تقسیم های مختلف زمین (مترادف)

از قرآن پدیا

مترادفات قرآنی تقسیم های مختلف زمین

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «ارض»، «برّ»، «بحر»، «جُرز»، «سهول»، «ساهرة»، «صعید»، «قیعة»، «صفصف»، «عراء»، «زلق»، «صفوان»، «صلدا»، «فجوة»، «ساحة»، «ربوة»، «نجد»، «ریع»، «وادی»، «مواطن»، «جدد».

مترادفات «تقسیم های مختلف زمین» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
ارض ریشه ارض مشتقات ارض
وَٱلْأَرْضِ ذَاتِ ٱلصَّدْعِ
برّ ریشه برر مشتقات برر
وَإِذَا مَسَّكُمُ ٱلضُّرُّ فِى ٱلْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلَّآ إِيَّاهُ فَلَمَّا نَجَّىٰكُمْ إِلَى ٱلْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَكَانَ ٱلْإِنسَٰنُ كَفُورًا
بحر ریشه بحر مشتقات بحر
وَإِذَا ٱلْبِحَارُ فُجِّرَتْ
جُرز ریشه جرز مشتقات جرز
أَوَلَمْ يَرَوْا۟ أَنَّا نَسُوقُ ٱلْمَآءَ إِلَى ٱلْأَرْضِ ٱلْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِۦ زَرْعًا تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعَٰمُهُمْ وَأَنفُسُهُمْ أَفَلَا يُبْصِرُونَ
سهول ریشه سهل مشتقات سهل
وَٱذْكُرُوٓا۟ إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَآءَ مِنۢ بَعْدِ عَادٍ وَبَوَّأَكُمْ فِى ٱلْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِن سُهُولِهَا قُصُورًا وَتَنْحِتُونَ ٱلْجِبَالَ بُيُوتًا فَٱذْكُرُوٓا۟ ءَالَآءَ ٱللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا۟ فِى ٱلْأَرْضِ مُفْسِدِينَ
ساهرة ریشه سهر مشتقات سهر
فَإِذَا هُم بِٱلسَّاهِرَةِ
صعید ریشه صعد مشتقات صعد
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا تَقْرَبُوا۟ ٱلصَّلَوٰةَ وَأَنتُمْ سُكَٰرَىٰ حَتَّىٰ تَعْلَمُوا۟ مَا تَقُولُونَ وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِى سَبِيلٍ حَتَّىٰ تَغْتَسِلُوا۟ وَإِن كُنتُم مَّرْضَىٰٓ أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ أَوْ جَآءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ ٱلْغَآئِطِ أَوْ لَٰمَسْتُمُ ٱلنِّسَآءَ فَلَمْ تَجِدُوا۟ مَآءً فَتَيَمَّمُوا۟ صَعِيدًا طَيِّبًا فَٱمْسَحُوا۟ بِوُجُوهِكُمْ وَأَيْدِيكُمْ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ عَفُوًّا غَفُورًا
قیعة ریشه قوع مشتقات قوع
وَٱلَّذِينَ كَفَرُوٓا۟ أَعْمَٰلُهُمْ كَسَرَابٍۭ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ ٱلظَّمْـَٔانُ مَآءً حَتَّىٰٓ إِذَا جَآءَهُۥ لَمْ يَجِدْهُ شَيْـًٔا وَوَجَدَ ٱللَّهَ عِندَهُۥ فَوَفَّىٰهُ حِسَابَهُۥ وَٱللَّهُ سَرِيعُ ٱلْحِسَابِ
صفصف ریشه صفصف مشتقات صفصف
فَيَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا
عراء ریشه عری مشتقات عری
فَنَبَذْنَٰهُ بِٱلْعَرَآءِ وَهُوَ سَقِيمٌ
زلق ریشه زلق مشتقات زلق
فَعَسَىٰ رَبِّىٓ أَن يُؤْتِيَنِ خَيْرًا مِّن جَنَّتِكَ وَيُرْسِلَ عَلَيْهَا حُسْبَانًا مِّنَ ٱلسَّمَآءِ فَتُصْبِحَ صَعِيدًا زَلَقًا
صفوان ریشه صفو مشتقات صفو
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا تُبْطِلُوا۟ صَدَقَٰتِكُم بِٱلْمَنِّ وَٱلْأَذَىٰ كَٱلَّذِى يُنفِقُ مَالَهُۥ رِئَآءَ ٱلنَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُ بِٱللَّهِ وَٱلْيَوْمِ ٱلْءَاخِرِ فَمَثَلُهُۥ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُۥ وَابِلٌ فَتَرَكَهُۥ صَلْدًا لَّا يَقْدِرُونَ عَلَىٰ شَىْءٍ مِّمَّا كَسَبُوا۟ وَٱللَّهُ لَا يَهْدِى ٱلْقَوْمَ ٱلْكَٰفِرِينَ
صلدا ریشه صلد مشتقات صلد
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا تُبْطِلُوا۟ صَدَقَٰتِكُم بِٱلْمَنِّ وَٱلْأَذَىٰ كَٱلَّذِى يُنفِقُ مَالَهُۥ رِئَآءَ ٱلنَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُ بِٱللَّهِ وَٱلْيَوْمِ ٱلْءَاخِرِ فَمَثَلُهُۥ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُۥ وَابِلٌ فَتَرَكَهُۥ صَلْدًا لَّا يَقْدِرُونَ عَلَىٰ شَىْءٍ مِّمَّا كَسَبُوا۟ وَٱللَّهُ لَا يَهْدِى ٱلْقَوْمَ ٱلْكَٰفِرِينَ
فجوة ریشه فجو مشتقات فجو
وَتَرَى ٱلشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت تَّزَٰوَرُ عَن كَهْفِهِمْ ذَاتَ ٱلْيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَت تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ ٱلشِّمَالِ وَهُمْ فِى فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَٰلِكَ مِنْ ءَايَٰتِ ٱللَّهِ مَن يَهْدِ ٱللَّهُ فَهُوَ ٱلْمُهْتَدِ وَمَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُۥ وَلِيًّا مُّرْشِدًا
ساحة ریشه سوح مشتقات سوح
فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتِهِمْ فَسَآءَ صَبَاحُ ٱلْمُنذَرِينَ
ربوة ریشه ربو مشتقات ربو
وَمَثَلُ ٱلَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَٰلَهُمُ ٱبْتِغَآءَ مَرْضَاتِ ٱللَّهِ وَتَثْبِيتًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍۭ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَـَٔاتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ فَإِن لَّمْ يُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ وَٱللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
نجد ریشه نجد مشتقات نجد
وَهَدَيْنَٰهُ ٱلنَّجْدَيْنِ
ریع ریشه ریع مشتقات ریع
أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ ءَايَةً تَعْبَثُونَ
وادی ریشه ودی مشتقات ودی
رَّبَّنَآ إِنِّىٓ أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِى بِوَادٍ غَيْرِ ذِى زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ ٱلْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا۟ ٱلصَّلَوٰةَ فَٱجْعَلْ أَفْـِٔدَةً مِّنَ ٱلنَّاسِ تَهْوِىٓ إِلَيْهِمْ وَٱرْزُقْهُم مِّنَ ٱلثَّمَرَٰتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ
مواطن ریشه وطن مشتقات وطن
لَقَدْ نَصَرَكُمُ ٱللَّهُ فِى مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنكُمْ شَيْـًٔا وَضَاقَتْ عَلَيْكُمُ ٱلْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُّدْبِرِينَ
جدد ریشه جدد مشتقات جدد
أَلَمْ تَرَ أَنَّ ٱللَّهَ أَنزَلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءً فَأَخْرَجْنَا بِهِۦ ثَمَرَٰتٍ مُّخْتَلِفًا أَلْوَٰنُهَا وَمِنَ ٱلْجِبَالِ جُدَدٌۢ بِيضٌ وَحُمْرٌ مُّخْتَلِفٌ أَلْوَٰنُهَا وَغَرَابِيبُ سُودٌ

