بازو (مترادف)

مترادفات قرآنی بازو

«بازو»؛ قسمتى از دست كه از دوش تا آرنج را شامل است.[۱] مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «جَناح»، «عَضُد»، «ذراع».

مترادفات «بازو» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
جَناح ریشه جنح مشتقات جنح
ٱسْلُكْ يَدَكَ فِى جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَآءَ مِنْ غَيْرِ سُوٓءٍ وَٱضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ ٱلرَّهْبِ فَذَٰنِكَ بُرْهَٰنَانِ مِن رَّبِّكَ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَإِي۟هِۦٓ إِنَّهُمْ كَانُوا۟ قَوْمًا فَٰسِقِينَ
عَضُد ریشه عضد مشتقات عضد
مَّآ أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلْأَرْضِ وَلَا خَلْقَ أَنفُسِهِمْ وَمَا كُنتُ مُتَّخِذَ ٱلْمُضِلِّينَ عَضُدًا
ذراع ریشه ذرع مشتقات ذرع
وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ ٱلْيَمِينِ وَذَاتَ ٱلشِّمَالِ وَكَلْبُهُم بَٰسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِٱلْوَصِيدِ لَوِ ٱطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا

معانی مترادفات قرآنی بازو

«جَناح»

الجَنَاح‏، بال پرنده است، گفته مى‏شود- جَنَحَ‏ الطّائر- يعنى بالش شكست.

خداى تعالى گويد: (وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ‏- 38/ انعام).

جناحيه- پهلوها و كرانه‏هاى هر چيز، يعنى دو بالش و مى‏گويند:

جَنَاحَا السّفينة- دو پهلويش.

جَنَاحَا الوادى- دو طرف دره كوه.

جَنَاحَا الإنسان- دو پهلو و دو طرف بدن.

خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِلى‏ جَناحِكَ‏- 22/ طه) يعنى دستت را به پهلو و بر خويش بگذار. وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ‏- يعنى دستت را، زير بال در پرندگان مثل دست در انسان و چهار پايان است از اين روى به بالهاى پرنده هم- يداه گويند.

خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ- 24/ اسراء) كه بطور استعاره بكار رفته است، يعنى: براى پدر و مادرت بال تواضع و رحمت بگستر و فرو بگذار، زيرا واژه- ذلّ- دو وجه دارد:

اوّل- ذلّى كه انسان را كم ارزش مى‏كند و فرو مى‏آورد.

دوّم- ذلّى كه انسان را رفعت مى‏دهد و بالا مى‏برد، و آيه (جَناحَ الذُّلِّ مِنَ‏ (الرَّحْمَةِ- 24/ اسراء) يعنى: فروتنى و تواضعى كه رفعتش مى‏دهد و ارزش انسان را بالا مى‏برد نه آن تواضعى كه از لفظ جناح- در معنى خوارى به صورت استعاره بكار مى‏رود گوئى كه آدمى در پيشگاه خداى تعالى رفعت مى‏دهد و بزرگى مى‏بخشد و اين رفعت و شكوه از عاليترين وسيله دستيابى به رحمت است و يا بهترين رحمت فرزند نسبت به پدر و مادر، و آيه:

(وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَناحَكَ مِنَ الرَّهْبِ‏- 32/ قصص) يعنى: اگر بيم دارى دو دست خويش با خود محكم و پيوسته دار).

جَنَحَتِ‏ العير فى سيرها- يعنى شتر شتاب كرد گويى كه از دستانش يارى مى‏جويد.

جَنَحَ‏ اللّيل- شب سياهيش را بگسترانيد.

الجُنْح‏- قسمتى از شب تاريك است، خداى تعالى گويد:

(وَ إِنْ‏ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ‏ فَاجْنَحْ‏ لَها- 611/ انفال) يعنى اگر به آشتى و صلح مايل شدند پس آشتى كن. چنانكه مى‏گويند: جَنَحَتِ‏ السّفينة- كشتى بيك پهلو كج شد.

جُنَاح‏- يعنى: اثم و گناه، و چون انسان را از حقّ دور و منحرف مى‏كند- جناح- ناميده شده و سپس هر گناهى را جناح ناميده‏اند. در سخن خداى تعالى: (لا جُناحَ عَلَيْكُمْ‏- 235/ بقره) يعنى در غير مورد گناه (و كارهائى كه گناه نيست و مباح است).

