى‏ وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ‏- 2/ مائده)

استِعَانَة: يارى خواستن. گفت: (اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ- 45/ بقره)

عَوان‏: ميانسال، كه بطور كنايه به زن سالمند به اعتبار سخن شاعر كه مى‏گويد:فان اتوك فقالوا انها نصف‏/فانّ امثل نصفيها الّذى ذهبا (همين كه به سوى تو آمدند گفتند زنى است ميانسال و پير كه به راستى نيمى از عمرش كه گذشته است بيشتر است) و گفت: (عَوانٌ‏ بَيْنَ ذلِكَ‏- 68/ بقره)

عَوَان‏: بطور استعاره براى جنگى كه تكرار شده و در آن پيش دستى شده بكار مى‏رود. عَوَانَة: نخل كهن. عَانَة: گله گورخر، جمعش- عَانَات‏ و عُون‏- است.

عَانَة الرّجل: موى زهار يا موى شرمگاه، تصغير عانة- عُوَيْنَة- است.[۶]

«فارض»

الفَرْض‏: بريدن چيزى سخت و اثر گذاشتن در آن است مثل بريدن آهن‏ يا چوب آتشزنه و بريدن كمان.

مِفْرَاض‏ و مِفْرَض‏: وسيله بريدن آهن و جز آن است (ارّه).

فُرْضَة الماء: دهانه آب جوى و نهر، خداى تعالى گفت:

لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً 118/ نساء) يعنى نصيبى معلوم، و نيز گفته شده‏ مَفْرُوضاً- در آيه اخير يعنى بريده شده از آنها. (سخن شيطان است:

ميگويد گروهى معلوم را از ساير بندگانت گمراه و جدا ميكنم.

فَرْض‏- مثل ايجاب و واجب كردن و ملزم گردانيدن است ولى ايجاب به اعتبار وقوع يافتن. و ثابت بودن چيزى است اما فَرْض به قاطع بودن حكم در آن چيز است‏ سُورَةٌ أَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها 1/ نور) يعنى عمل به آن را بر تو واجب كرديم‏ و آيه: إِنَّ الَّذِي‏ فَرَضَ‏ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ‏ (85/ قصص) يعنى عمل به آن را بر تو واجب گردانيده.

و از اين واژه به چيزى هم كه حاكم شرع از نفقه بر شوهر الزام مى‏كند-فَرْض‏- گفته ميشود.

هر جايى كه عبارت- فَرَضَ‏ اللّهُ عليه- وارد شده است در حكم ايجابى است كه خداوند آن را در آن موضع داخل كرده است.

و آنچه كه با عبارت‏ فَرَضَ‏ اللَّهُ لَهُ‏ (38/ احزاب) وارد شده است به اين معنى است كه محظورى بر جان و نفس او در انجام يا عدم انجام آن نيست، مثل آيات:

ما كانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيما فَرَضَ اللَّهُ لَهُ‏ (28/ احزاب).

قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ‏ (2/ تحريم) وَ قَدْ فَرَضْتُمْ‏ لَهُنَ‏ فَرِيضَةً (237/ بقره) مفهوم اين آيه: يعنى آن را مهر و كابين ناميده‏ايد و پرداخت آن را بر خويش‏ واجب كرده‏ايد و بر اين معنى مى‏گويند: فَرَضَ له فى العطاء- برايش بخششى معين كرده است و از اين معنى است كه بخشش يا عطيّه- را هم فَرْض، و قرض و وام را هم فرض ناميده‏اند.

فَرَائِض‏ اللّه تعالى: آنچه را كه خداى تعالى به صاحبان آنها فرض كرده است.

رجلٌ‏ فَارِضٌ‏ و فَرْضِيٌ‏: مردى بصير و آگاه به حكم فرائض دينى.

خداى تعالى گفت: فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَ‏ (197/ بقر) تا (فى الحج- 197/ بقره) يعنى كسيكه بر خود اقامه حج را معين كرده است، اضافه شدن فرض حج بر انسان دلالت بر اين دارد كه حج در وقت معينى است.

و آنچه را كه از زكات گرفته ميشود- فَرِيضَة- مى‏گويند، در آيات:

إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ (60/ توبه) تا فَرِيضَةً مِنَ اللَّهِ‏ (60/ توبه).

و بر اين اساس از أبى بكر روايت شده است كه به بعضى از كارگزارانش در نامه‏اى نوشت:

«هذه فريضة الصّدقة الّتى‏ فَرَضَهَا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و سلّم على المسلمين».

[اين فريضه، صدقه يا زكاتى است كه رسول خدا بر مسلمين فرض كرده است‏].

فَارِض‏: گاو پير، در آيه: لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ (68/ بقره).

گفته‏اند ناميده شدن آن گاو به فارض براى اين بوده كه زمين را طى ميكرده و مى‏بريده يا براى اينكه كارهاى سخت و مشكل به او تحميل ميشده و نيز گفته‏اند- فَرِيضَة البقر دو گونه است: يا نوزاد و يا پير و مسن، نوزاد گاو در حالات‏ مختلف ذبحش جايز است ولى گاو مسن و پير در هر حال بخشيدنش درست است و لذا- فارض- اسمى و اصطلاحى اسلامى است.[۷]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 361
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 361
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 88
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 553-552
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 650-648
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 677-676
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 41-36