معانی مترادفات قرآنی تقسیم های مختلف زمین

«ارض»

أرض‏ زمين يا جرم و جسمى كه در مقابل آسمان قرار دارد جمع آن- أرضون‏- است و در قرآن بصورت جمع نيامده است‏.پائين و زير هر چيز را نيز به أرض تعبير كرده‏اند، همانگونه كه بالا و فوق هر چيز را هم (سماء) ناميده‏اند، شاعرى در وصف اسبش گويد:و أحمر كالديباج أما سماؤها/فريا و أما أرضها فمحول‏ (اسبى است سرخ و زيبا چون پارچه ديباى رنگين كه پشتش از شدت حركت مرطوب و زير و پاهايش خشك). و سخن خداى تعالى (اعلموا أن الله يحي الأرض بعد موتها- 17/ حديد).

لفظ ارض عبارت از هر پديده‏اى است كه در زمين بعد از تباهى، و فرسايش، حيات مجدد مى‏يابد و بعد از وجود تكوينى و خلقت مجددا به سوى حيات و رشد عودت مى‏كند، از اين روى بعضى از مفسرين گفته‏اند مقصود از (يحي الأرض بعد موتها- 17/ حديد) نرم شدن دلها بعد از قساوت و سنگدلى است. و عبارت- أرض‏ أريضة- يعنى زمينى كه گياهش نيكو است.

- تأرض‏ النبت- آن گياه در زمين ريشه گرفت و زياد شد،- تأرض الجدى- آن بزغاله چريد و- أرضة الدودة- يعنى موريانه‏هائى كه در چوب قرار مى‏گيرند و آنرا مى‏پوشانند- و أرضت الخشبة- كه همان (ما روضة) است: چوبها، موريانه زده است.[۱]

برّ»

بر نقطه مقابل- بحر- يعنى خشكى است، در واژه بحر تصور گستردگى و وسعت مى‏رود، و- بر- يعنى خشكى از آن مشتق شده است.

بر- فزونى و وسعت در خير و نيكى است و گاهى اين صفت به خداى تعالى نسبت يافته است، مانند آيه (إنه هو البر الرحيم‏- 28/ طور) و همينطور در باره بندگان خدا كه گفته مى‏شود- بر العبد ربه- يعنى اطاعت و پرستش او نسبت بخداى، وسيع و گسترده است.

پس بر- از طرف خداى ببندگانش، زيادى ثواب و پاداش است و از جانب بندگان پرستش و طاعت، كه اين طاعت و پرستش خود دو گونه است:

نوعى طاعت در عقيده (اطاعت) و نوع ديگر طاعت در اعمال و كارها.

و آيه زير را خداوند شامل تمام معانى- بر- نموده است كه (ليس‏ البر أن‏ تولوا وجوهكم‏- 177/ بقره) تا آخر آيه ...

و بر اين اساس حديثى از پيامبر (ص) روايت شده كه از او در باره بر- مى‏پرسند در جواب اين آيه را تلاوت مى‏فرمايند، زيرا اين آيه متضمن، و در برگيرنده اعتقاد، فرايض، اعمال و نوافل‏ است (ايمان، عمل صالح و واجبات عبادى و مستحبات).

و- بر الوالدين- نيكى كردن به بهترين وجه به پدر و مادر است كه ضد آن- عقوق- است، خداى تعالى فرمايد: (لا ينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين و لم يخرجوكم من دياركم أن‏ تبروهم‏- 8/ ممتحنه).

(خداوند شما را از نيكى كردن به كسانى كه با شما نجنگيدند و از شهر و ديارتان بيرونتان نكرده‏اند، نهى نمى‏كند و باز نمى‏دارد).

بر- در راستگوئى هم بكار رفته است زيرا در راستگوئى خير زياد هست.

بر- در سوگند خوردن نيز بكار مى‏رود يعنى در سوگندش و سخنش راست، مى‏گويد.

شاعر گويد:أكون مكان البر منه‏ (من بجاى سوگند درست و صحيح او، ضامنم).

