دوست (مترادف)
مترادفات قرآنی دوست
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «قرین»، «رفیق»، «ولی»، «صدیق»، «خلیل»، «حمیم»، «ولیجة»، «بطانة»، «خذول»، «اخدان».
مترادفات «دوست» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
قرین | ریشه قرن | مشتقات قرن | وَمَن يَعْشُ عَن ذِكْرِ ٱلرَّحْمَٰنِ نُقَيِّضْ لَهُۥ شَيْطَٰنًا فَهُوَ لَهُۥ قَرِينٌ
|
رفیق | ریشه رفق | مشتقات رفق | وَمَن يُطِعِ ٱللَّهَ وَٱلرَّسُولَ فَأُو۟لَٰٓئِكَ مَعَ ٱلَّذِينَ أَنْعَمَ ٱللَّهُ عَلَيْهِم مِّنَ ٱلنَّبِيِّۦنَ وَٱلصِّدِّيقِينَ وَٱلشُّهَدَآءِ وَٱلصَّٰلِحِينَ وَحَسُنَ أُو۟لَٰٓئِكَ رَفِيقًا
|
ولی | ریشه ولی | مشتقات ولی | ٱللَّهُ وَلِىُّ ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ يُخْرِجُهُم مِّنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓا۟ أَوْلِيَآؤُهُمُ ٱلطَّٰغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ ٱلنُّورِ إِلَى ٱلظُّلُمَٰتِ أُو۟لَٰٓئِكَ أَصْحَٰبُ ٱلنَّارِ هُمْ فِيهَا خَٰلِدُونَ
|
صدیق | ریشه صدق | مشتقات صدق | لَّيْسَ عَلَى ٱلْأَعْمَىٰ حَرَجٌ وَلَا عَلَى ٱلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلَا عَلَى ٱلْمَرِيضِ حَرَجٌ وَلَا عَلَىٰٓ أَنفُسِكُمْ أَن تَأْكُلُوا۟ مِنۢ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ ءَابَآئِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهَٰتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوَٰنِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَوَٰتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمَٰمِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّٰتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوَٰلِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خَٰلَٰتِكُمْ أَوْ مَا مَلَكْتُم مَّفَاتِحَهُۥٓ أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَن تَأْكُلُوا۟ جَمِيعًا أَوْ أَشْتَاتًا فَإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتًا فَسَلِّمُوا۟ عَلَىٰٓ أَنفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِّنْ عِندِ ٱللَّهِ مُبَٰرَكَةً طَيِّبَةً كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ ٱللَّهُ لَكُمُ ٱلْءَايَٰتِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ
|
خلیل | ریشه خلل | مشتقات خلل | وَمَنْ أَحْسَنُ دِينًا مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُۥ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ وَٱتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَٰهِيمَ حَنِيفًا وَٱتَّخَذَ ٱللَّهُ إِبْرَٰهِيمَ خَلِيلًا
|
حمیم | ریشه حمم | مشتقات حمم | وَلَا يَسْـَٔلُ حَمِيمٌ حَمِيمًا
|
ولیجة | ریشه ولج | مشتقات ولج | أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُوا۟ وَلَمَّا يَعْلَمِ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ جَٰهَدُوا۟ مِنكُمْ وَلَمْ يَتَّخِذُوا۟ مِن دُونِ ٱللَّهِ وَلَا رَسُولِهِۦ وَلَا ٱلْمُؤْمِنِينَ وَلِيجَةً وَٱللَّهُ خَبِيرٌۢ بِمَا تَعْمَلُونَ
|
بطانة | ریشه بطن | مشتقات بطن | يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا تَتَّخِذُوا۟ بِطَانَةً مِّن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالًا وَدُّوا۟ مَا عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ ٱلْبَغْضَآءُ مِنْ أَفْوَٰهِهِمْ وَمَا تُخْفِى صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ قَدْ بَيَّنَّا لَكُمُ ٱلْءَايَٰتِ إِن كُنتُمْ تَعْقِلُونَ
|
خذول | ریشه خذل | مشتقات خذل | لَّقَدْ أَضَلَّنِى عَنِ ٱلذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جَآءَنِى وَكَانَ ٱلشَّيْطَٰنُ لِلْإِنسَٰنِ خَذُولًا
|
اخدان | ریشه خدن | مشتقات خدن | وَمَن لَّمْ يَسْتَطِعْ مِنكُمْ طَوْلًا أَن يَنكِحَ ٱلْمُحْصَنَٰتِ ٱلْمُؤْمِنَٰتِ فَمِن مَّا مَلَكَتْ أَيْمَٰنُكُم مِّن فَتَيَٰتِكُمُ ٱلْمُؤْمِنَٰتِ وَٱللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمَٰنِكُم بَعْضُكُم مِّنۢ بَعْضٍ فَٱنكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَءَاتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِٱلْمَعْرُوفِ مُحْصَنَٰتٍ غَيْرَ مُسَٰفِحَٰتٍ وَلَا مُتَّخِذَٰتِ أَخْدَانٍ فَإِذَآ أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفَٰحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مَا عَلَى ٱلْمُحْصَنَٰتِ مِنَ ٱلْعَذَابِ ذَٰلِكَ لِمَنْ خَشِىَ ٱلْعَنَتَ مِنكُمْ وَأَن تَصْبِرُوا۟ خَيْرٌ لَّكُمْ وَٱللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
|
معانی مترادفات قرآنی دوست
«قرین»
اقتران- مثل- ازدواج- است چون در معنى- اقتران- هميشه دو چيز با هم هستند يا چيزهايى در يك معنى، جمع و مشتركند، در آيه:
أو جاء معه الملائكة مقترنين (53/ زخرف)
قرنت البعير بالبعير: ميان آن دو شتر جمع كردم (آنها را با طنابى بهم بستم).
قرن: ريسمان و طنابى است كه با آن چيزى بسته ميشود.
