سمت/جانب (مترادف)
مترادفات قرآنی سمت/جانب
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «جانب»، «طرف»، «وجهة»، «شطر»، «تلقای»، «قِبَل».
مترادفات «سمت/جانب» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
جانب | ریشه جنب | مشتقات جنب | يَٰبَنِىٓ إِسْرَٰٓءِيلَ قَدْ أَنجَيْنَٰكُم مِّنْ عَدُوِّكُمْ وَوَٰعَدْنَٰكُمْ جَانِبَ ٱلطُّورِ ٱلْأَيْمَنَ وَنَزَّلْنَا عَلَيْكُمُ ٱلْمَنَّ وَٱلسَّلْوَىٰ
|
طرف | ریشه طرف | مشتقات طرف | وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ طَرَفَىِ ٱلنَّهَارِ وَزُلَفًا مِّنَ ٱلَّيْلِ إِنَّ ٱلْحَسَنَٰتِ يُذْهِبْنَ ٱلسَّيِّـَٔاتِ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّٰكِرِينَ
|
وجهة | ریشه وجه | مشتقات وجه | وَلِكُلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيهَا فَٱسْتَبِقُوا۟ ٱلْخَيْرَٰتِ أَيْنَ مَا تَكُونُوا۟ يَأْتِ بِكُمُ ٱللَّهُ جَمِيعًا إِنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ
|
شطر | ریشه شطر | مشتقات شطر | قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى ٱلسَّمَآءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَىٰهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ ٱلْمَسْجِدِ ٱلْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنتُمْ فَوَلُّوا۟ وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُۥ وَإِنَّ ٱلَّذِينَ أُوتُوا۟ ٱلْكِتَٰبَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ ٱلْحَقُّ مِن رَّبِّهِمْ وَمَا ٱللَّهُ بِغَٰفِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ
|
تلقای | ریشه لقی | مشتقات لقی | وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَآءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَىٰ رَبِّىٓ أَن يَهْدِيَنِى سَوَآءَ ٱلسَّبِيلِ
|
قِبَل | ریشه قبل | مشتقات قبل | لَّيْسَ ٱلْبِرَّ أَن تُوَلُّوا۟ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ ٱلْمَشْرِقِ وَٱلْمَغْرِبِ وَلَٰكِنَّ ٱلْبِرَّ مَنْ ءَامَنَ بِٱللَّهِ وَٱلْيَوْمِ ٱلْءَاخِرِ وَٱلْمَلَٰٓئِكَةِ وَٱلْكِتَٰبِ وَٱلنَّبِيِّۦنَ وَءَاتَى ٱلْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِۦ ذَوِى ٱلْقُرْبَىٰ وَٱلْيَتَٰمَىٰ وَٱلْمَسَٰكِينَ وَٱبْنَ ٱلسَّبِيلِ وَٱلسَّآئِلِينَ وَفِى ٱلرِّقَابِ وَأَقَامَ ٱلصَّلَوٰةَ وَءَاتَى ٱلزَّكَوٰةَ وَٱلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَٰهَدُوا۟ وَٱلصَّٰبِرِينَ فِى ٱلْبَأْسَآءِ وَٱلضَّرَّآءِ وَحِينَ ٱلْبَأْسِ أُو۟لَٰٓئِكَ ٱلَّذِينَ صَدَقُوا۟ وَأُو۟لَٰٓئِكَ هُمُ ٱلْمُتَّقُونَ
|
معانی مترادفات قرآنی سمت/جانب
«جانب»
اصل جَنْب عضوى از بدن (پهلو) و جمع آن- جُنُوب- است، خداى تعالى گويد:
(فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ- 35/ توبه).
پيشانيها و پهلوهاشان را با همان زر و سيم اندوخته و مورد پرستش دنيائيشان داغ مىكنند).
و آيه (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ- 16/ سجده).
(شب هنگام براى عبادت، پهلوها را از استراحت دور مىكنند و برمىخيزند).
در آيه (قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ- 191/ آل عمران) واژه جنوب بطور استعاره چنانكه عادت اعراب است در باره ساير اعضاء استعاره شده است و مثل- يمين و شمال بكار رفته است.
چنانكه شاعر گويد:من عن يمينى مرّة و أمامى (گاهى از جانب راستم و گاهى پيشارويم).
جَنْبُ الحائط و جانبه- يعنى كنار ديوار و سوى او.