گفته‏اند منظور از- بر- در شعر فوق دل است ولى چنين نيست بلكه در همان معنى است كه قبلا گفتيم، يعنى چون سوگندش درست است، پس براستى مرا دوست دارد و اين را چون سوگند مى‏داند.

بر أباه- به پدرش نيكى كرد كه اسم فاعلش- بار و بر- است مانند- صائف و صيف و- طائف و طيف- و بر اين معنى است آيه (و برا بوالديه‏- 14/ مريم) و (و برا بوالدتي‏- 32/ مريم).

بر فى يمينه فهو بار- (در سوگندش راست گفت و راستگوست).

افعال ديگر اين واژه- أبررته‏- و- برت‏ يمينى- و- حج‏ مبرور- يعنى حجى مقبول و پذيرفته شده، جمع بار- أبرار و بررة- است. خداى فرمايد: (إن الأبرار لفي نعيم‏- 13/ انفطار) و (كلا إن كتاب الأبرار لفي عليين‏- 18/ مطففين)، و در صفت فرشتگان گويد: (كرام‏ بررة- 16/ عبس) واژه- بررة- در قرآن ويژه ملائكه است زيرا معنى آن از- أبرار- بليغ‏تر و رساتر است و- برره- جمع- بر- است.

و اما- أبرار جمع بار است، و بر- از بار در معنى بليغ‏تر است چنانكه واژه عدل از عادل بليغ‏تر است.

بر- گندم است و نامگزاريش به- بر- از اين جهت است كه گندم بالاترين چيزى است كه مورد نياز است و مصرف غذايى دارد.

برير- ميوه درخت اراك است كه از آن مسواك مى‏سازند.

در مثل گويند- لا يعرف الهر من‏ البر اين اصطلاح حكايت صدا و بازگو كردن صوت واژه‏ها است اما معنى صحيحش اين است كه او دوست و دشمن را نمى‏شناسد و كسى را كه به او نيكى مى‏كند از كسى كه به او بدى مى‏كند تشخيص نمى‏دهد.

بربرة- پر گويى در كلام و سخن است كه از آهنگ- بربر- كردن گرفته شده است.[۲]

«بحر»

معنى اصلى‏ بحر، هر مكان وسيعى است كه آب زيادى را در خود جمع كرده است و اين معنى وضعى و ريشه‏اى بحر است سپس با ديدن وسعت و فرخناى دريا تشبيها گفته مى‏شود بحرت‏ كذا مثل دريا وسعش دادم و همچنين‏ بحرت‏ البعير- يعنى گوش آن شتر را وسيعا شكافتم.

بحيرة- نيز از همين معنى گرفته شده، در آيه (ما جعل الله من بحيرة- 103/ مائده)

- بحيره- شترى است كه ده بچه زائيده و بهمين خاطر گوشش را مى‏شكافند كه نشانه زائيده ده بچه است اين نامگزارى بجهت اين است كه ديگر بر آن شتر سوار نمى‏شوند و بار نمى‏نهند، و سپس هر چيز وسيع، و فراخى را- بحر- ناميده‏اند تا آنجا كه به اسبى كه در حال دويدن، پاها و دستانش از يكديگر زياد فاصله مى‏گيرند- فرس بحر- گفته‏اند.

پيامبر (ص) اين نام را در باره اسبى كه سوار مى‏شد بكار برده و فرموده «- وجدته بحرا» و در باره كسى كه علم و دانش زياد دارد از واژه- بحر- بكار مى‏برند و مى‏گويند- تبحر- يعنى در علم و دانش دريا گونه است و- تبحر- در علم، گستردگى و وسعت هر چه بيشتر آن علم است.

گاهى مزه شورى دريا را با اين واژه بيان كرده‏اند و گويند- ماء بحراني‏ آبى شور و أبحر الماء- آب شور شد، شاعر گويد:و قد عاد ماء الأرض بحرا فزادنى‏/إلى مرضى أن أبحر المشرب العذب‏ (آب زمين شور شد و بيمارى من شدت گرفت براى اينكه شورى آب زمين، آب گواراى آبشخور ناگوار و شور نمود).

عده‏اى از علماء گفته‏اند اصولا واژه- بحر- بآب شورى گفته مى‏شود كه گوارا نيست، خداى فرمايد: (البحرين‏ هذا عذب فرات و هذا ملح أجاج‏- 53/ فرقان) آب دريا در اين آيه، از اين روى- عذب و گوارا- ناميده شده كه ملح و نمك با آن آميخته شده چنانكه شمس و قمر را- قمران- گويند (زيرا در نور مشتركند) او ابرهاى پر آب و باران ريز را بخاطر فزونى آبشان- بنات بحر- گويند، يعنى چنين ابرهايى دختران دريا هستند.

و آيه (ظهر الفساد في البر و البحر- 41/ روم) گفته شده منظور از فساد در دريا و خشكى، فساد داخل آب دريا نيست بلكه سرزمينهاى مسكونى و باديه‏ها و همچنين زمينهاى زراعى و باغات پر نعمت است (كه در اثر عدم رعايت حق و عدل فساد و تباهى در آنجا ظاهر و گسترده شده است گويى كه سراسر زمين از دريا و خشكى آلوده به فساد است).

و- لقيته صحرة بحرة- او را چون صحرا و دريا عريان ديدم و ساختمانى كه او را پوشيده دارد آنجا نبود.[۳]

«جُرز»

جرز يعنى زمين بى‏گياه، خدا عز و جل گويد: (صعيدا جرزا 8/ كهف) يعنى خاك خالص بدون گياه.

أرض‏ مجروزة- زمينى كه گياهش چرانيده و خورده شده.

جروز- كسى كه بر خوان و سفره زياد و سريع غذا مى‏خورد در مثل‏ مى‏گويند. لا ترضى شانيه الا بجرزه‏- يعنى دشمنش راضى نمى‏شود مگر با قلع و قمع او.

جارز- بيمارى كه زياد و بشدت سرفه مى‏كند يعنى سرفه خشك به تصور اينكه اخلاطش كنده شده.