قرنته: براى زياد بستن و افزون شدن آن عمل بكار ميرود، در آيه:
و آخرين مقرنين في الأصفاد (38/ ص) (به استوارى در زنجيرها بسته شدهاند).
فلان قرن فلان فى الولادة: او همزاد اوست.
قرينه و قرنه فى الجلادة فى القوة و فى غيرها من الاحوال:
او در چالاكى و نيرومندى و حالات ديگر با او همسنگ و همطراز است، در آيات:
إني كان لي قرين (51/ صافات)
و قال قرينه هذا ما لدي (23/ ق).
اشاره به گواه و شهادت دهنده اوست، و آيات:
قال قرينه ربنا ما أطغيته (27/ ق).
فهو له قرين (36/ زخرف).
جمع قرين- قرناء- است يعنى ياران و دوستان نزديك، در آيه:
و قيضنا لهم قرناء (25/ فصلت)
قرن: مردمى كه در يك روز كار زندگى مىكنند و اهل يك زمان هستند، جمعش- قرون- است در آياتى فرمود: و لقد أهلكنا القرون من قبلكم (13/ يونس).
و كم أهلكنا من القرون (17/ اسراء).
و كم أهلكنا قبلهم من قرن (74/ مريم).
و قرونا بين ذلك كثيرا (38/ فرقان).
ثم أنشأنا من بعدهم قرنا آخرين (31/ مؤمنون) قرونا آخرين (42/ مؤمنون).
[كه در اين آيات- قرن و قرون- همان امت و امتهاست].
قرون: نفس و جان آدمى است براى اينكه آميخته و قرين جسم است.
القرون من البعير: شتر و ستورى كه در راه رفتن پاهايش را در جاى دستهايش بگذارد گويى كه آنها را بهم ميرساند و نزديك مىكند.
قرن: جعبه چرمى و تركش يا تيردان كه آن را جز در موقعى كه تير در آن باشد- قرن- نمىگويند.
ناقة قرون: شترى كه موقع خوابيدن دو پا و دو زانويش را بهم مينهد.
قران: جمع نمودن ميان حج و عمره [كه براى جمع كردن ميان هر دو چيزى هم بكار ميرود].
قرن الشاة و البقرة: شاخ گوسپند و گاو.
قرن: استخوان شاخ.
كبش أقرن و شاة قرناء: قوچ و ميش شاخدار.
شانه، سر زنان و ميل سرمهدان يا گوشت زيادى در بدن را هم به شباهت با شاخ كه عضوى افزون بر سر حيوان است «قرن» ناميدهاند [مثل جلو آمدن فتق مردان] كه آن عضو پيش آمده هم او را مىآزارد.
قرن الجبل: ستيغ و قله كوه.
قرن المرأة: گيسوان بافته شده زن كه بر دو طرف سرش قرار دارد.
قرن المرآة: دو گوشه آينه
قرن الفلاة: دو كرانه دره.
قرن الشمس: شعاع آفتاب.
قرن الشيطان: همسان و پيرو شيطان، تمام اين عبارات به شباهت همان قرن- در معنى شاخ است.
ذو القرنين: معروف است.
سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام است كه فرمود:
«ان لك بيتا فى الجنة و إنك لذو قرنيها» [براى تو خانهاى در بهشت هست و تو در ميان امت اسلام همچون ذو القرنين هستى كه داراى شكوه و عظمتى همانند ستيغ و قله كوه در ميان آنها بود].[۱]
«رفیق»
رفق: (بكسر اول) مدارا. ايضا مرفق (بكسر اول و فتح فاء) و آن ضد خشونت است (اقرب).
رفيق: مدارا كننده (دوست) «و حسن أولئك رفيقا» نساء: 69. «يهيئ لكم من أمركم مرفقا» كهف: 16.
مرفق را بعضى بفتح «م» و كسر (فاء) و بعضى بعكس آن خواندهاند. و آن با دو وزن فوق و همچنين بفتح «م» و «ف» مصدر است بمعنى لطف و سهولت. يعنى خدا براى شما از مشكلى كه داريد سهولت و گشايش پيش آورد. «متكئين فيها على الأرائك نعم الثواب و حسنت مرتفقا» كهف: 31.
در مجمع گويد: مرتفق متكا و مخده است گويند: ارتفق يعنى بآرنج خود تكيه كرد همچنين است قول (اقرب) و ديگران. ولى بنظر ميايد كه آن محل مرافقت و ملاطفت باشد يعنى بهتر آسايشگاه است.
«يا أيها الذين آمنوا إذا قمتم إلى الصلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم إلى المرافق و امسحوا برؤسكم و أرجلكم إلى الكعبين» مائده: 6.
مرافق جمع مرفق بمعنى آرنج است در لغت عرب آنرا مجمع ساعد و بازو گفتهاند «إلى المرافق» قيد است براى «أيديكم» نه براى «فاغسلوا» و بعبارت ديگر حد مغسول است نه غسل دست در اطلاق عرب مصاديق گوناگون دارد يكدفعه مراد از آن چهار انگشت دست مثل «و السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما» مائده: 38.
يكدفعه مراد از آن از مچ بپائين است نحو «فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و أيديكم» مائده: 6، نساء:
43. يكدفعه مراد از آن تا آرنج است مثل آيه «ما نحن فيه». و يكدفعه مراد از آن از سر انگشتان است تا شانه چنانكه در اقرب الموارد گفته است.
لذا اگر در آيه قيد «إلى المرافق» نبود معلوم نميشد مراد از دست كدام است ولى قيد روشن ميكند كه دست تا آرنج مراد است. بنا بر اين آيه شريفه از اينكه از مرفق شسته شود يا بالعكس ساكت است و اگر ما بوديم و آيه ميگفتيم: هر دو جايز است. شيعه كه ميگويد: بايد وضو از مرفق بپائين شسته شود دليلشان روايات اهل بيت عليهم السلام است نه آيه فوق رجوع شود به وسائل (ابواب الوضوء باب 15).