و آيه (وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْب36/ نساء) يعنى با همسفر و نزديك. و آيه (يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ- 56/ زمر) يعنى افسوس بر من و بر زيانبارى من كه از خدا و امر او و حدودى كه براى ما معيّن فرمود دورى كردم.
سار جَنِيبَهُ، جَنِيبَتَهُ، جَنَابَيْهِ و جَنَابِيَتَهُ- يعنى به سويش.
جَنَبْتُهُ- به پهلويش زدم مثل- كبدته و فأدته- به كبد و دلش زدم و نيز مربوط به بيمارى دل و كبد است يعنى (ذات الجنب- پهلو درد).
جُنِبَ- از درد پهلو شكايت كرد مثل- كبد و فئد- از درد كبد و دل شكايت كرد.
از اسم مصدر- الجَنْب- به دو صورت فعل ساخته شده:
اوّل- در معنى- به طرف او رفتن به جانب و ناحيه او رفتن.
دوّم- در معنى رفتن به كنار كسى و به حضور كسى رفتن.
فعل اوّل مثل- جَنَبْتُهُ و أَجْنَبْتُهُ (به جانب او و حول و حوش او رفتم).
و آيه (وَ الْجارِ الْجُنُبِ- 46/ نساء) يعنى همسايه دورتر و غير خويشاوند شاعر گويد:فلا تحرمنّى نائلا عن جَنَابَة رجل جَنِبٌ و جَانِبٌ- مردى كه از راه، دور و منحرف مىشود، خداى عزّ و جل
فرمايد: (إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ- 31/ نساء) و (الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ- 37/ شورى) و (وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ- 30/ حج) و (وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ- 36/ نحل).
كه اجْتِنَاب- در آيات فوق عبارتست از ترك كردنشان و دور شدنشان از كبائر و دروغ و طاغوت، و در آيه (فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون 90/ مائده) واژه- فَاجْتَنِبُوهُ- در اين آيه يعنى- آن را دور كنيد از واژه- اتركوه- يعنى شما او را ترك كنيد، در معنى رساتر است.
جَنَّبَ بنو فلان- وقتى در شترانشان شير نيست.
جَنَبَ فلان خيرا و جنب شرّا- از خير و شر رانده و دور شده، خداى تعالى در باره آتش عذاب گويد:
(وَ سَيُجَنَّبُهَا الْأَتْقَى الَّذِي يُؤْتِي مالَهُ يَتَزَكَّى- 17/ اللّيل).
(آتش عذاب را از پرهيزكارى كه مال خود را در راه خدا و بخاطر تزكيه بنفس مىدهد دور خواهد كرد).
اگر واژه جنب- بدون مفعول بكار رود مثل:
جَنَبَ فلان- از خير دور شد و همينطور در دعاى به خير، و در آيه مباركه (وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ- 35/ ابراهيم).
(مرا و پسرانم را از پرستش بتها دور دار).
گفته شده- وَ اجْنُبْنِي- از- جنبته عن كذا است- يعنى از آن دورش كردم.
و نيز گفتهاند- از جَنَبْتُ الفرس است- يعنى اسب را به سوى خودم كشاندم.
و در آيه اخير گويى حضرت ابراهيم (ع) از خداوند مىخواهد با الطاف خودش و با وسائل و اسباب خفيّهاش او و تبار و فرزندانش را از شرك و پرستش بتها دور دارد.
الجَنْب- يعنى فاصله و گشادى ميان دو پا، كه گويى تركيب و خلقت او طورى است كه يكى از پاها از ديگرى دورتر است و آيه (وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا- 6/ مائده) يعنى اگر جنب شديد و جنابتى در اثر انزال بشما رسيد خود را پاكيزه كنيد.
افعال واژه جنب- در معنى آيه فوق- جَنُبَ و أَجْنَبَ و اجْتَنَبَ و تَجَنَّبَ- است و چون جنابت سبب دور شدن از نماز و حكم شرعى است- جَنَابَة- يعنى دور كننده ناميده شده.
جَنُوب- نقطه مقابل- و ناميدن آنجا بجنوب يا به اعتبار اين است كه جنوب، آمدن از جانب كعبه است و درست هم همين است و يا به اعتبار رفتن از آنجا است و هر دو معنى در معنى جنوب هست.