جراز- بريدن با شمشير.

سيف جراز- شمشير قاطع و برنده.[۴]

«سهول»

السهل‏: زمين هموار و مسطح، نقطه مقابلش الحزن: زمين سنگلاخ و مرغزار است در آيه: (من‏ سهولها قصورا- 74/ اعراف).

أسهل‏: به زمين هموار رسيد.

رجل‏ سهلى‏: مردى دشتى و بيابانى.

نهر سهل‏: جوى آبى كه در دشت جارى است.

رجل‏ سهل‏ الخلق: مردى نرمخوى، و حزن الخلق- درشتخوى و خشن. سهيل‏- نام ستاره‏اى است (كه سحرگاهان در آخر فصل گرما برمى‏آيد و در زمان از سال ميوه‏ها مى‏رسند و پخته مى‏شوند).[۵]

«ساهرة»

الساهرة: سطح و رويه زمين، فإذا هم بالساهرة- 14/ نازعات) و يا سرزمين قيامت كه هر دو معنى گفته شده ولى حقيقتش زمينى است كه گام نهادن و رفت و آمد بر آن زياد است گويى كه بدان خاطر- ساهرة يعنى بيدار، ناميده شده و اشاره‏اى از اين معنى در سخن شاعر است كه مى‏گويد:تحرك يقظان التراب و نائمه. يعنى: (خاك بيدار و خفته را به جنبش درمى‏آورد).

الأسهران‏: دو رگ در بينى، است.[۶]

«صعید»

الصعود: به جاى بلند رفتن.

صعود و حدور: جاى فراز و جاى فرود، كه در واقع يكى هستند، اختلافشان به اعتبار كسى است كه بر آنها مى‏گذرد هر گاه گذرنده‏اى رو به فراز و بالا رفت، جاى آن را- صعود- گويند و اگر به پائين و نشيب گذر كرد جاى رفتن آن را- حدور- نامند (مكانها هم نسبى هستند).

الصعد و الصعيد و الصعود: در اصل به يك معنى هستند ولى واژه‏هاى- صعود و صعد- به فرجام و عاقبت دشوار و سخت گفته شده و به طور استعاره براى هر سختى بكار مى‏رود.

آيه: (و من يعرض عن ذكر ربه يسلكه عذابا صعدا- 17/ جن) يعنى عذابى دردناك و سخت.

و آيه: (سأرهقه‏ صعودا- 17/ مدثر) يعنى عاقبتى دشوار و دردناك.

الصعيد: سطح و رويه زمين.

آيه: (فتيمموا صعيدا طيبا- 43/ نساء) (بر خاك زمين پاك تيمم كنيد) بعضى گفته‏اند- الصعيد- گرد و غبارى است كه از زمين برخيزد و لذا تيمم كننده ناچار است آن را مسح كند.

و آيه: (كأنما يصعد في السماء- 125/ انعام) يعنى- يتصعد: بالا مى‏رود.

و اما واژه- إصعاد- خارج شدن و دور شدن در زمين است چه در حال بالا رفتن و چه در حال پائين آمدن و اصلش از صعود است يعنى رفتن به مكانهاى بلند و مرتفع مثل خارج شدن از بصره به نجد و به سوى حجاز (نجد: سرزمين كوهستانى و مرتفعات حجاز است) سپس- إصعاد- در مطلق دور شدن بكار مى‏رود، هر چند اعتبار صعود و بالا رفتن در آن نباشد مثل اينكه مى‏گويند تعال (بيا) كه در اصل خواندن به سوى بالا و بالا رفتن است كه به صورت فعل امر براى آمدن در آمده چه آمدن به بالا و چه پائين.

آيه: (إذ تصعدون‏ و لا تلوون على أحد- 153/ آل عمران) كه گفته شده مقصود از (إذ تصعدون) در آيه اخير، دور شدن در زمين نيست بلكه اشاره به علو ايشان در هدف و قصدى است كه به سويش آمدند، مثل اينكه مى‏گويى: أبعدت فى كذا- يعنى در آن كار از هر مقام و محل بلندى بالا رفتم، گويى كه در آيه اخير گفته است وقتى كه از جهت احساس ترس و توانايى بر فرار كردن، دور شديد.

واژه- صعود- به طور استعاره براى آنچه كه بنده را به خدا مى‏رساند بكار رفته است، همانطور كه واژه- نزول- براى چيزى است كه از خداى به بنده مى‏رسد، خداى سبحان گويد:

(إليه‏ يصعد الكلم الطيب‏- 10/ فاطر) (سخنان پاك به سوى او مى‏رود) (يسلكه عذابا صعدا- 17 جن) يعنى عذابى سخت و مشقت زا).

تصعدني‏ كذا: بر من سخت و گران است.

عمر گفته است:

ما تصعدني أمر ما تصعدتني‏ خطبة النكاح.

(هيچ كارى مثل خطبه نكاح مرا به سختى نينداخت).[۷]

«قیعة»

در آيه: كسراب‏ بقيعة (39/ نور)

قيع‏ و قاع‏: رويه خاك و سطح زمين، جمعش- قيعان‏ و تصغيرش- قويع‏ است و بطور استعاره مى‏گويند:

قاع‏ الفحل الناقة: وقتى كه فحل يا نرينه حيوان مادينه را ميزند.[۸]

«صفصف»

صف‏ اين است كه تو چيزى را بر يك خط مساوى قرار دهى مثل صف مردم و درختان و مانند اينها.

ابو عبيدة- چنانكه گفته است، آن را به معنى- صاف‏- مى‏داند. خداى تعالى گويد: (إن الله يحب الذين يقاتلون في سبيله‏ صفا- 4/ صف) (ثم ائتوا صفا- 64/ طه).

در اين آيه احتمال مى‏رود كه مصدر باشد يا به معنى- صافين‏- يعنى صف زدگان و در حال صف.

(سخن فرعون به ساحران است چون تحت تأثير پيامبرى موسى عليه السلام قرار گرفتند و در راه باطل متزلزل شدند لذا به آنها مى‏گويد نيز نگاه‏تان را فراهم كنيد و به صف بيائيد).