اهل سنت نيز كه از پائين ببالا ميشويند در اين عمل بآيه استناد نميكنند بلكه از امثال ابو هريره و عثمان روايت ميكنند كه آنها حضرت رسول صلى الله عليه و آله را ديدهاند كه از پائين ببالا مىشسته رجوع شود به سنن ابى داود و غيره. اهل سنت درباره آيه فوق بيشتر اهميت دادهاند كه «الى» را بمعنى «مع» بگيرند كه يعنى مرفق نيز بايد شسته شود وانگهى اهل سنت نگفتهاند كه اگر كسى از مرفق بشويد وضوى او باطل است رجوع كنيد بتفاسير و كتب احاديثشان طبرسى رحمه الله در مجمع ذيل آيه فوق فرموده: امت اسلامى اتفاق دارند در اينكه اگر كسى از بالا بپائين بشويد وضوى او صحيح است. على هذا شروع از پائين در مذهب اهل سنت مستحب است نه واجب كه عكس آن مبطل باشد.
فقهاء شيعه باستناد روايات اهل بيت عليهم السلام فتوى دادهاند كه در صورت شستن از پائين ببالا وضو باطل است.
فقط از ابن ادريس نقل شده كه آنرا مكروه دانسته و مبطل نميداند و نيز سيد مرتضى كه در يكى از دو فتوايش گفته از بالا شستن مستحب است.
اگر گويند: گفتيد آيه از كيفيت شروع ساكت است و اگر ما بوديم و آيه، هر دو نوع شستن جايز بود در اين باره توضيح بيشتر بدهيد؟
گوئيم: بطوريكه گفته شد «إلى المرافق» حد «أيديكم» است مثلا اگر شخصى بنقاش گويد: اين ستون را تا نصف رنگ بزن. نقاش مخير است كه از نصف بپائين رنگ بزند. و بالعكس. در هر دو صورت ميگويند مأموريت خود را انجام داده است همچنين است آيه شريفه.[۲]
«ولی»
ولى: (بر وزن فلس) نزديكى و قرب. چنانكه در صحاح و مصباح و قاموس گفته است گويند: «تباعدنا بعد ولي» پس از نزديكى دور شديم.
راغب ميگويد: ولاء و توالى آنست كه دو چيز چنان باشند كه ميانشان چيز ديگرى نباشد و بطور استعاره به نزديكى ولاء و توالى گويند خواه در مكان باشد يا صداقت يا نصرت يا اعتقاد.
يا أيها الذين آمنوا قاتلوا الذين يلونكم من الكفار ... توبه: 123.
اى اهل ايمان با كفاريكه در ديار بشما نزديكاند بجنگيد. ظهور آيه آنست كه مسلمانان بايد اول بجهاد كفار نزديك بشتابند بعد بجهاد كفار ديگر بروند و آن در صورت عملى بودن سبب گسترش و عالمگير بودن اسلام است.[۳]
«صدیق»
الصدق و الكذب: راست و دروغ، اصلشان در قول و سخن است چه ماضى و چه حال و مستقبل، چه وعده راست و دروغ باشد و يا غير از اينها.
مقصود از معنى اول- فقط در سخن گفتن است و در سخن گفتن هم جز در خبر صدق و كذب در ساير موارد و اقسام سخن نيست، از اين جهت گفت:
(و من أصدق من الله قيلا122/ نساء).
(و من أصدق من الله حديثا- 87/ نساء) (إنه كان صادق الوعد- 54/ مريم) واژه- صدق- و كذب به صورت عرض در انواع ديگر كلام، مثل استفهام و امر و دعاء نيز هست همچون سخن گويندهاى كه سؤال مىكند أ زيد فى الدار؟- كه در ضمن اين پرسش خبر مىدهد كه به حال زيد جاهل است و از او چيزى نمىداند (و گر نه صفتى از صفات زيد را در جملهاش ذكر مىكرد). و همچنين وقتى بگويد- واسني- يعنى با من به يارى و غمخوارى رفتار كن كه در ضمن اين جمله هم گفته است كه او محتاج به يارى و مساوات است و اگر بگويد- لا تؤذ: اذيت نكن، در ضمن اين جمله هم اذيت او را خبر مىدهد.
الصدق: مطابقت قول با نيت و ضمير و يا چيزى است كه از آن خبر داده شده است و اين هر دو با هم است يعنى (صدق نيت- و صدق مورد خبر) و هر گاه يكى از اين دو شرط نباشد و جدا شود آن سخن به تمامه صدق نيست بلكه يا به صدق توصيف نمىشود و يا گاهى به سخن راست، و زمانى به سخن دروغ وصف مىشود و يا بنابر دو نظر مختلف، مثل سخن كافرى كه از روى بىاعتقادى بگويد: محمد رسول الله- در اين مورد اگر گفته شود اين جمله راست است صحيح است براى اينكه از چيزى كه درست و راست است خبر داده شده.
و همچنين صحيح است كه گفته شود آن سخن دروغ است براى اينكه قول آن كافر در آن جمله درست با ضميرش مخالفت دارد و بنابر وجه دوم خداى تعالى در سوره منافقين سخن آنهائى را كه مىگويند: (نشهد إنك لرسول الله ...- 1/ منافقون) دروغ دانسته است.
صديق: كسى است كه صدق و راستى از او زياد سر زده است، و گفته شده به چنان شخصى از آن جهت- صديق- گويند كه هرگز دروغ نمىگويد و نيز- صديق- كسى است كه چون عادت به راستگويى دارد دروغى از او سر نمىزند و همچنين گفتهاند بلكه- صديق- به كسى گفته مىشود كه با قول و اعتقادش چيزى را به راستى مىگويد و صدق خود را با عملش و كردارش ثابت و محقق مىدارد، در آيات: (و اذكر في الكتاب إبراهيم إنه كان صديقا نبيا- 41/ مريم) (و أمه صديقة- 75/ مائده).