و از واژه جنوب عبارتهاى:
جَنَبَتِ الرّيحُ- يعنى باد جنوبى وزيد
فَأَجْنَبْنَا- در باد جنوب داخل شديم.
جُنِبْنَا- باد جنوبى بما رسيد و:
سحابة مَجْنُوبَة- باد جنوب بر ابر ورزيده، مشتقّ شده است.[۱]
«طرف»
طَرَفُ الشّيءِ: كنار و پهلوى هر چيز كه در اجسام يا اوقات و غير از آنها بكار مىرود.
در آيات زير گفت: (فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ- 130/ طه) (أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ- 114/ هود) (اشاره هر دو آيه اخير به اوقات نماز صبح و مغرب است).
هو كريم الطَّرَفَيْنِ: بطور استعاره يعنى او از جهت پدر و مادرى بزرگوار است، كه گفته شده كريم الطّرفين- اشاره به عفّت بيان و عفّت در عورت است.
طَرْفُ العينِ: پلك چشم، و نيز حركت دادن پلكها، كه به نظر كردن نيز تعبير شده است زيرا نظر كردن لازمهاش پلك بهم زدن است.
و آيه: (قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ- 40/ نمل) (قبل از اينكه چشم بر هم نهى يا نظرت به خودت برگردد). و آيه (فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ- 56/ الرّحمن) عبارت از چشم به زير انداختن آنها بخاطر عفّت و سرشان است، يعنى: (بخاطر عفّتشان پاكيزه چشمند كه اشاره به همسران بهشتى است) طرف فلان: چشمش درد گرفت.
و آيه: (لِيَقْطَعَ طَرَفاً- 127/ آل عمران) مخصوص نمودن واژه- قطع- براى كنار و جانب چيزى از اين جهت است كه كم شدن و نقصان أطراف چيزى براى اين است كه به خاطر آن نقص به سستى يا از ميان رفتن آن چيز مىانجامد، و لذا گفت: (نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها- 41/ رعد) الطِّرَافُ: خيمه و خرگاه چرمين كه اطرافش بريده مىشود (عشاير بجاى شاخههاى درخت از اينگونه خيمههاى چرمين مىسازند).
مِطْرَف: چادر خز بافت.
مُطْرَف: هر چيز تازه كه حاشيه داشته باشد (مليله و ريشه دادن به پرده و پارچهها). أَطْرَفْتُ مالًا: مال و متاع تازهاى خريدم.
ناقةٌ طَرِفَةٌ و مُسْتَطْرِفَة: شترى كه مثل ستوران، اطراف چراگاه را مىچرد طَرِيف: چيزى كه آن را تازه بدست مىآورند و از اين معنى است عبارات:
مالٌ طَرِيفٌ: مال جديد و تازه و رجلٌ طَرِيفٌ: است مردى كه بر يك همسر ثابت نمىماند.
الطِّرْف: اسب اصيل و نجيب كه بخاطر نژادش از زيبائيش كاسته نمىشود، پس- طِرْف- در اصل معنى- مَطْرُوف- است يعنى همان كه منظور نظر است، مثل- نقص- در معنى- منقوص، و از اين نظر در چيزى كه زيباست و چشم و نظر به آن جلب مىشود، مىگويند:
هو قيد النّواظر: يعنى چيزيكه زيبا و نيكوست تا جائيكه ديده را در خود نگه مىدارد.[۲]
«وجهة»
معنى اصلى وَجْه همان چهره و صورت است.
فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ- المائده/ 6 و تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ- ابراهيم/ 50 از آنجا كه وجه يا صورت نخستين عضويست كه بنظر ميآيد و شريفترين عضو ظاهر بدن است براى برخورد اوليه از هر چيزى بكار رفته است و براى بهترين و اولين شكل هر چيز بكار ميرود ميگويند- وجه كذا- و وَجْهَ النَّهارِ- روى آن چيز و چهره روز.
و چه بسا از ذات هم به وَجْه تعبير شود در سخن خداى تعالى كه فرمود:
وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ- الرحمن/ 27 كه گفته شده وجه در اين آيه همان ذات خداوند است و نيز گفته شده مقصود از- وجه- در آيه يعنى توجه به خداى تعالى با اعمال شايسته، در آيه گفت:
فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ- البقره/ 115 و كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ- القصص/ 88 و يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ- الروم/ 38 و إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ- الانسان/ 9 كه گفتهاند- وجه- در تمام اين آيات ذات خداوند است يعنى- همه چيز هلاك شونده است مگر او و همين طور در بقيه آيات ذكر شده.