و آيات:

(و إنا لنحن‏ الصافون‏- 165/ صافات) (و الصافات‏ صفا- 1/ صافات) مقصود ملائكه است.

و آيات: (و جاء ربك و الملك صفا صفا- 22/ فجر) (تأويل آيه در ذيل- جاء- آمده است).

(و الطير صافات‏- 41/ نور) (فاذكروا اسم الله عليها صواف‏- 36/ حج).

يعنى: نام خداى را در حالى كه ايستاده‏ايد ياد كنيد و به زبان آريد.

صففت‏ كذا: آنها را به صف كردم.

و آيه: (على سرر مصفوفة- 20/ طور) بر تخت‏هايى آراسته و رديف شده.

صففت‏ اللحم: گوشت را تكه تكه و منظم چيدم.

الصفيف‏: گوشت چيده شده (گوشت آماده براى كباب).

صفصف‏: زمين هموار و مسطح، گويى كه صفى واحد است.

در آيه گفت: (فيذرها قاعا صفصفا لا ترى فيها عوجا و لا أمتا- 106/ طه) (اگر در باره سرنوشت زمين در آستانه قيامت سؤال كنند بگو زمين را چنان هموار سازد كه كجى و برجستگى در آن نمى‏بينى).

الصفة: ايوان و طارمى ساختمانها.

صفة السرج: برآمدگى زين ستور كه تشبيهى به همان بلندى ايوان است.

صفوف‏: شتر ماده پر شير كه كاسه‏ها براى شيرش به صف مى‏شود يا اينكه پاهايش در موقع دوشيدن منظم قرار مى‏گيرد.

صفصاف‏: درخت بيد.[۹]

«عراء»

عري‏ من ثوبه‏ يعرى‏: از جامه‏اش برهنه و عريان شد. عار و عريان‏: شخص برهنه.

در آيه گفت: (إن لك ألا تجوع فيها و لا تعرى‏- 118/ طه) (خطاب به آدم است كه مى‏گويد براى تو اين نعمت هست كه در بهشت نه‏ گرسنه مى‏شوى نه برهنه).

هو عرو عار من الذنب او از گناه عارى است.

أخذه‏ عرواء: لرزشى كه از برهنه بودن او را فرا گرفت.

معاري‏ الأنسان: اعضائى كه در انسان خود بخود پيدا است، مثل صورت و دست و پا. فلان حسن‏ المعرى‏: او خوشروى و خوش ظاهر است مثل عبارت: حسن المحسر و المجرد: خوش سيرت و خوش باطن‏ عراء: صحرا و مكانى باز كه پوششى ندارد، گفت:

(فنبذناه‏ بالعراء و هو سقيم‏- 145/ صافات) (يونس را به صحرا افكنديم در حاليكه بيمار بود) عرا: (مقصور و بدون همزه آخر): جاى و ناحيه.

عراه‏ و اعتراه‏: قصد او كرد و او را فرا گرفت.

در آيه گفت: (إلا اعتراك‏ بعض آلهتنا بسوء- 45/ هود) (سخن قوم هود است كه باو مى‏گويند: جز اين نمى‏گوئيم كه بعضى از خدايان ما قصد تو كرده و آسيبى به تو رسانده‏اند).

عروة: قسمتى و ناحيه‏اى از چيزى است كه با دست گرفته مى‏شود، در آيه گفت:

(فقد استمسك بالعروة الوثقى‏- 256/ بقره) كه به روش تمثيل بيان شده. و همچنين- عروة- درختى است كه شتران از زمستان تا بهار چون سبز است آن را مى‏چرند كه- علقة- هم گفته مى‏شود عرى‏ و عرية: باد سردى كه بشدت مى‏وزد.

النخلة العرية: آنچه كه از خرما بن در وقت فروش جدا شود، و ميوه‏اش را به او مى‏بخشد كه بتواند در موقع نياز آن را بفروشد و بهره‏اى ببرد. يا اينكه- عرية- درخت خرمايى است كه در وسط نخلستان ديگرى قرار دارد و صاحبش متأذي‏ مى‏شود لذا آزاد است كه آن را با ميوه درختان ديگر معاوضه كند جمعش- عرايا- است.

پيامبر (ص) عرايا- را اجازه فروش داده است: «رخص رسول الله (ص)، فى بيع‏ العرايا».[۱۰]

«زلق»

الزلق‏ و الزلل در معنى به هم نزديكند، آيه: (صعيدا زلقا- 40/ كهف) يعنى زمينى كه گياه در آن نيست (زمين بى گياه) مثل آيه: (فتركه صلدا- 264/ بقره) (زمين سفت و سخت بى گياه) و- مزلق‏- جاى سنگى و سخت.

آيه: (ليزلقونك‏ بأبصارهم‏ 51/ قلم) مثل سخن اين شاعر است كه مى‏گويد:نظرا يزيل مواضع الأقدام‏ يعنى: (با نگريستن و نظرى كه قدمگاهها را از جاى خود دور مى‏كند و بر مى‏گرداند).

مى‏گويند- زلقه‏ و أزلقه‏ فزلق‏: لغزاندش پس لغزيد.

يونس مى‏گويد: واژه الزلق و الإزلاق‏: جز در قرآن شنيده نشده است.

و از أبى بن كعب روايت شده است كه آيه: (و أزلفنا ثم الآخرين‏- 64/ شعراء) را- أزلقنا- خوانده است يعنى هلاكشان كرديم.[۱۱]

«صفوان»

اصل‏ صفاء: پاك بودن چيزى است از آلودگى. و از اين معنى است واژه- صفا- يعنى سنگ صاف در آيه: (إن‏ الصفا و المروة من شعائر الله‏- 158/ بقره) كه- صفا- اسمى است براى مكانى مخصوص.

اصطفاء: گرفتن و برگزيدن پاكى چيزى، همانطور كه اختيار، گزينش در خير و نيكى است و واژه اجتباء- گرفتن ماليات از جاهاى مختلف.

