کج (مترادف)
مترادفات قرآنی کج
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «عوج»، «زیغ»، «الحاد»، «جور»، «نکب».
مترادفات «کج» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
عوج | ریشه عوج | مشتقات عوج | بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٱلْحَمْدُ لِلَّهِ ٱلَّذِىٓ أَنزَلَ عَلَىٰ عَبْدِهِ ٱلْكِتَٰبَ وَلَمْ يَجْعَل لَّهُۥ عِوَجَا
|
زیغ | ریشه زیغ | مشتقات زیغ | هُوَ ٱلَّذِىٓ أَنزَلَ عَلَيْكَ ٱلْكِتَٰبَ مِنْهُ ءَايَٰتٌ مُّحْكَمَٰتٌ هُنَّ أُمُّ ٱلْكِتَٰبِ وَأُخَرُ مُتَشَٰبِهَٰتٌ فَأَمَّا ٱلَّذِينَ فِى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَٰبَهَ مِنْهُ ٱبْتِغَآءَ ٱلْفِتْنَةِ وَٱبْتِغَآءَ تَأْوِيلِهِۦ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُۥٓ إِلَّا ٱللَّهُ وَٱلرَّٰسِخُونَ فِى ٱلْعِلْمِ يَقُولُونَ ءَامَنَّا بِهِۦ كُلٌّ مِّنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّآ أُو۟لُوا۟ ٱلْأَلْبَٰبِ
|
الحاد | ریشه لحد | مشتقات لحد | إِنَّ ٱلَّذِينَ كَفَرُوا۟ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ ٱللَّهِ وَٱلْمَسْجِدِ ٱلْحَرَامِ ٱلَّذِى جَعَلْنَٰهُ لِلنَّاسِ سَوَآءً ٱلْعَٰكِفُ فِيهِ وَٱلْبَادِ وَمَن يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍۭ بِظُلْمٍ نُّذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ
|
جور | ریشه جور | مشتقات جور | وَعَلَى ٱللَّهِ قَصْدُ ٱلسَّبِيلِ وَمِنْهَا جَآئِرٌ وَلَوْ شَآءَ لَهَدَىٰكُمْ أَجْمَعِينَ
|
نکب | ریشه نکب | مشتقات نکب | وَإِنَّ ٱلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِٱلْءَاخِرَةِ عَنِ ٱلصِّرَٰطِ لَنَٰكِبُونَ
|
معانی مترادفات قرآنی کج
«عوج»
العَوَج: كج شدن از حالت استوارى و بر پا بودن.
عُجْتُ البعير بزمامه: شتر را با دهانهاش برگرداندم.
فلان ما يَعُوج عن شىء يهمّ به: او از چيزى كه به آن توجّه مىكند، و اهميّت مىدهد برنمىگردد.
عَوَج: با فتحه حرف (ع) كژى در چيزى كه به آسانى با چشم ديده مىشود مثل چوب شاخص و علامت و ديوار و مانند اينها (كه كجى آنها به آسانى با يك نگاه دانسته مىشود). عِوَج: با كسره حرف (ع) در چيزى گفته مىشود كه كژى آن با بصيرت و انديشه درك شود مثل ناهموارى كه در زمينى صاف باشد و يا ناصافى كه فرقش كه با بصيرت و فكر شناخته مىشود و همچنين كژى در دين و رأى و نظر و زندگى (كه شناسائيش با انديشه است) در آيات: (قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ- 28/ زمر) (وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً- 1/ كهف) (الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَ يَبْغُونَها عِوَجاً- 45/ اعراف) أَعْوَج: كنايه از بد خو و بد اخلاق است. أَعْوَجِيَّة: منسوب به أَعْوَج است كه اسم اسبى معروف در جاهليّت است و (مىگويند: اسبى با آن شهرت و كثرت نسل در عرب نبوده).[۱]
«زیغ»
الزَّيْغ: انحراف از راستى و درستى، به كژى و نادرستى.
التَّزَايُغ: انحراف و تمايل.
رجل زَائِغ: مرد كج رو و كج انديش.
قوم زَاغَة و زَائِغُون: گروه منحرف و متمايل از حقّ به باطل.
