کوه (مترادف)

نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۴:۵۹ توسط Shojaei (بحث | مشارکت‌ها) (←‏«جبل»)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

مترادفات قرآنی کوه

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «جبل»، «رواسی»، «طود»، «صخرة»، «اعلام».

مترادفات «کوه» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
جبل ریشه جبل مشتقات جبل
يَوْمَ تَرْجُفُ ٱلْأَرْضُ وَٱلْجِبَالُ وَكَانَتِ ٱلْجِبَالُ كَثِيبًا مَّهِيلًا
رواسی ریشه رسو مشتقات رسو
وَجَعَلْنَا فِى ٱلْأَرْضِ رَوَٰسِىَ أَن تَمِيدَ بِهِمْ وَجَعَلْنَا فِيهَا فِجَاجًا سُبُلًا لَّعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ
طود ریشه طود مشتقات طود
فَأَوْحَيْنَآ إِلَىٰ مُوسَىٰٓ أَنِ ٱضْرِب بِّعَصَاكَ ٱلْبَحْرَ فَٱنفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَٱلطَّوْدِ ٱلْعَظِيمِ
صخرة ریشه صخر مشتقات صخر
وَثَمُودَ ٱلَّذِينَ جَابُوا۟ ٱلصَّخْرَ بِٱلْوَادِ
اعلام ریشه علم مشتقات علم
وَلَهُ ٱلْجَوَارِ ٱلْمُنشَـَٔاتُ فِى ٱلْبَحْرِ كَٱلْأَعْلَٰمِ

معانی مترادفات قرآنی کوه

«جبل»

جَبَل‏ يعنى كوه، جمعش- أَجْبَال‏ و جِبَال‏، خداى عزّ و جلّ گويد: (أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً وَ الْجِبالَ أَوْتاداً- 7/ نباء) و (وَ الْجِبالَ أَرْساها- 32/ نازعات) و (يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ- 43/ نور) و (وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها- 27/ فاطر) و (يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ يَنْسِفُها رَبِّي نَسْفاً- 105/ طه) و (وَ الْجِبالَ أَرْساها- 32/ نازعات) و (وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً فارِهِينَ‏- 149/ شعراء).

(و در كوهستان از سنگها، استادانه، خانهايى ساخته مى‏تراشيد) كه در آيات فوق از معنى جبال تعبيراتى و استعاره‏هايى بر حسب مورد آنها مشتّق شده است.

فلان جبل- يعنى استوار است و دور نمى‏شود و اين معنى به تصوّر معنى ثبات و استوارى كوه است.

جَبَلَهُ‏ اللّه على كذا- اشاره باين است كه خداوند او را بر سرشتى آفريده است كه جدا كردن سرشتش از او ناممكن است زيرا در طبيعت او جايگزين شده و در حقيقت در او عجين است.

فلان ذو جِبِلَّة- يعنى ستبر و زمخت اندام است.

ثوب، جيّد الجبلّة- كه معنى بزرگى جامه و لباس از آن تصوّر مى‏شود همانطورى كه به گروه بزرگ و جماعت زياد نيز- جِبِلّ‏- گويند، خداى تعالى‏

ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 379

گويد: (وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ‏ جِبِلًّا كَثِيراً- 62/ يس) يعنى گروهى و جمعيّتى زياد كه كثرت و زيادى آنها به كوه تشبيه شده است كه- جُبُلا مثقّلا- نيز خوانده شده.

توزى‏ مى‏گويد: جُبْلًا، جَبْلًا، جُبُلًّا و جِبِلًّا- در معنى يكى است، امّا ديگران‏ جُبُلًّا را جمع- جِبِلَّة مى‏دانند كه خداى عزّ و جلّ گويد: (وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ‏- 184/ شعراء) يعنى از خداوندى كه شما را بر سرشت و فطرتى كه آفرينشتان بر آن آفريده پروا كنيد و همچنين شما را بر روشها و راههايى كه قدرت حركت داريد نيرومند ساخت كه در آيه (قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِه‏ 84/ اسراء) بر آن فطرت و روش اشاره شده است.

جَبَلَ‏- يعنى كوه ستبر و استوار شد.[۱]

«رواسی»

رَسَا الشي‏ءُ يَرْسُو: آن چيز ثابت و پا بر جا شد.

أَرْسَاهُ‏: او را ثابت و محكم كرد.

آيه: (وَ قُدُورٍ راسِياتٍ‏- 13/ سباء) (ديگ‏هاى بزرگ و سنگين، و ثابت).

و آيه: (رَواسِيَ‏ شامِخاتٍ‏- 27/ مرسلات) كوههاى سربرافراشته و استوار.