اصطفاء الله بعض عباده: ممكن است به معنى آفرينش باشد كه خداى تعالى بعضى از بندگانش را پاك و خالص از آلودگيهاى كه در غير از آن هست آفريده و يا اين است كه آفرينش آنها به مقتضاى حكم و اختيار اوست هر چند كه اين معنى از معنى اول، خالى و جدا نيست.

خداى تعالى گويد: (الله‏ يصطفي‏ من الملائكة رسلا و من الناس‏ 75/ حج) (خداى از فرشتگان و مردم رسولانى برمى‏گزيند).

(إن الله‏ اصطفى‏ آدم و نوحا- 33/ آل عمران).

(اصطفاك‏ و طهرك و اصطفاك‏- 42/ آل عمران).

(فرشتگان به مادر عيسى گفتند اى مريم خداوند تو را برگزيد و پاك كرد و بر زنان زمان برترى داد). (اصطفيتك‏ على الناس‏- 144/ اعراف) (و إنهم عندنا لمن‏ المصطفين‏ الأخيار- 47/ ص)

اصطفيت‏ كذا على كذا: آن را بر ديگرى برگزيدم و اختيار كردم.

در آيات: (أصطفى‏ البنات على البنين‏- 157/ صافات).

(و سلام على عباده الذين اصطفى‏- 59/ نمل) (ثم أورثنا الكتاب الذين‏ اصطفينا من عبادنا- 32/ فاطر)

الصفى‏ و الصفية: چيزى است كه رئيس براى خويش برمى‏گزيند.

شاعر گويد:لك المرباع منها و الصفايا. (تو ماده شتران زاينده و برگزيده‏ها را دارى).

و نيز- صفية- ماده شتر پر شير و خرمابنى كه بارش زياد است.

أصفت‏ الدجاجة: وقتى كه مرغ از تخم مى‏رود گويى كه از تخم پاك و صاف شده است.

أصفى‏ الشاعر: زمانى است كه شاعر نمى‏سرايد و شعر از او قطع شده كه تشبيهى به همان تخم نگذاردن مرغ است، چنانكه گويند- أصفى‏ الحافر وقتى كه پاى ستور به سنگ سختى مى‏رسد و آن را از فرو رفتن و كندن بازمى‏دارد- مثل- أكدى و أحجر: به سختى افتاد و سخت سنگى شد.

صفوان‏: مثل صفا است، مفردش- صفوانة (سنگ نرم و صاف).

آيه: (صفوان عليه تراب‏- 264/ بقره) سنگ صافى كه بر آن خاك باشد. يوم‏ صفوان‏: روزى صاف و بسيار سرد و آفتابى.[۱۲]

«صلدا»

خداى تعالى گويد: (فتركه‏ صلدا- 264/ بقره) يعنى سنگى سخت كه چيزى را نمى‏روياند.

و از اين معنى- صلد- يعنى سرى كه موى نمى‏روياند، تعبير شده است. ناقة صلود و مصلاد: شتر كم شير.

فرس‏ صلود: اسبى كه عرق نمى‏كند.

صلد الزند: سنگ آتش زنه‏اى كه جرقه خارج نمى‏كند.

«فجوة»

خداى تعالى گويد: و هم في‏ فجوة (17/ كهف) يعنى ميدان و فضايى فراخ و وسيع، و از اين معنى است عبارت- قوس‏ فجاء و فجوا- يعنى وترهاى كمان از وسطش دور شده.

رجل‏ أفجى‏: مردى كه ميان دو پشت پا و دو قوزكش فاصله زيادى هست.[۱۳]

«ساحة»

سيح‏: جريان و سير در صحاح آمده «ساح‏ الماء: جرى على وجه الأرض- ساح‏ في الأرض: ذهب» طبرسى سير با مهلت فرموده. ساحة چنانكه گذشت مكان خالى است از راغب استفاده ميشود كه ساح الماء يعنى در ساحه جارى شد ولى اين در صورتى است كه هر دو از يك ماده باشند. اما ساحه از سوح است و سيح يائى است‏ «فسيحوا في الأرض أربعة أشهر» توبه:

2. چهار ماه در اين سرزمين بگرديد و و مهلت داريد.

«التائبون العابدون الحامدون‏ السائحون‏ الراكعون الساجدون» توبه: 112. «قانتات تائبات عابدات‏ سائحات‏» تحريم: 5. بعقيده الميزان سائحون آنهااند كه از مسجدى بمسجدى‏ و از محلى دينى بمحلى گردش و سير ميكنند و در آيه دوم آنرا صائمات فرموده است. طبرسى از ابن عباس و ديگران روزه داران نقل كرده و فرموده از رسول خدا صلى الله عليه و آله مرفوعا نقل شده‏

«سياحة أمتي الصيام».

و بقولى آنانكه در روى زمين سير ميكنند و از آثار گذشتگان عبرت ميگيرند.

و بقولى طلاب علوم‏اند كه براى اخذ علم سفر ميكنند.

بنظرم اعم بودن اين كلمه بهتر است يعنى مردان و زنانيكه در راه خدا و دين گردش و سير ميكنند خواه بمساجد باشد يا جهاد يا روزه و غيره در الميزان از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل است‏

«سياحة أمتي في المساجد».

ايضا

«إن‏ السائحين‏ هم الصائمون».

ايضا

«إن‏ سياحة أمتي الجهاد في سبيل الله».

و بقرينه اينكه صفات ديگر خاص است ميشود آنرا در آيه اول، صيام و جهاد و در آيه دوم فقط صيام گفت.[۱۴]

«ربوة»

ربوة، ربوة، ربوة، رباوة (سرزمين بلند و مرتفع) خداى تعالى گويد: (إلى‏ ربوة ذات قرار و معين‏- 50/ مؤمنون) (به سرزمين مرتفعى كه آب جارى داشت).

ابو الحسن مى‏گويد: الربوة- با فتحه حرف (ر) نيكوتر است زيرا مى‏گويند: ربى‏ و ربا فلان: يعنى او به فلاتى رسيد.