زَاغَت الشَّمْسُ: خورشيد از وسط آسمان متمايل شد.
زَاغَ البَصَرُ: در آيه: (وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ- 10/ 1 احزاب) صحيح است كه اشارهاى باشد به خوف و بيم كه از جنگ در دل آنها داخل مىشود به طورى كه چشمانشان تار و سياه مىشود و نيز صحيح است كه اشارهاى به اين آيه باشد كه مىفرمايد: (يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ- 13/ آل عمران).
(كه آنها را يعنى سپاه كفّار را با چشم دو برابر تعداد خود مىديدند).
آيه: (ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى- 17/ نجم) (چشم خيره نگشت و شگفت زده و منحرف نشد).
آيه: (مِنْ بَعْدِ ما كادَ يَزِيغُ- 117/ توبه) (اشاره به دوران عسرت و سختى پيامبر (ع) و مهاجرين و انصار است كه مىفرمايد: در آن آزمايش نزديك بود، دلهاى بعضى از ايشان دگرگون و منحرف شود ولى پيامبر (ص) را پيروى كردند و خداوند توبهشان را پذيرفت كه- إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ- 117/ توبه).
و در آيه: (فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُم 5/ صف) همين كه از پايدارى و استقامت در راه حقّ دور و منحرف شدند، خداوند به همان سرنوشت دچارشان كرد (كه خداوند عصيان پيشگان را هدايت نمىكند: وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ- 108/ مائده).[۲]
«الحاد»
لَحْد- گودال و حفرهاى است كه از وسط شيب دارد،- لَحَدَ القبرَ- قبر را حفر كرد- أَلْحَدَهُ- هم بهمان معنى است- لَحَدْتُ الميتَ و أَلْحَدْتُهُ- ميت و مرده را در آرامگاهش و قبرش قرار دادم.
واژه- لحد- گاهى- مُلْحَدْ- ناميده شده كه اسم مكانى است از الحدته.
- لَحَدَ بلسانه- از سخنش منحرف شد. خداى تعالى گويد:
لِسانُ الَّذِي يَلْحِدُونَ إِلَيْهِ- 103/ نحل كه- يُلْحِدُونَ- با ضمّه حرف (ى) نيز خوانده شده - الحد فلان- از حق منحرف شد- إِلْحَاد- دو گونه است:
1- انحراف از پرستش خداى و تمايل به شرك.
2- الحاد و شرك ورزيدن به خداوند از راه وسائل و اسباب الحاد به معنى اول با ايمان منافات دارد و آنرا باطل ميكند.
امّا الحاد به معنى دوم ايمان به خداى در انسان ضعيف و سست مىكند و باطلش نمىنمايد. در معنى دوم آيه:
وَ مَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ- 25/ حج).
(و كسى كه در كعبه و خانه خدا به ديگران با تبعيض و ناروا ظلم و ستم كند پايانى جز عذاب دردناكى ندارد).
در آيه الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ- اعراف 180)- الحاد يا عدول از حق در نامها و اسماء خداوند دو گونه است:
اول: خداوند را با صفاتى كه شايسته او نيست بيان كنند دوم: صفات خداوند را كه خود در قرآن ذكر كرده است به معانى ديگر تأويل كنيم كه شايسته او نيست و از حقيقت آن در صفات دور است (مثل تمام تأويلات و تعبيرات ناپارسايان كه بنظر خويش عارفانه وصف ميكنند).
- الْتَحَدَ إلى كذا- يعنى به چيزى تمايل پيدا كرد. خداى تعالى فرموده: وَ لَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً- كهف 27).
يعنى غير از خداى چيزى براى پناه خواهى و التجا وجود ندارد.
بگفته سعدى:غير از خداى هيچ پرستنده هيچ نيست/بيچاره آنكه بر همه هيچ اختيار كرد
يا بقول نظامى گنجوى:بر كه پناهيم توئى بىنظير/در كه گريزيم توئى دستگير
جز در تو قبله نخواهيم ساخت/گر ننوازى تو كه خواهد نواخت
- أَلْحَدَ سهمٌ الهدفَ- تير به هدف نرسيد و منحرف شد يا به چپ و راست هدف اصابت كرد.[۳]
«جور»
الجَار كسى است كه نزديك تو خانه و مسكن دارد و زندگى مىكند.