آيه: (وَ الْجِبالَ‏ أَرْساها- 31/ نازعات) كه اشاره به معنى آيه: (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً- 7/ نباء) است. (يعنى: كوههائى چون ميخ‏ها محكم و فرو كوفته).

شاعر گويد:و لا جبال إذا لم ترس اوتاد. يعنى: (كوههائى كه چون ميخ‏ها ثابت نباشند و ريزش كنند كوه نيستند).

ألقت السّحابة مراسيها: ابرها پيوسته و با ثبات و پى در پى باريد مثل: ألقت طنبها: ريشه‏هايش را افكند و رها كرد. خداى تعالى گويد: (ارْكَبُوا فِيها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها 41/ هود). مَجْراها وَ مُرْساها- در آيه از- اجريت اجراء و أَرْسَيْتُ‏ إِرْسَاءً- است.

مُرْسَى‏- در معنى مصدر- اسم مكان- اسم زمان- اسم مفعول- است كه‏ مُجريها و مُرْسِيهَا- نيز خوانده شده.

در آيه: (يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ‏ مُرْساها- 187/ اعراف) يعنى زمان ثبوت و وقوع قيامت.

رَسَوْتُ‏ بين القوم: براى صلح و آشتى در ميانشان باقى ماندم‏[۲]

«طود»

طود: «فَانْفَلَقَ فَكانَ كُلُّ فِرْقٍ‏ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ» شعراء: 63. طود بمعنى كوه بزرگ است جمع آن اطواد آيد در نهج البلاغه خطبه 164 فرموده: «لَمْ يَمْنَعْ سَنَنَهُ رَصُّ طَوْدٍ وَ لَاحِدَابُ أَرْضٍ». از جريان آب نه تلاصق كوهى مانع ميشود و نه ارتفاع زمين. معنى آيه: موسى عصا را زد دريا بشكافت و هر قسمت مانند كوه بزرگى شد. اين كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن نيست.[۳]

«صخرة»

الصَّخْر: سنگ سخت، در آيات: (فَتَكُنْ فِي‏ صَخْرَةٍ- 16/ لقمان) (وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ- 9/ فجر) (و قوم ثمود يعنى همان كسانى كه با وسايل و ابزارها كوههاى سخت را مى‏بريدند و از آنها قصر و خانه مى‏ساختند. به چه سرنوشت شومى دچار شدند).[۴]

«اعلام»

عِلْم‏ ادراك حقيقت چيزى است و بر دو گونه است:

1- ادراك ذات شي‏ء.

2- حكم كردن بر وجود چيزى با وجود چيز ديگر كه برايش ثابت و موجود است يا نفى چيزى كه از او دور و منفى است. پس علم در نوع اوّل متعدّى به يك مفعول است، مثل آيه: (لا تَعْلَمُونَهُمُ‏ اللَّهُ‏ يَعْلَمُهُمْ‏- 60/ انفال) (شما به آنها آگاه نيستيد، خدا به آنها آگاه است).

و علم در معنى دوّم متعدّى به دو مفعول است، مثل آيات:

(فَإِنْ‏ عَلِمْتُمُوهُنَ‏ مُؤْمِناتٍ‏- 10/ ممتحنه) (هر گاه آنها را زنان مؤمنه‏اى يافتيد) يَوْمَ‏ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ ... تا ... لا عِلْمَ لَنا- 109/ مائده) اشاره به اين است كه عقولشان خطا كرد و ندانسته‏اند (كه مريم پاسخشان را داده و رسالتشان را اجابت كرده‏اند و چگونه اجابت نموده‏اند) و عِلْم‏ از جهتى ديگر بر دو گونه است:

1- علم نظرى.

2- علم عملى.

علم نظرى: چيزى است كه وقتى دانسته باشد با دانستن بيشتر كامل مى‏شود مثل علم بموجودات عالم.

علم عملى: دانشى است كه تمام نمى‏شود مگر اينكه به آن علم عمل شود مثل علم به عبادات‏ و از جهتى ديگر هم‏ عِلْم‏ دو گونه است:

1- علم عقلى. (علمى كه با انديشه و عقل دانسته مى‏شود) 2- علم سمعى. (علمى كه صرفا از شنيده‏ها و مسموعات است) اعْلَمْتُهُ‏ و عَلَّمْتُهُ‏: در اصل يكى است جز اينكه تعليم به آنچه را كه زياد تكرار مى‏شود اختصاص دارد تا جائى كه اثرى از آن در نفس آموزنده حاصل شود، ولى‏ إِعْلَام‏ مخصوص خبر دادن سريع و تند است.