ربوة- را- رابية- نيز گويند گويى كه خودش مكانى بلند يافته و از اين معنى مى‏گويند:

ربا: افزون شد و فراتر رفت.

خداى تعالى گويد: (فإذا أنزلنا عليها الماء اهتزت و ربت‏- 5/ حج).

و آيه (فاحتمل السيل زبدا رابيا- 17/ رعد) (پس سيلاب كفى برآمده برداشت) و (فأخذهم أخذة رابية- 10/ حاقه) (عذابى مافوقشان در برشان گرفت).

أربى‏ عليه: بر او اشراف و احاطه يافت.

ربيت‏ الولد فربا: فرزند را تربيت كردم و رشد كرد، كه از همين واژه است، و گفته‏اند اصلش از مضاعف يعنى (رب) است كه يك حرف آن براى تخفيف در لفظ به حرف (ى) تبديل شده مثل تظننت- كه- تظنيت شده است.

الربا: يعنى افزونى بر سرمايه، ولى واژه- ربا- در شرع مخصوص به افزون شدن‏ سرمايه با غير از سود شرعى است و به اعتبار اين افزونى و زيادى خداى تعالى گويد:

(و ما آتيتم من‏ ربا ليربوا في أموال الناس فلا يربوا عند الله‏- 39/ روم).

يعنى: (آنچه را كه به- ربا- مى‏دهيد تا از مال مردم مالتان بيشتر شود در پيشگاه خدا افزون نمى‏شود بلكه در آنچه را كه زكات مى‏دهيد و خشنودى خدا مى‏جوئيد از فزونى يافتگان هستيد).

و در آيه ديگر تنبه و هشدار مى‏دهد كه: (يمحق الله الربا و يربي‏ الصدقات‏- 276/ بقره).

يعنى: (خداوند ربا را مى‏كاهد و از بركت مى‏اندازد و محو مى‏كند ولى صدقات و بخشايش را با بركت فزونى مى‏دهد) زيادى و فزونى معقول با واژه بركة- كه از- ربا- بالاتر و فزونتر است تعبير شده چنانكه در مقابل آيه (و ما آتيتم من ربا ... 39/ روم) مى‏گويد:

(و ما آتيتم من زكاة تريدون وجه الله فأولئك هم المضعفون‏- 39/ روم).

أربيتان‏: دو قسمت گوشت بن ران در قسمت ميانى (كشاله ران) آن است كه بالا مى‏آيد.

الربو: نفس عميق و بلند كه به تصور بالا آمدن سينه اينچنين ناميده شده و لذا مى‏گويند:

هو يتنفس الصعداء: او نفس بلند و عميقى مى‏كشد و اما:

الربيئة: با حرف همزه به معنى طلايه و پيشقراول از اين باب نيست.[۱۵]

«نجد»

نجد جاى مرتفع و پرتگاه، در آيه:

و هديناه‏ النجدين‏- البلد/ 10 در اين آيه مثالى براى راه حق و باطل در عقيده و راست و دروغ در سخن آورده شده و هم چنين- نجدين- يعنى دو كار جميل و زشت، ستوده و ناستوده، آيه ميگويد كه آن راههاى عقيده و سخن و عمل همان است كه شناسانده شده است چنانكه فرموده:

إنا هديناه السبيل‏- الانسان/ 3 و نيز نجد نام ناحيه‏اى است- و أنجده‏- قصد او را نمود. و به مردى كه بسيار قوى و بلند مرتبه است- نجد و نجيد و نجد- ميگويند، استنجاد- طلب بزرگى- أنجدنى‏- با بزرگوارى مرا يارى كرد يا با شجاعت و نيرويش. و گاهى- استنجاد- بمعنى قوى شدن است.

اما به كسيكه مغلوب شده و بسختى افتاده است- منجود ميگويند، نجد- عرق بدن است و نجده‏ الدهر- روزگار او را تقويت كرد زيرا با تجربه و قوى شد.

ابن‏ نجدة- با تجربه و كارآزموده- نجاد- فرش منزل يا راه بام و خانه‏

- نجاد- رفوگر، نجاد السيف- حمايل شمشير، ناجود- صافى نوشابه و شربت.[۱۶]

«ریع»

الريع جاى بلندى است كه از دور نمايان باشد، مفردش- ريعة است.

خداى تعالى مى‏گويد: (أ تبنون بكل ريع آية

- 128/ شعراء) يعنى در هر جاى رفيع و بلند. (آيا در هر مكان مرتفعى قصرى و نشانه‏اى مى‏سازند).

ريع البئر: سنگ چينى كه اطراف چاه بنا شده و بلند است.

ريعان كل شى‏ء: آغاز هر چيز كه از آن ظاهر مى‏شود. و به طور استعاره به زيادتى‏ و دستآوردها- ريع- گفته مى‏شود. تريع السحاب: ابرها جمع شدند.[۱۷]

«وادی»

در آيه فرمود: إنك‏ بالواد المقدس‏- طه/ 12 (خطاب به حضرت موسى عليه السلام در كوه طور است اصل وادى بستر ريزش‏ آب است كه در اثر سيل بوجود ميآيد و آب در آن جريان دارد. و از اين معنى فاصله و دره ميان دو كوه را هم‏ وادي‏ گفته‏اند. جمعش- أودية- است مثل- ناد و أندية- يعنى سالن سخنرانى، بطور استعاره براى راه روش مذهبى بكار ميرود مثل- فلان في‏ واد غير واديك‏- او در راهى غير از طريق و روش تو است. در آيه: أ لم تر أنهم في كل واد يهيمون‏- الشعراء/ 225

مقصود از اين آيه و سرگردانى شعراء اسلوب سخن آنهاست كه از مدح و هجاء جدل و غزل سرائى و انواع ديگر سخنان شعر ميسرايند (و هر دم بمقتضاى حال و زمان و مكان بنوعى مشغولند).

شاعر ميگويد:إذا ما قطعنا واديا من حديثنا/إلى غيره زدنا الأحاديث واديا يعنى ما شعرا هر گاه از يك وادى (حالت) در ميگذريم و به وادى ديگر ميرويم سخنان اين وادى بر ما افزوده ميشود پيامبر صلى الله عليه و اله فرمود:

«لو كان لابن آدم‏ واديان‏ من ذهب لابتغى إليهما ثالثا».