روايت شده است كه اين معنا را به امام محمّد تقى عليه السّلام عرضه داشتند فرمود سبحان اللّه سخن بزرگى و سنگينى گفتهاند- در اين آيات وجهى كه بكار رفته معنايش اينست كه هر چيز از كارهاى بندگان هلاك شونده است و باطل مگر آنچه را كه براى خداوند انجام شود، و بر اين اساس آيات ديگر و آيات:
يُرِيدُونَ وَجْهَ اللَّهِ- الروم/ 38 و أَقِيمُوا وُجُوهَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ- الاعراف/ 29 كه در آيه اخير گفته شده مقصود همين صورت است صورت استعاره چنانكه ميگوئى- فعلت كذا بيدى- گفتهاند در اين آيه- اقامت همان پايدارى است و وجه هم همان توجه معنى آن است كه ميفرمايد (عبادتتان را در نمازها براى خدا خالص گردانيد و بر اين معنى آيه:
فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ- آل عمران/ 20 و آيه وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى- البقره/ 112 و وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ- النساء/ 125 و فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً- الروم/ 30 معنى- وجه- در آيات اخير چنانكه قبلا گفته شد هست يا بطور استعاره بمعنى مذهب و راه شريعت- فلان وَجْهُ القومِ- يعنى او چهره ملت است مثل عبارات- عينهم و راسهم- است يعنى او چشم و سر مردم و ملت است و از اين قبيل استعارات و گفت:
وَ ما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلى- الليل/ 20
و در آيه آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهارِ- آل عمران/ 72 يعنى صور النهار- يا روشنائى و چهره روز روشن.
وَاجَهْتُ فلاناً- چهرهام را به چهره او مقابل ساختم (رو در رو شدم)- قصد و هدف هم به- وَجْه- بيان شده و براى- مقصد- جِهَة- و وِجْهَة- بكار ميرود و اين در وقتى است كه به چيزى توجه شود در آيه فرمود:
وَ لِكُلٍ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّيها- البقره/ 148 اشاره به آئين و شريعت است مثل- شرعه- بعضىها گفتهاند واژه- جَاه- مقلوب- وجه- است امّا وَجْه براى- عضو- بدن و بهرهمندى بكار ميرود ولى جَاه- فقط بهرهمندى معنوى است. وَجَّهْتُ الشيءَ- صورتم را به سوئى توجّه دادم. فلانٌ وَجِيهٌ- او صاحب جاه و مقام است. آيه:
وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ- آل عمران/ 45 عبارت- أحمق ما يَتَوَجَّهُ- با حذف به و فتحه حرف ى- يعنى در هيچ كارى استقامت ندارد و مستقيم نيست. تَوْجِيه- در شعر حرفيست كه ميان الف تأسيس و حرف- رَوِيّ- قرار گرفته.[۳]
«شطر»
شَطْرُ الشّيءِ: نصف و ميانه آن.
در آيه (فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ- 144/ بقره) يعنى به سويش و به جهتش، و مثل آيه: (فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ- 144/ بقره) شَاطَرْتُهُ شِطَاراً: به دو بخش تقسيمش كردم.
شَطَرَ بَصَرَهُ: وقتى است كه كسى به تو و به سوى ديگرى نظر كند.
حلب فلان الدّهر أَشْطُرَه : اصلش در شتر مادّه است كه دو پستانش را مىدوشند و دو پستان ديگرش را نمىدوشند.
ناقة شَطُور: شترى كه هر بار دو پستان او را مىدوشند يا دو پستانش خشك مىشود.
شاة شَطُور: گوسفندى كه يك پستانش از ديگرى بزرگتر است.
شَطَرَ: يك ناحيه و قسمتى از آن را فرا گرفت.
شَاطِر- هم به- بعيد- يعنى دور شونده تعبير مىشود، جمع آن- شطر- است مثل:أشاقك بين الخليط الشّطر يعنى: (دور افتادهها ترا مشتاق وصال دوست نمودند).