بعضى از علماء گفته‏اند: تَعْلِيم‏- آگاهى دادن و تنبيه يا هشدارى به نفس آدمى است براى تصوّر معانى: و تَعَلُّم‏: آگاهى و تنبّه نفس براى تصوّر چيزى است كه مى‏آموزد و چه بسا وقتى تكرار در آن باشد در معنى- إعلام- بكار رود، مثل آيه:

(أَ تُعَلِّمُونَ‏ اللَّهَ بِدِينِكُمْ‏- 16/ حجرات) (آيا با اظهار پياپى ديانت خود، مى‏خواهيد خدا را آگاه سازيد و خبر دهيد) و از- تعليم- مثل آيات:

(الرَّحْمنُ‏ عَلَّمَ‏ الْقُرْآنَ‏- 2/ رحمن) (عَلَّمَ بِالْقَلَمِ‏- 4/ علق) (وَ عُلِّمْتُمْ‏ ما لَمْ‏ تَعْلَمُوا- 91/ انعام) (عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ- 16/ نمل) (يُعَلِّمُهُمُ‏ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ- 129/ بقره) و مثل آيه: (وَ عَلَّمَ‏ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها- 31/ بقره) پس تعليم دادن اسماء به آدم اين است كه خداوند نيرويى برايش قرار داد كه بوسيله آن نيرو سخن گفت و اسامى اشياء را وضع كرد.

و اين حالت در جان و خاطر اوست مثل قرار دادن نيروئى در حيوانات كه هر كدام از آنها كارى را پى مى‏گيرند و انجام مى‏دهند، و صدايى از خود برمى‏آورند.

در آيه: (وَ عَلَّمْناهُ‏ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً- 65/ كهف) موسى به او گفت: (هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى‏ أَنْ‏ تُعَلِّمَنِ‏ مِمَّا عُلِّمْتَ‏ رُشْداً- 66/ كهف) (آيا ترا پيروى كنم تا از علمى كه آموخته شده‏اى مرا راه رشد بياموزى؟). گفته شده، مقصودش علم خاصّى است كه ببشر پوشيده است و تا زمانى كه خداوند آن را روشن و بيان نكرده است آن را ناشناخته و منكر مى‏دانند به دلالت چيزى كه موسى از همراهش كه او را پيروى مى‏كرد مشاهده نمود و آن را منكر و ناشناخته دانست تا اينكه سببش را براى او بيان كرد، و گفته‏اند يا بر اساس اين علم است كه گفت: (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ‏- 40/ نمل) يعنى علم مخصوصى.

خداى تعالى گويد: (وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ‏ دَرَجاتٍ‏- 11/ مجادله) پس آگاهى و هشدارى است از خداى تعالى بر: 1- تفاوت درجات علوم و 2- تفاوت صاحبان علم.

و امّا آيه: (وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ‏ عَلِيمٌ‏- 76/ يوسف) واژه- عَلِيم‏- در اين آيه اگر اشاره به انسانى برتر از انسان ديگر باشد صحيح است و تخصيص واژه- عليم- به چنان شخصى براى مبالغه است كه تنبيهى است بر اينكه او به نسبت اولى- عليم- است هر چند كه به نسبت كسيكه از او بالاتر است آنچنان عليم نباشد.

و نيز جايز است به اينكه- عليم- در آيه اخير عبارت از خداى تعالى باشد هر چند كه از نظر لفظ نكره و نامعيّن باشد زيرا در حقيقت آنكه به واژه- عليم- توصيف شده است همان خداى تعالى است.

پس آيه: (وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ‏- 76/ يوسف) اشاره به عليم بودن خداوند بر جماعت بطور كلّى است نه بر هر فردى جداگانه، ولى بر اساس معنى، در كلّ ذى علم- گفته شده برترى هر انسانى بر انسان ديگر اشاره به هر فردى جداگانه است.

و در آيه: (عَلَّامُ‏ الْغُيُوبِ‏- 109/ مائده) اشاره‏اى است بر اينكه هيچ پوشيده و پنهانى بر او مخفى و پوشيده نيست.

و در آيه: (عالِمُ‏ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى‏ غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى‏ مِنْ رَسُولٍ‏- 26/ جنّ) اشاره‏اى است بر اينكه خداوند تعالى را علمى است كه آن را مخصوص اولياء خويش مى‏گرداند. و واژه- عالم- در اين آيه اخير كه در توصيف خداى آمده است يعنى كسى كه چيزى بر او پوشيده نمى‏ماند چنانكه گفت: (لا تَخْفى‏ مِنْكُمْ خافِيَةٌ- 18/ حاقّه) و اين چنين توصيفى جز در باره خداى تعالى در مورد ديگران و بشر صحيح نيست. عَلَم‏: اثر و نشانه‏اى است كه به وسيله آن چيزى فهميده مى‏شود مثل عبارات: عَلَمُ الطّريق: نشانه راه. عَلَم‏ الجيشِ: پرچم سپاه و لشگر از اين جهت كوه هم- علم- ناميده شده (كه از دور مشخّص است) جمع عَلَم- أَعْلَام‏- است. آيه: (عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ- 61/ زخرف) بصورت (وَ إِنَّهُ‏ لَعَلَمٌ‏ لِلسَّاعَةِ) هم خوانده شده، در آيات: (وَ مِنْ آياتِهِ الْجَوارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ‏- 32/ شورى) (وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ‏- 24/ رحمن).