و گفت: (من النبيين و الصديقين و الشهداء- 69/ نساء)، پس- صديقين- كسانى هستند كه در فضيلت مادون پيامبرانند و در كتاب: (الدريعة الى مكارم الشريعة) آن را بيان داشتهام.
گاهى صدق و كذب در چيزى است كه در اعتقاد ثابت است و از آن نتيجه مىشود مثل:
صدق ظنى: گمانم درست است.
كذب ظنى: پندارم دروغ است.
واژه صدق و كذب در كار اعضاء بدن نيز بكار مىرود، چنانكه گفته مىشود صدق في القتال: وقتى كه كسى حق جنگ را به جا مىآورد و آنچه را كه شايسته است و آن طور كه واجب است كارزار مىكند.
كذب فى القتال: وقتى است كه بر خلاف معنى فوق عمل كند (وقتى كه در كارزار بىكفايتى كند).
در آيه گفت: (رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه- 23/ احزاب) يعنى با كارهايى كه آشكار كردند وفاى به عهد و پيمان را به اثبات رساندند و آن را محقق نمودند.
و آيه: (ليسئل الصادقين عن صدقهم- 18/ احزاب) يعنى از كسانى كه صدق در گفتارشان هست از صدق كردارشان مىپرسد كه آگاهى و تنبيهى بر اين امر است كه اعتراف زبانى به حق بدون گزينش آن و بدون نيت و قصد حق، كافى نيست و سخن خداى تعالى: كه: (لقد صدق الله رسوله الرؤيا بالحق- 27/ فتح).
(خداوند رؤياى صادق پيامبر خويش را به حق و راستى ثابت كرد) پس اين مطلب، صدق در فعل است كه همان تحقق يافتن و انجام شدن است يعنى خداوند رؤياى پيامبر صلى الله عليه و آله را محقق نمود و به انجام رساند.
و بر اين اساس آيه: (و الذي جاء بالصدق و صدق به- 33/ زمر) يعنى آنچه را به زبان بيان كرده و در عمل آن را قصد كرده بود به انجام رسانيد و محقق داشت. و هر كارى كه از نظر ظاهر و باطن خوب و بدون نقص باشد به صدق تعبير مىشود و آن فعلى كه با آن وصف مىشود به صدق اضافه مىگردد، مثل (في مقعد صدق عند مليك مقتدر2/ يونس) (أدخلني مدخل صدق و أخرجني مخرج صدق80/ اسرا) (و اجعل لي لسان صدق في الآخرين84/ شعراء) آيه اخير درخواست و سؤالى از سوى ابراهيم عليه السلام است كه مىخواهد خداى تعالى او را صالح و شايسته گرداند به طورى كه وقتى آيندگان بعد از او ثنا و ستايشش مىكنند آن ثنا و ستايش دروغ نباشد، بلكه آنگونه باشد كه شاعر مىگويد:اذا نحن اثنينا عليك بصالح/فأنت الذى نثني و فوق الذى نثني(آنگاه كه ما بر تو به نيكى و شايستگى ثنا و ستايش مىكنيم، تو همان كسى هستى كه در حال ثنا و گفته ما برتر از آن هستى كه ثنايت مىكنيم).
فعل- صدق- به دو مفعول متعدى مىشود مثل: (و لقد صدقكم الله وعده152/ آل عمران).
(خداوند وعدهاش را با شما راست و درست گردانيد).
صدقت فلانا: او را به راستگوئى نسبت دادم.
أصدقته: راستگويش يافتم، گفته شده هر دو عبارت اخير به يك معنى است و به جاى هم بكار مىروند.
در آيات: (و لما جاءهم رسول من عند الله مصدق لما معهم- 101/ بقره) (و قفينا على آثارهم بعيسى ابن مريم مصدقا لما بين يديه- 46/ مائده) (سپس بر اثر ايشان، عيسى بن مريم را آوردى كه تصديق كننده تورات بود كه پيش از او نازل شده بود).
تصديق: در هر چيزى كه در آن تحقيق و پژوهش شده باشد، بكار مىرود، مىگويند: صدقني فعله و كتابه: كار و نوشتهاش مرا تصديق كرد.
آيات: (و لما جاءهم كتاب من عند الله مصدق لما معهم 89/ بقره) (نزل عليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه- 3/ آل عمران).
(و هذا كتاب مصدق لسانا عربيا- 12/ احقاف) يعنى تصديق كننده كتابهائى است كه پيشتر آمده است. و واژه- لسانا- در آيه اخير به خاطر (حال) بودن منصوب است، در مثل مىگويند:
صدقني سن بكره: (به هر چه در دل داشت مرا آگاه كرد) مثل فوق را براى كسانى مىزنند كه در سخنشان صادقند و اصل مثل اين است كه در موقع فروختن شتر (يا هر متاع ديگر) سن حقيقى شتر جوانش را به مشترى بگويد يا جنس متاع را.
صداقة: درستى عقيده در دوستى است كه مخصوص انسان است نه غير از انسان.
در آيه: (فما لنا من شافعين و لا صديق حميم- (10/ شعراء) (نه شفيعانى داريم و نه دوستانى حقيقى) و اين اشاره به آيهاى است كه مىگويد: (الأخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو إلا المتقين- 67/ زخرف) (جز دوستان پرهيزگار بقيه دوستان دنيائى در آن روز دشمن يكديگرند). صدقة: چيزى است كه انسان به قصد قربت از مالش خارج مىكند مثل زكات ولى- صدقة- در اصل در امر مستحب، و زكات و براى امر واجب گفته مىشود و گاهى كه صدقه دهنده قصدش صدق در كردارش باشد زكات و امر واجب هم- صدقة- ناميده مىشود.
گفت: (خذ من أموالهم صدقة- 103/ توبه) (إنما الصدقات للفقراء- 60/ توبه) در دادن زكاة گفته مىشود- صدق و تصدق.