جَوَانَح‏ الصّدر- دنده‏هائى كه سر آنها باستخوان وسط سينه و چنبر گردن متّصل است و جلوى ريه‏ها قرار دارد و مفرد آن- جانحة- است بخاطر اينكه- إنحناء- دارد.[۲]

«عَضُد»

العَضُد: عضو ميان آرنج و شانه (بازو).

عَضَدْتُهُ‏: به بازويش زدم، و بطور استعاره مى‏گويند:

عَضَدْتُ‏ الشّجرَ بالمِعْضَد: درخت را با تير يا داس زدم و بريدم.

جملٌ‏ عَاضِدٌ: شترى كه ناقه را با زدن دست مى‏خواباند.

عَضَدْتُهُ‏: بازويش گرفتم و تقويتش نمودم.

عَضُد: بطور استعاره براى يارى كننده بكار مى‏رود مثل واژه- يد (كه به معنى دست است ولى براى يارى و نيرو بطور استعاره بكار مى‏رود.) و آيه: (وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ‏ عَضُداً- 51/ كهف) (گمراهان را به يارى نگرفتم).

رجلٌ‏ أَعْضَد: مرد ضعيف بازو.

عُضِدَ: از درد بازو شكوه كرد و اين دردى است كه به بازو مى‏رسد.

مُعَضَّد: كسى كه در بازويش نشانه و نقش و نگار هست.

عِضَاد: بازو بند. مِعْضَد: زيور دست و بازو.

أَعْضَاد: ديواره حوض كه تشبيهى است به بازوى انسان.[۳]

«ذراع»

الذِّرَاعُ‏ عضو معروف بدن از قوزك آرنج تا سر انگشت ميانى يا به اندازه شش مشت بسته در كنار هم ذراع- در معنى- مَذْروع‏- يعنى چيزى كه با دست اندازه‏گيرى شده هم هست. خداى تعالى گويد: فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُكُوهُ‏- 32/ حاقّه ذراع: در باره اندازه‏گيرى پارچه و زمين هم بكار مى‏رود.

ذراع الأسد: ستاره‏اى است كه با تشبيه بدست حيوان- اينطور ناميده شده.

ذراع العامل: نوك نيزه.

هذا على حبل‏ ذِرَاعِك‏: يعنى اين در سر پنجه تو است مثل اينست كه بگوئى هُوَ فِي كَفِّكَ: او در چنگ تو است.

ضاق بكذا ذَرْعِى‏: دستم تنگ است.

ذَرَعْتُهُ‏: به آرنجش زدم.

ذَرَعْتُ‏: دستم را دراز كردم، و در همين معنى مى‏گويند:

ذَرَعَ البعيرُ فى سَيْرِهِ: يعنى دستش را كشيد.

فرس‏ ذَرِيعٌ‏ و ذَرُوعٌ‏: اسبى كه فاصله گامهايش زياد است.

مُذَرَّع‏: سپيد دست و سفيد آرنج.

زِقٌ‏ ذَارِعٌ‏: يعنى مشك بزرگ و كوچك كه از پوست گاو دبّاغى شده درست مى‏شود، اگر آن پوست با دست و پا باشد آن را مشك بزرگ و گر نه كوچك گويند.

ذَرَعَهُ‏ القَيْ‏ء: استفراغ به دهانش رسيد و حالت قى به او دست داد.

تَذَرَّعَتِ‏ المرأةُ الخُوصَ: آن زن شاخه‏هاى خرما را شكست و كوچك كرد تا حصير ببافد.

تَذَرَّعَ‏ فى كلامه: بسرعت سخن گفت و پرچانگى كرد كه تشبيهى است به استفراغ به دهان آوردن مثل عبارت سَفْسَفَ فى كلامه- كه اصلش نامنظّم و سريع سخن گفتن است و از، سَفِيف الخُوص: يعنى بسرعت بافتن بوريا و زنبيل و حصير گرفته شد.[۴]

ارجاعات

  1. لغت نامه دهخدا, ص331
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 422-421
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 612
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 8-6