اگر براى فرزندان آدم دو نهر و رود از طلا باشد باز آرزو دارد سومى را هم بر آنها بيفزايد. در آيه فرمود:

فسالت أودية بقدرها- الرعد/ 17 هر دره‏اى بقدر ظرفيتش سيلاب ميگيرد. يا بقدر آبش- ودي يدي يعنى آبى كه بعد از بول و فحل از نرينه دفع ميشود.

ودى- و- أودى- بهمين معنى است- ودي- يا نهال كوچك تاك از طول جريان دارد.

أوداه‏- او را هلاك كرد گوئيكه خونش را به جريان انداخت.

وديت‏ القتل- خون بهايش را دادم اين خون بها را- دية- گويند. خداى تعالى فرمود:

فدية مسلمة إلى أهله‏- النساء/ 92.[۱۸]

«مواطن»

وطن‏: (بر وزن فلس) اقامت.

چنانكه در قاموس و اقرب هست «وطن‏ بالمكان‏ وطنا: أقام» وطن (بفتح و، ط) محل اقامت انسان و مقر انسان، و هر مكانيكه انسان براى كارى در آن مانده است جمع آن مواطن ميباشد لقد نصركم الله في‏ مواطن‏ كثيرة و يوم حنين‏ توبه: 25. مراد از مواطن مشاهد و مواقف جنگهاست.

خداوند شما را در بسيارى از مواضع مخصوصا در روز حنين (جنگ معروف حنين) يارى كرد.

در سفينة البحار «وطن» مينويسد:

حر عاملى رحمه الله در مقدمه كتاب امل الآمل نوشته: خواستيم اول حالات علماء جبل عامل را بنويسيم زيرا روايت شده:

«حب‏ الوطن‏ من الإيمان».

اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد ذكر شده است.[۱۹]

«جدد»

جد طى كردن و پيمودن زمين صاف و هموار، و قطع و بريدن آن.

جد فى سيره‏ يجد جدا- راهش را به سرعت پيمود و مى‏پيمايد، جد فى أمره و أجد- در كارش شتاب كرد و شتابزده شد و چون از عبارت:

جددت‏ الارض- تنها پيمودن و قطع كردن زمين تصور مى‏شود، گفته‏اند- جددت‏ الأرض- زمانى است كه تو زمينى را به راستى و درستى پيموده و طى كرده باشى.

ثوب‏ جديد- اصلش پارچه و جامه بريده شده است و سپس در باره هر چيزى كه تازه شود و به وجود مى‏آيد بكار رفته است.

در آيه (بل هم في لبس من خلق جديد- 15/ ق) اشاره بپيدايش و نشأة جديد است كه كفار گفتند (أ إذا متنا و كنا ترابا ذلك رجع بعيد- 3/ ق) واژه- جديد- در آيه به معنى تازه و نو است كه با واژه- خلق- يعنى كهنه در برابر هم قرار گرفته است، و چون مقصود از- جديد- زمان نزديك بريدن جامه و لباس است، شب و روز را نيز- جديدان‏- و أجدان‏- گفته‏اند.

خداى تعالى گويد: (و من الجبال‏ جدد بيض‏- 27/ فاطر) جدد، جمع- جدة- است يعنى راه روشن كوهستانى، چنانكه عبارت- طريق‏ مجدود- يعنى راهى كه پيموده و طى شده واژه- جادة- به معنى راه از همين كلمه است.

- جدود و جداء- ميش‏ها و بزهايى كه شيرشان قطع شده است، و اصطلاح‏ جد ثدى امه- بصورت سرزنش و نكوهش بكار مى‏رود يعنى (پستان مادرش بخشكد). بخشش و فيض الهى را- جد- گويند، خداى تعالى گويد: (و أنه تعالى جد ربنا- 3/ جن) يعنى فيض پروردگارتان، و نيز گفته‏اند به معنى شكوه و عظمت خداى ماست كه به معنى واژه اول يعنى تعالى- برمى‏گردد و اضافه شدندش‏ بر طريق اختصاص داشتن و ويژگى مفهوم- تعالى به اوست يعنى هر چيزى كه خداى تعالى از بهره‏ها و نعمت‏هاى دنيوى براى انسان قرار داده است- جد- ناميده‏اند كه همان- بخت- است، و گفته شده:

جددت‏- يعنى بهره‏مند و خوشبخت شدم، سخن پيامبر (ص) كه:

(لا ينفع ذا الجد منك الجد).

يعنى، كسى به ثواب و پاداش خدا نمى‏رسد مگر تنها با كوشش در طاعت و بندگى خداى، و اين همان است كه خداوند از آن خبر داده و گفته است:

(من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ...، 18/ اسراء) و (و من أراد الآخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فأولئك كان سعيهم مشكورا 19/ اسراء) و باز اشاره كرده است كه (يوم لا ينفع مال و لا بنون‏- 88/ شعراء) و نيز جد- يعنى پدر پدر و پدر مادر، و گفته شده معنى- لا ينفع ذا الجد. - در حديث پيامبر (ص) يعنى نسبتش و پدرش كسى را سود نمى‏رساند چنانكه نفع و فايده فرزندان را براى پدران و مادران در قيامت نفى كرده است كه فرمود: (يوم لا ينفع مال و لا بنون‏- 88/ شعراء).

همچنين در آيه فوق و در حديث مذكور نفع و سود نسبت پدرى را نيز نفى كرده است.[۲۰]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 168-167
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 253-251
  3. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 243-241
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 390-389
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 269-
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 268-267
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 399-398
  8. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 261
  9. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 403-402
  10. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 590-588
  11. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 153
  12. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 410-407
  13. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 19
  14. قاموس قرآن، ج‏3، ص: 361-360
  15. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 40-39
  16. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 286-285
  17. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 125-124
  18. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 438-435
  19. قاموس قرآن، ج‏7، ص: 226
  20. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 384-383