در آيات: (فلا صدق و لا صلى- 31/ قيامه) (نه بخشش كرد و زكات داد و نه نماز گزارد).
(إن الله يجزي المتصدقين- 88/ يوسف) (خداوند زكات دهندگان و بخشندگان را پاداش مىدهد).
(إن المصدقين و المصدقات- 18/ مائده) و آيات فراوان ديگر. هر گاه انسان چيزى از حقش را درگذرد، مىگويند: تصدق به، مثل آيه: (و الجروح قصاص فمن تصدق به فهو كفارة له- 45/ مائده) (زخمها و جراحات را قصاص بايد و هر كه از حق خويش درگذرد در حكم كفارهاى از گناهان اوست).
يعنى كسى كه از قصاص صرف نظر و دورى كند.
و آيه: (و إن كان ذو عسرة فنظرة إلى ميسرة و أن تصدقوا خير لكم- 28/ بقره) (در باره وامدار و مقروض است كه مىگويد اگر در سختى و تنگى معيشت بود مهلتى بايد به او داد تا به فراخى مال برسد و هر گاه از او صرف نظر كنيد و در گذريد مثل اجراى صدقه و بخشش است) و بر اين اساس از پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شده است كه:«ما تاكله العافية فهو صدقة». (هر آنچه را كه رزق خواهند مىخورد همان بخشش است) و بر اين معنى آيه: (و دية مسلمة إلى أهله إلا أن يصدقوا- 92/ نساء) (و خونبهائى كه به كسان مقتول داده مىشود مگر اينكه ببخشند و درگذرند) كه بخشيدن و در گذشتن آن را صدقه گفته است.
و آيات: (فقدموا بين يدي نجواكم صدقة- 12/ مجادله).
(أ أشفقتم أن تقدموا بين يدي نجواكم صدقات- 13/ مجادله) زيرا امر شده بودند به اينكه هر كس با پيامبر صلى الله عليه و آله نجوا كند صدقه و بخششى كه مقدارش معين نشده بود، بپردازند و آيه: (رب لو لا أخرتني إلى أجل قريب فأصدق و أكن من الصالحين10/ منافقين) كه واژه- اصدق- در آيه اخير يا از- صدق است يا از- صدقة.
صداق المراة و صداقها و صدقتها: كابين و مهريه زن است كه به او داده مىشود.
أصدقتها: مهريهاش را دادم.
آيه: (و آتوا النساء صدقاتهن نحلة- 4/ نساء) (كابين و مهريه زنان را كه مىخواهيد بدهيد با طيب نفس بپردازيد).[۴]
«خلیل»
الخلل، شكاف و فاصله ميان دو چيز، جمع آن- خلال است مثل:
خلل الدار- شكاف و روزن خانه.
خلل السحاب- فاصله ابرها و لابلاى آنها كه باران از آن مىريزد.
خلل الرماد- لابلاى خاكستر.
خداى تعالى در صفت ابر گويد: فترى الودق يخرج من خلاله- 43/ نور) (بارانها را مىبينى كه از خلال ابرها فرو مىريزند).
و آيه فجاسوا خلال الديار- 5/ اسراء) (در ميان خانهها براى سركوبيشان آمد و شد كردند).
شاعر گويد:أرى خلل الرماد و ميض جمر و آيه و لأوضعوا خلالكم- 37/ توبه) يعنى در ميانتان سخن چينى، و فساد كردند.
خلال- چيزى است كه دندانها و ديگر چيزها را با آن پاك و تميز مىكنند.
خل سنه و خل ثوبه بالخلال- دندان و جامهاش را پاك كرد.
خل لسان الفصيل بالخلال- زبان بچه شتر را خلال كرد تا مانع شير خوردنش شود.
(در وقتى است كه پستان مادر را به درد آورده و از شير جدا مىشود).
خل الرمية بالسهم- با يك تير شكار را زد.
و در حديث: «خللوا أصابعكم» الخلل فى الأمر خلل- خلل در اين عبارت يعنى سستى در كار كه تشبيهى است از فاصله افتادن ميان دو چيز. خل لحمه يخل خلا و خلالا- يعنى در بدن حيوان خللى است كه در اثر لاغرى و ضعيفى بوجود آمده.
شاعر گويد:إن جسمى بعد خالى لخل. (شعر از شنفرى شاعر جاهلى است كه در باره دائى خويش تأبط شرا- گفته است يعنى من بعد از دائيم ضعيف شدهام).
الخلة- راهى ريگزار كه بخاطر شنى بودنش عبورش سخت است يا از اينجهت كه پا در آن فرو مىرود و نيز:
الخلة- يعنى خمر ترش كه ترشيش از سركه نيست و از نفوذ ترش شدن خودش است.
خلة- غلاف و نيام شمشير كه آنرا در خود مىپوشاند.
خلة- اختلال خاص روانى است كه يا براى تمايل شديد بچيزى يا نياز سخت بآن چيز عارض نفس انسان مىشود و لذا- خلة- را به حاجت و نياز و خوى و عادت تفسير كردهاند.
خلة- يعنى محبت و دوستى يا از اينجهت كه آن حالت در جان نفوذ مىكند و يا از اينكه در جان آدمى قرار مىگيرد و باقى مىماند و يا اينكه همچون تيرى كه بهدف مىرسد، دوستى هم بجان مىرسد و در آن اثر مىگذارد و يا اينكه در اثر نياز شديدى كه با آن هست خلة ناميده شده مىگويند:
خاللته مخالة و خلالا- كه اسم آن- خليل- است.
خداى تعالى گويد: و اتخذ الله إبراهيم خليلا- 125/ نساء) گفتهاند ناميدن حضرت ابراهيم (ع) به- خليل- براى اين است كه در تمام حالات توجه و نيازش بخدا بود، و در اين معنى است كه بخدا مىگويد:
إني لما أنزلت إلي من خير فقير- 24/ قصص) (بهر چه كه از خير بر من دهى و نازل كنى يا فرو فرستى نيازمندم).