عَلَم‏: شكافتگى لب بالا و علامت پارچه است، مى‏گويند: فلانٌ‏ عَلَمٌ‏- او مشهور است به پرچم سياهى كه بلند است تشبيه شده است.

أَعْلَمْتُ‏ كذا: برايش علامتى نهادم.

مَعَالِم‏ الطّريق و الدّين: آثار و نشانه‏هاى راه و شريعت، مفردش‏ مَعْلَم‏- است. فلانٌ‏ مَعْلَمٌ‏ للخير: او شاخص و نمودار نيكى است.

عُلَّام‏: حنّاء كه از همان معنى است (رنگى مشخّص بر سر و دست يعنى خضاب).

عَالَم‏: اسمى است براى فلك يا هر چه را كه از جواهر و اعراض (اصول ثابت اشياء و ظواهر متغيّر آن) در آن قرار دارد.

واژه- عَالَم‏- در اصل اسمى است براى آنچه كه به وسيله آن نشان كرده‏ مى‏شود مثل: مهر و خاتم و براى هر چيزى كه با آنها طبع و ختم مى‏شود (نشاندار و مهر شده) و بناى لفظش چون آلت است بر اين صيغه آلت نهاده شده پس عالم و جهان، ابزار و آلتى است در دلالت بر ايجاد كننده و صانعش، از اين جهت خداى تعالى ما را در معرفت، و شناسايى يگانگى و وحدانيتش توجّه مى‏دهد و مى‏گويد:

(أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‏- 185/ اعراف) (آيا به ملكوت آسمانها و زمين نظر نكرده‏اند و چرا نمى‏انديشند كه شايد اجلشان نزديك شده باشد). و امّا جمع- عالم- اين است كه هر نوعى از اين قبيل باشد- عالم- ناميده مى‏شود، پس مى‏گويند: عالم الإنسان و عالم الماء و عالم النّار: (جهان و مجموعه انسان- مجموعه آب و آتش) و همچنين روايت شده است كه:

«إنّ للّه بضعة عشر إلف عالم».

(خداى را چندين ده هزار عالم هست).

و امّا جمع لفظى- عالم جمع سالم آن (با- ون، ين- جمع بسته مى‏شود:

عَالَمُون‏، عَالَمِين‏). براى اينكه همه مردم در مفهوم آن قرار دارند و انسان هر گاه ديگرى را در لفظ با خود شركت دهد حكمش بر آن غالب است (قانون تغليب يعنى چون در لفظ- عالم- مفهوم انسان هم قرار دارند لذا در جمع- عالمون و عالمين- گفته مى‏شود يعنى جمع سالم). و نيز گفته شده مقصود از جمع بسته شدن واژه عالم به جمع سالم اين است كه انواع خلائق، فرشتگان، جنّ و انس را بدون ساير مخلوقات و پديده‏ها شامل مى‏شود معنى اخير از ابن عبّاس روايت شده ولى جعفر ابن محمّد الصّادق (ع) فرموده است:

«مقصود مردمند كه هر يك از آنها را عالمى قرار داده است و گفت: عالم دو گونه است: العَالَم‏ الكبير: كه همان فلك و محتواى آن است.

العالم الصّغير: كه همان انسان است زيرا انسان بر هيئت و شكل عالم آفريده شده، و به تحقيق خداى تعالى هر آنچه را كه در «عالم كبير» موجود است در او ايجاد كرد. خداى تعالى گويد: (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏- 2/ فاتحه) (أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمِينَ‏- 47/ بقره) گفته شده منظور برترى عالم زمان خودشان بوده و يا فضلاى زمانشان را اراده كرده است يعنى آنهائى كه هر كدامشان در حكم كلّ عالمند و خداوند از كلّ عالم فضيلت را به آنها عطاء كرده و تمكّنشان داده و ناميدن آنها با صفت: (فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمِينَ‏- 47/ بقره) مثل ناميدن حضرت ابراهيم عليه السّلام با واژه- أمّة- است چنانكه گفت: (إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً- 120/ نحل) (أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ‏- 70/ حجر)

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 379-378
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 76-75
  3. قاموس قرآن، ج‏4، ص: 247
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 378