الشَّاطِر- همچنين، كسى است كه از روى خيانت از حقّ دور مىشود جمعش- شَطَّار- است.[۴]
«تلقای»
لِقَاءْ مقابله و روبرو شدن است كه با هم و تصادفا برخورد كنند كه به هر كدام جداگانه تعبير شده است- فعل اين واژه- لَقِيَهُ، يَلْقَاهُ، لِقَاءً، او لُقِيّا و لُقْيَة است كه اين معنى در مورد ادراك حسى، يا بوسيله چشم يا عقل اطلاق ميشود. در آيه گفت: لَقَدْ كُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ- آل عمران/ 143).
يعنى (قبل از اينكه مرگ را دريابيد آرزويش را داشتيد) و گفت:
لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً- الكهف/ 62).
در مسافرتمان باين رنج و زحمت رسيديم.
اما مُلَاقَات خداى عزّ و جلّ عبارت از قيامت و بازگشت باوست. در آيه گفت:
وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ- البقره/ 223).
و قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ- بقره/ 46
لِقَاءْ مصدر دوم ملاقات است در آيه گفت:
وَ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا- يونس/ 7).
و إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ و فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا- الجاثيه/ 34).
يعنى قيامت و بعث و نشور را فراموش كردند.
يَوْمَ التَّلاقِ- غافر/ 15).
يعنى روز قيامت، وجه تسميه قيامت به زمان تلاقى و برخورد براى خصوصياتى است كه در آن زمان و هنگام محشر هست.
اول- برخورد و رسيدن كسانى كه قبلا از دنيا رفتهاند و كسانى كه بعدا آمدهاند.
دوم- برخورد و ملاقات كروبيان يا اهل آسمانها با اهالى زمين.
سوم- برخورد هر كسى به عملى كه خودش انجام داده و قبل از مردنش پيشاپيش حاصل شده.
گفته ميشود- لَقِىَ فلان خيرا و شرا- يعنى به نيك و بد كردارش رسيد، شاعر گويد:فمن يلق خيرا يحمد النّاس امره/كرار نيكوكار را مردم مىستانيد
و ديگرى ميگويد:تَلْقَى السماحة منه و الندى خلقا تو اخلاق جوانمردى و بخشش را از او در نهاد و سرشتش در خواهى يافت.
- لَقِيتُهُ بكذا- وقتى است كه او را استقبال كنى، خداى تعالى فرمود:
وَ يُلَقَّوْنَ فِيها تَحِيَّةً وَ سَلاماً- الفرقان/ 75).
و آيه وَ لَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً- انسان/ 11).
تلقى هم در معنى- لقى- است در آيه گفت:
وَ تَتَلَقَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ- الانبياء/ 103).
و وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ- النمل/ 6).
يعنى (اى پيامبر آيات قرآن از جانب خداى حكيم و عليم بر تو القاء ميشود) إِلْقَاءْ افكندن چيزى است بطوريكه تو آنرا به بينى، سپس اين معنى در مورد انداختن هر چيز بكار رفته است. در آيه گفت:
فَكَذلِكَ أَلْقَى السَّامِرِيُ- طه/ 87).
و قالُوا يا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقِينَ- الاعراف/ 15).
در مورد انداختن عصاى موسى و سحر ساحران فرعون است ميگويند تو ميافكنى يا ما بيفكنيم. در آيه گفت:
قالَ أَلْقُوا- الاعراف/ 116).
و قالَ أَلْقِها يا مُوسى فَأَلْقاها- طه/ 19).
و باز در همين معنى آيات:
فَلْيُلْقِهِ الْيَمُّ بِالسَّاحِلِ- طه/ 39).
إِذا أُلْقُوا فِيها- الملك/ 7).
كُلَّما أُلْقِيَ فِيها فَوْجٌ- الملك/ 8).
أَلْقَتْ ما فِيها وَ تَخَلَّتْ- الانشقاق/ 4).
(اين آيه در باره پيش گوئى از آينده زمين در آستانه قيامت است ميگويد زمين هرچه در درون دارد بيرون افكند كه با سوره زلزال مشابه است و همان آيه- وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ- است آرامگاها هر چه دارند بيرون افكنند).
در باره سخن و سلام و درود و اظهار محبت نيز- أَلْقَيْتُ- يعنى سلام و درود و ستمى و محبتى را به تو رساندم. چنانكه در آيه گفت:
تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ- الممتحنه/ 1).
فَأَلْقَوْا إِلَيْهِمُ الْقَوْلَ- النحل/ 86).
وَ أَلْقَوْا إِلَى اللَّهِ يَوْمَئِذٍ السَّلَمَ- النحل/ 87).