و باز در اين معنى گفته شده:
اللهم أغننى بالافتقار إليك و لا تفقرنى بالاستغناء عنك.
يعنى: (الهى مرا پيوسته بخودت نيازمند گردان و از خودت بينيازم مگردان).
و گفتهاند بلكه واژه- خليل- در باره حضرت ابراهيم از- خلة- است كه بكار بردن آن مثل بكار بردن محبت و دوستى در اوست.
ابو القاسم بلخى گفته است- خليل- از- خلة- است نه از خلة- كسى كه آن را با- حبيب- مقايسه كند بخطا رفته است زيرا جايز است كه خداوند بندهاش را دوست بدارد زيرا محبت از ناحيه او ثناست ولى جايز نيست در او تقوا و بىنيازى باشد.
اين سخن بلخى اشتباه است زيرا- خلة- از- تخلل الود نفسه و مخالطته- است يعنى: (جانش با دوستى در آميخته است).
چنانكه شاعر گويد:قد تخللت مسلك الروح منى/و به سمى الخليل خليلا يعنى: (تو همانند روح با من در آميختهاى بهمين جهت است كه دوست خليل ناميده شده).
و لذا گفته مىشود- تمازج روحانا- در روحى كه در هم آميخته و بهم پيوستهاند، و محبت هم رسيدن به مركز جان است و اينكه مىگويند- حببته يعنى در دل و جانش راه يافتم و باو رسيدم و اما زمانى كه واژه محبت- در باره خدا بكار مىرود منظور فقط بخشايش و احسان اوست.
همينطور واژه- خلة- اگر بكار بردن حبيب براى خداوند جايز است واژه ديگر يعنى- خليل و خلة- هم جايز است ولى اگر مقصود از- حب- مركز دل و مقصود از- خلة- راه يافتن و نفوذ و آميختن دو دوست باشد حاشا كه براى خداى سبحان بكار رود و چنين مقصودى در باره او قصد شود.
خداى تعالى گويد: لا بيع فيه و لا خلة- 254/ بقره).
يعنى: ممكن نيست در قيامت نيكى يا حسنهاى خريد و يا اينكه حسنه را با مودت و محبت بتوان جلب كرده و اين همان معنى است كه خداوند اشاره فرموده كه:و أن ليس للإنسان إلا ما سعى- 39/ نجم) و لا بيع فيه و لا خلال- 31/ ابراهيم).گفتهاند: خلال- مصدرى است از خاللت و نيز گفته شده خلال جمع- خلة- است.
و همچنين گفتهاند: خليل و أخلة و خلال- در همان معنى اول يعنى دوست و دوستان است.[۵]
«حمیم»
الحميم: آب داغ و سوزان، خداى تعالى گويد:
(و سقوا ماء حميما- 15/ محمد) و (إلا حميما و غساقا- 25/ نباء) (غساق آب كم و بد بو است).
و (و الذين كفروا لهم شراب من حميم- 4/ يونس) (كفار را جز نوشيدن از آب سوزان نيست).
و (يصب من فوق رؤسهم الحميم- 19/ حج).
و (ثم إن لهم عليها لشوبا من حميم- 67/ صافات).
شوب يعنى آب اندك و آميخته با چيزى يا عصاره و مايع رقيق و كم).
حمة- آب معدنى گرم و سوزان كه از چشمه برآيد.
روايت شده است كه:
«العالم كالحمة يأتيها البعداء و يزهد فيها القرباء».
يعنى: دانشمند چون آب معدنى است دوران بسراغ مىروند و نزديكان از آن بركنارند.
حميم- خوى و عرق بدن بشباهت همان آب گرم.
استحم الفرس- آن اسب عرق كرد.
حمام- يا براى اينكه محيطش عرق آور است يا از اينجهت كه آب داغ در آنجاست- حمام- ناميده شده (نام گرمابه در زبان شيرين فارس براى حمام وجه نامگذارى مناسبى است، مثل خيزابه يعنى جائيكه دريا موج مىزند گرمابه هم جائى كه آب گرم آنجا هست).
استحم فلان- يعنى داخل حمام شد.
خداى عز و جل گويد:
(فما لنا من شافعين و لا صديق حميم- 101/ شعراء).
و (و لا يسئل حميم حميما- 10/ معارج).
در اين دو آيه- حميم- يعنى دوست خون گرم و مشفق و مهربان گوئى كه از دوستانش بسختى و گرمى حمايت مىكند.
حامته- يعنى نزديكان و خاصان او.
الحامة و العامة- خويشان و خاصان، در معنى همان جملهاى است كه ما گفتيم، بدليل اينكه به نزديكان مهربان و با محبت انسان- حزانته هم گفته مىشود، يعنى كسانى كه براى غم و اندوه او محزون مىشوند و غمخوارى مىكنند.
احتم فلان لفلان- يعنى از او حمايت كرد، كه اين واژه از واژه- إهتم رساتر است، زيرا در- احتم- معنى- احتمام- يعنى غمخوارى از دوستى و سبب بيدارى از غم و اندوه وجود دارد.
أحم الشحم- چربى را آب كرد و مثل آب داغ جوشان شد.
خداى عز و جل گويد: (و ظل من يحموم- 43/ واقعه)- يحموم بر وزن يفعول از واژه حميم- است.
گفتهاند: سايهاى است از يحموم كه اصلش دود بسيار سياه است، و ناميدن اين دود بسيار ساده به- يحموم- يا از اين جهت است كه حرارتش زياد است چنانكه خداوند در آيه بعد تفسيرش كرده كه (لا بارد و لا كريم- 44/ واقعه) و يا به اين جهت كه تصور سياهى و سوختگى چيزى در آن است.
أسود- يا رنگ سياه را هم- يحموم- گويند كه از واژه الحمة، يعنى آتش نيم سوخته و ذغال گرفته شده و در آيه زير بآن معنى اشاره شده است، كه:
(لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل- 16/ زمر).