واژه جار- از اسمهائى است كه معانى نزديك بهم دارد زيرا كسى همسايه ديگرى نمىشود مگر اينكه آن همسايه براى او مانند برادر و دوست باشد و چون حقّ همسايگى عقلا و شرعا بسيار بزرگ و سنگين مىشود.
بهر كسى كه حقّش بر ديگران بزرگ است و حقّى پيدا مىكند يا حقّ همسايگى غير خويشاوند را نيز بزرگ مىشمارد در آنصورت- جار- اطلاق مىشود، خداى تعالى گويد:
وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبى وَ الْجارِ الْجُنُبِ- 36/ نساء) (همسايه خويشاوند و غير خويشاوند).
اسْتَجَرْتُهُ فَأَجَارَنِي- از او مزد يا زينهار و پناه خواستم پناهم داد. و بر اين معنى آيات وَ إِنِّي جارٌ لَكُمْ- 48/ انفال) (من پناهتان هستم) و وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لا يُجارُ عَلَيْهِ-88/ مؤمنون) (او پناه مىدهد و در پناه كسى نيست).
كه تحقيقا از واژه- جار- قرب و نزديكى تصوّر مىشود و كسيكه بديگرى نزديك است او را همسايهاش گويند.
جَارَهُ و جَاوَرَهُ و تَجَاوَرَ- نيز بهمان معنى است يعنى همسايه او و يا در مجاورت و پناه او قرار گرفت.
خداى تعالى گويد: لا يُجاوِرُونَكَ فِيها إِلَّا قَلِيلًا- 60/ احزاب) (تو را جز مدّت كمى همسايه و در پناه نخواهند بود). وَ فِي الْأَرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ- 4/ رعد) (و در زمين قسمتهائى بيكديگر مجاور و نزديكند). و باعتبار معنى نزديكى در واژه- جار بكسى هم كه از طريق مستقيم و راه عدول مىكند و دور مىشود مىگويد: جَارَ عن الطّريق- سپس اين معنى در عدول از حقّ نيز بكار رفته است و از آن واژه جور مشتق شده خداى تعالى گويد: وَ مِنْها جائِرٌ- 9/ نحل) يعنى از راه روشن توحيد كج و منحرف است.
- عدّهاى گفتهاند:- جَائِر- يعنى عدول كننده و منحرف در باره كسى است كه مردم را از التزام و پايبند بودن به آنچه را كه شرع امر كرده منع مىكند و باز مىدارد.[۴]
«نکب»
معنى نَكْب- در اصل واژه يعنى انحراف خداى تعالى فرمود:
عَنِ الصِّراطِ لَناكِبُونَ- المؤمنون/ 74 از راه راست منحرفند.
مَنْكِب- عضلات و استخوانهاى ميان بازو و گردن و شانه جمعش مَنَاكِب است كه از اين معنى در مورد زمين استعاره شده است مثل استعاره- ظهر- يعنى پشت.
آيه ما تَرَكَ عَلى ظَهْرِها مِنْ دَابَّةٍ- النحل/ 45 و فَامْشُوا فِي مَناكِبِها- الملك/ 15 بر شانه و پشت زمين راه برويد.
مَنْكِبُ القومِ- رهبر و رئيس مردم كه از همان دوش و شانه استعاره شده است رئيس هم استعاره از رأس يعنى- سر- است مثل استعاره دست- يد- براى يارى كنندگان.
لفلانٍ النِّكَابَةُ فى قومه- مثل- نِقابة- يعنى رهبرى و رئيس بودن در ميان مردم است.
أَنْكَب- كسى كه گردنش متمايل به راست و چپ است و همين طور در مورد حيوانات و شتران.
نَكْب- بيمارى شانه و گردن- نَكْبَاء- بادى كه از جهت خود بر ميگردد.
نَكَبَتْ- حوادث طبيعى و روزگار و زندگى يعنى- باد نكباء و انحرافى بر او وزيد.[۵]