و گفت إِنَّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا- المزمل/ 5).
كه اين آيه يعنى رسيدن آيات و سخن گرانبار به پيامبر همان با وحى و نبوت است و گفت:
أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ- ق/ 37).
كه عبارت از گوش فرا دادن به اوست، در آيه مربوط به سجده در آمدن ساحران دربار فرعون در برابر معجزه حضرت موسى عليه السّلام ميگويد:
فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً- الاعراف/ 12).
فعل- أَلْقَى- بصورت ماضى مجهول هشدارى و آگاهى بر اين امر است كه معجزه موسى عليه السّلام آنها را مجذوب كرد و فرو گرفت و در كارى كه نگزيده و نخواسته بودند افكند و ايمان آوردند.[۵]
«قِبَل»
قَبْل اين واژه در تقدم و پيشداشتى كه متصل يا منفصل از حال باشد بكار ميرود نقطه مقابلش- بعد- است و گفته شده (قبل) و (بعد) در پيشداشت و تقدم چيزى كه به حال متصل باشد بكار ميرود كه در آن صورت نقطه مقابلش- دبر و دبر-است، اين اصل معنى واژه است هر چند كه معانى بيشترى در هر كدام از آنها بكار ميرود پس (قبل) در وجوهى مختلف استعمال دارد.
اول- در مكان بر حسب اضافه شدن به كلمهاى ديگر، پس كسى كه از اصفهان خارج ميشود و به سوى مكّه ميرود مىگويد: بغداد قبل از كوفه است و كسى كه از مكه خارج ميشود و به سوى اصفهان مىآيد كوفه براى او قبل از بغداد است.
دوم- در مورد زمان مثل اينكه مىگويند زمان عبد الملك قبل از منصور دوانيقى است در آيه: فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِياءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ (91/ بقره) (به يهوديان بگو چرا پيامبران گذشته را مىكشتيد).
سوم- در منزلت و موقعيت، مثلا، موقعيت حكومتى عبد الملك قبل از حجاج است.
چهارم: در ترتيب و آموختن فن و صنعت يا علم، مثل: آموختن شكل حروف قبل از خط نوشتن و نگارش، در آيات: ما آمَنَتْ قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْيَةٍ (6/ انبياء) قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِها (130 طه).
قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ (39/ نمل).
أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ (16/ حديد).
كه در تمام آيات اخير واژه (قبل) اشاره به تقدم زمانى است:
قبل و دبر- به طور كنايه به دو عورت پيش و پس گفته ميشود [سوأتين].
إِقْبَال: توجه نمودن و پيش آمدن است مثل استقبال، در آيات:
فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ (50/ صافات).
وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ (71/ يوسف).
فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ (39/ ذاريات).
قابل: كسى است كه دلو را از چاه پيش مىآورد و آنرا مىگيرد.
قَابِلَة: زنى است كه نوزاد را هنگام زائيدن مادر پيش مىآورد.
قَبِلْتُ عذرَهُ و توبته و غيره: عذر و توبهاش را پذيرفتم.
تَقَبَّلْتُهُ: به عهده گرفتم، در آيات:
وَ لا يُقْبَلُ مِنْها عَدْلٌ (123/ بقره).
وَ قابِلِ التَّوْبِ (3/ غافر).
هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ (25/ شورى).
إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ (27/ مائدة).
تَقَبُّل: قبول كردن چيزى است بر وجه ثواب مثل قبول هديه و مانند آن.
در آيه: أُولئِكَ الَّذِينَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا (16/ احقاف)
و آيه: إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ (27/ مائدة) هشدارى است بر اينكه هر عبادتى مقبول نيست بلكه در صورتى مقبول ميشود كه بر وجه مخصوصى باشد [از دلى و خاطرى و انديشهاى بر اساس پرهيزكارى باشد.] در آيه: فَتَقَبَّلْ مِنِّي (35/ آل عمران) به اعتبار معنى كفالت است.
قُبَالَة: ضمانت و كفالت، زيرا تكفل كردن، استوارترين و موكدترين پذيرش است.
پيمان نوشته شده هم- قُبَالَة- ناميده شده، در مورد آيهاى كه گفت:
فَتَقَبَّلَها (37/ آل عمران) معنايش- قبلها- است يعنى آنرا پذيرفت، و يا متكفل آن شد.