(سايههائى از آتش در بالا و پائينشان هست).
مرگ هم به حمام- تعبير شده است چنانكه مىگويند- حم كذا- يعنى عمرش پايان يافت و درگذشت.
تب هم بلحاظ اينكه حرارت زياد در آن هست- حمى- ناميده شد، در اين سخن پيامبر (ص) كه:
«الحمى من قيح جهنم».
يعنى: تب از اثرات چركين دوزخ است. و يا اينكه واژه حمى- يا تب، بخاطر اين است كه عرق گرم يعنى حميم در بدن پديد مىآورد يا اينكه در تب و حمى نشانههاى مرگ وجود دارد چنانكه گفتهاند الحمى بريد الموت- تب پيك مرگ است و يا:
الحمى باب الموت- تب آستانه مرگ است، تب در بدن حيوان- حمام- ناميده شده زيرا گفتهاند كمتر حيوانى است كه از تب شديد بمرگ نرسد و بهبودى يابد.
حمم الفرخ- وقتى است كه پوست جوجه سياه است (پر سياه در آورد).
حمم وجهه- موى چهرهاش سياه شد كه هر دو اصطلاح از واژه- حممة يعنى ذغال نمىسوزد گرفته شده و اما حمحمت الفرس- اسم صوت براى شيهه اسب است كه از ريشه اين واژه نيست.[۶]
«ولیجة»
ولوج داخل شدن در تنگناهاست فرمود:
حتى يلج الجمل في سم الخياط- الاعراف/ 40 منوط دانستن كارى و چيزى به ناممكن با (تعليق به محال) و آيه.
يولج الليل في النهار و يولج النهار في الليل- الحديد/ 6 هشدار و بيدارباشى است براى انسانها تا بفهمند كه خداوند چگونه عالم را
ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 484
تركيب و پيوسته بهم آفريده از ساعت شب به روز ميافزايد و از روز به شب و اين كار بر طبق طلوع و غروب خورشيد و فصول مختلف است.
مقدار شب از روز فزون بود و بذل شد/ناقص همه آنرا شد و كامل همه اين را
وليجة- نااهل و غير اهل بهر كسى كه اعتماد كنى و او اهلش نباشد چنانكه گفتهاند:- فلان وليجة في القوم- خود را به آن قوم منسوب كرده در حالى كه از آنها نيست اين امر در انسان يا حيوان تفاوت ندارد، فرمود:
و لم يتخذوا من دون الله و لا رسوله و لا المؤمنين وليجة- التوبه/ 16 غير از خداى تعالى و پيامبرش و مؤمنين نااهلانى كه از شما نيستند دوست و سرپرست و محرم خويش نگيريد و قرار ندهيد، اين آيه مانند آيهاى است كه فرمود.
يا أيها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود و النصارى أولياء- المائده/ 51 رجل خرجة ولجة- مردى كه زياد داخل و خارج ميشود.[۷]
«بطانة»
اصل بطن، عضوى از بدن (شكم) و جمع آن- بطون است خداى تعالى فرمايد: (و إذ أنتم أجنة في بطون أمهاتكم- 32/ نجم).
(زمانى كه در رحم مادرانتان پوشيده و ناپيدا بوديد).
و قد بطنته: به شكمش زدم (يا محرمش شدم).
بطن- نقطه مقابل پشت است يعنى پيش و جلوى هر چيز، به پائين هر چيزى- بطن- و به بالا و فوق آن- ظهر- گويند و- بطن الأمر- يعنى باطن كار.
بطن البوادى- قسمت پائين دره و كوه كه تشبيهى است از معنى اوليه بطن.
البطن من العرب- باين اعتبار كه همه قبائل را مثل شخص واحدى در نظر گرفتهاند كه هر بطن مانند عضوى از آن شخص (يعنى عضوى از همه قبائل است).
اسامى- بطن، فخذ و كاهل نيز در باره قسمتى از قبيله، عشيره و إيل- به همان اعتبار است.
شاعر گويد:الناس جسم و إمام الهدى/رأس و أنت العين فى الرأس (مردمان جسمند و امام، هادى و رهنما و در حكم سر آن جسم و تو براى امام چون چشمى). مىگويند براى هر موضوع مشكل و پيچيدهاى بطنى هست. و براى هر چيز ظاهر و آشكارى ظهرى و پشتى. بطنان القدر و ظهرانها- توى ديگ و پشت ديگ.
هر چيزى كه با حواس درك شود، ظاهر و هر چيزى كه از حواس پوشيده باشد باطن گويند.
خداى عز و جل گويد: (و ذروا ظاهر الإثم و باطنه- 120/ انعام) و (ما ظهر منها و ما بطن- 151/ انعام) (گناه ظاهرى و پنهانى را ترك كنيد) (و هر چه از گناهان چه آشكار و چه پنهان).
بطين: شكم بر آمده و بزرگ.
بطن- پر خور و اكول.
مبطان- كسيكه در خوردن زياده روى مىكند و شكمش بزرگ مىشود و هم و غمش شكمبارگى است.
بطنة- زياد خوردن.
البطنة تذهب الفطنة- (شكمبارگى و پر خورى، هوش و زيركى را از بين مىبرد).
بطن الرجل بطنا- زمانى بكار مىرود كه كسى از شكمبارگى سبك سر و مست و بىخود مىشود.
بطن الرجل- شكمش بزرگ شد، مبطن- مرد شكم باريك و كوچك.
بطن الإنسان- شكمش درد گرفت.
رجل مبطون- مرد عليل شكم.
بطانه- بر خلاف ظهاره- يعنى آستر هر چيز.
بطنت ثوبى بآخر- آنرا با ديگر لباسم آستر كردم و پوشاندم- و قد بطن فلان بفلان بطونا- در كارش وارد و محرم شد.
بطانة- بصورت استعاره براى كسى كه از باطن كار تو با اطلاع است.
خداى فرمايد: (لا تتخذوا بطانة من دونكم- 18/ آل عمران) يعنى آنها را محرم خود نگيريد كه به باطن امورتان پى ببرند و اين معنى از آستر لباس- بطانة الثوب-استعاره شده است، بدليل اينكه مىگويند لبست فلانا- يا- فلان شعارى و دثار (او مانند لباس زير و لباس روى من شعار- و- دثار- كه لباس زيرين و روى تن است و همچنين واژه لباس- را در باره شخص محرم بصورت استعاره بكار مىبرند. از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده كه «ما بعث الله من نبى و لا استخلف من خليفة إلا كانت له بطانتان، بطانة تأمر بالخير و تحضه عليه، و بطانة تأمره بالشر و تحثه عليه».
(هيچ پيامبرى را خدا مبعوث نكرد و جانشينى براى او نگزارد مگر اينكه دو گونه اصحاب و محرم داشتهاند:
1- بطانه و يار و محرمى كه او را به خير ترغيب مىنمايد.
2- بطانه و يار و محرم كه بر شر و بدى تشويق مىنمايد.
البطان- شكم بند چرمين ستوران كه در زير شكمشان محكم بسته مىشود كه جمعش أبطنة و بطن است.
أبطنان- دو رگى كه بر شكم عبور مىكنند.
بطين- ستارهاى كه در ميان ستاره حمل قرار دارد.
تبطن- وارد شدن به باطن امور.
و آيه (الظاهر و الباطن- 3/ حديد) در صفات خداى تعالى است كه همواره دو به دو مانند- اول- و- آخر- بكار مىروند.
اما در باره معنى واژه- ظاهر گفتهاند كه اشاره بمعرفت شناختهاى بديهيات ماست. براستى كه فطرت و سرشت آدمى حكم مىكند به هر چيزى كه انسان نظر مىكند وجود خداى متعال را در مىيابد (و هو الذي في السماء إله و في الأرض إله- 84/ زخرف) و از اين روى بعضى از حكماء گفتهاند، مثل جوينده و خواهنده معرفت خداى، مانند جهانگردى است كه در آفاق مىگردد و سير مىكند و چيزى را كه در خود او و با خود اوست مىطلبد.
ولى واژه- باطن- در آيه (و الظاهر و الباطن- 3/ حديد) اشارهاى است بمعرفت و شناخت حقيقى الله و همانست كه ابو بكر رضى الله عنه اشاره كرده و گفته است:
«يا من غاية معرفته القصور عن معرفته».
(اى كسى كه نهايت معرفتش قصور و كوتاهى از معرفتش است) و گفتهاند ظاهر- و باطن- در آيه فوق يعنى خداوند با آياتش ظاهر است و با ذاتش باطن- در آيه فوق يعنى خداوند با آياتش ظاهر است و با ذاتش باطن است.
و نيز گفتهاند: خداى ظاهر است براى اينكه او بر أشياء و پديدهها محيط است و ادراك كننده آنها است و از جهت اينكه چيزى به او احاطه ندارد باطن- است همانطور كه فرمود: (لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار- 130/ انعام).
از امير المؤمنين رضى الله عنه سخنى كه بر تفسير اين دو لفظ دلالت مىكند روايت شده است، آنجا كه مىگويد:
«تجلى لعباده من غير أن رأوه و أراهم نفسه من غير أن تجلى لهم».
معرفت و شناسائى فهم اين سخن امير المؤمنين (ع) نياز به فهم دقيق و عقل سرشارى دارد.
و سخن خداى تعالى (و أسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة- 20/ لقمان) كه گفتهاند واژه- ظاهرة- در اين آيه نعمت نبوت و پيامبرى است و- باطنة نعمت عقل آدمى است، و نيز گفتهاند- ظاهرة- يعنى محسوسات و باطنة يعنى معقولات (نعمتهاى محسوس و نعمتهاى معنوى و عقلانى) و همچنين نعمت ظاهره- را نصرت و پيروزى پيامبر و مردم بر دشمنان و- نعمت باطنه نصرت و پيروزى به كمك ملائكه دانستهاند و همه اين معانى در عموم آيه داخل و وارد است.[۸]
«خذول»
خداى تعالى گويد: (و كان الشيطان للإنسان خذولا- 29/ فرقان) يعنى:ناسودمند و زياد بىبهره.
خذلان- يارى نرساندن و ترك كمك از كسيكه گمان ياريش مىرفت و لذا گفتهاند: خذلت الوحشية ولدها- آن حيوان بيابانى بچهاش را ترك كرد و بىبهره ساخت.
تخاذلت رجلا فلان- آنمرد پاهايش سست و ضعيف شد.
اعشى گويد:بين مغلوب تليل خده/و خذول الرجل من غير كسح
رجل خذلة- مردى كه بسيار بىبهره است و محروميت دارد، و شكست خورده است.[۹]
«اخدان»
خداى تعالى گويد: (و لا متخذات أخدان25/ نساء) أخدان جمع- خدن- يعنى يار و مصاحب و همسخن دائمى و بيشتر در باره كسى كه براى ميل و خواهش نفسانى و شهوانى دوستى مىكند بكار مىرود.
خدن المرأة و خدينها- ياران آن زن (خدين و خدن هر دو مفرد است).
شاعر گويد:خدين العلى ... ، يعنى دوست بلند مرتبه كه استعاره است مثل اينكه مىگويى: يعشق العلى و يشبب بالندى و ينسب بالمكارم: (بشرافت و بزرگى عشق مىورزد، در سخاوت و بخشش غزل مىسرايد و به مكارم اخلاق خود را نسبت مىدهد).[۱۰]
ارجاعات
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج3، ص: 179-174
- ↑ قاموس قرآن، ج3، ص: 112-110
- ↑ قاموس قرآن، ج7، ص: 245
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج2، ص: 389-382
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 623-619
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 540-538
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج4، ص: 484-483
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 286-281
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 588
- ↑ ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج1، ص: 587