خداى تعالى مىگويد: مرا در حقيقت به كفالتى بزرگتر متكفّل نمودى.
گفته شده آيه: فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ (37 آل عمران) در اين آيه بجاى بقبول- بتقبّل- نگفت بخاطر جمع نمودن ميان دو امر زير:
1- تقبل: درجهاى و مرتبهاى كامل در مفهوم قبول.
2- قبول و پذيرشى كه اقتضاى خشنودى و پاداش دادن دارد.
گفته شده- قبول- در آيه اخير از عبارتى است كه مىگويند:
فلان عليه قَبُولٌ: در وقتى كه هر كسى او را ببيند دوستش دارد.
و آيه: كُلَّ شَيْءٍ قُبُلًا (111/ انعام) گفته شده- قبل- جمع- قابل- است يعنى در برابر حواسشان قرار دهد، مجاهد هم گفته به معنى گروه گروه است.
قُبُلًا- در آيه اخير يعنى گروه گروه، كه در اين صورت جمع (قبيل) است و همچنين آيه:
أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذابُ قُبُلًا (55/ كهف) كسى كه آنرا- قَبَلًا- با فتحه حروف (ق) و (ب) خوانده است معينش اينستكه عذاب بطور عينى و آشكار به آنها ميرسد.
قَبِيل- جمع قَبِيلَة است يعنى جماعت و گروه گرد آمدهاى كه بعضى بر بعض ديگر روى مىآورند و پذيراى هم هستند، در آيات.
وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ (13/ حجرات).
وَ الْمَلائِكَةِ قَبِيلًا (92 اسراء). در معنى جماعت و گروه، و گفته شده- قَبِيلًا- در آيه اخير يعنى- كفيلا- و اين معنى از عبارتى است كه مىگويند: قَبَلْتُ فلاناً و تَقَبَّلْتُ به: او را كفالت و ضمانت كردم.
مُقَابَلَة: معاينه و ديدن.
فلان لا يعرف قَبِيلًا من دبير: آنچه را كه زن ريسنده در موقع از بافتن رشتهها پس و پيش مىآورد پس:
مقابلة و تَقَابُل: رو برو شدن بعضى با بعض ديگر يا جسما و يا با عنايت و محبت و احترام و بزرگداشت، چنانكه گفت:
مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ (6// واقعة).
إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ (47/ حجر).
و لي قِبَلَ فلانٍ كذا: چيزى از من نزد او هست در حضورش است.
وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ (17/ هود)
فَما لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ (36/ معارج)
واژه- قِبَل- بطور استعاره براى قوت و قدرت بر مقابله يا پاداش دادن بكار ميرود، مىگويند:
لا قِبَلَ لى بكذا: نمىتوانم و در قدرتم نيست كه با او مقابله كنم، در آيه:
فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها: (37/ نمل) يعنى سپاهيانى بر ايشان مىآوريم كه توانائى دفاع و مقابله كردن با آنرا ندارند.
قِبْلَة: در اصل اسمى است براى حالتى كه به آن حالت روى مىآورند مثل- جلسة و قعده [حالت نشستن] و در سخن معمولى و متعارف- قبلة- بصورت اسم براى مكانى است كه در موقع نماز به آن توجه ميشود و روى مىآورند، مثل آيه:
فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها (44/ بقره) قَبُول: باد صبحگاهى است، علت نامگزاريش براى اين است كه به سوى قبله مىوزد.
قَبِيلَة الرأسِ: محل پيوند استخوان سر.
شاةٌ مُقَابَلَةٌ: گوسفندى كه از ناحيه گوش، گوشش چاك خورده و بريده شده است.
قِبَالُ النّعلِ: بند كفش، [قِبَالُ البعيرِ: افسار و دهانه شتر.] قَابَلْتُهَا: براى آن بندى قرار دادم.
القَبَلُ: عاج فيل.
قُبْلَة: مهرهاى كه ساحران مىپندارند انسانى را به سوى ديگرى متمايل مىكند.
و از اين تعبير- معنى بوسيدن است، جمعش- قُبَلٌ- فعل آن- قَبَّلْتُهُ، تَقْبِيلًا- است يعنى بوسيدمش[۶]
ارجاعات
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 421-417
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 479-478
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 424-422
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 325-324
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 153-149
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 126-121