تاری/نابینایی (مترادف)
مترادفات قرآنی تاری/نابینایی
مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «انکدر»، «ابیضّ»، «عمی»، «غُمة».
مترادفات «تاری/نابینایی» در قرآن
واژه | مشاهده ریشه شناسی واژه | مشاهده مشتقات واژه | نمونه آیات |
---|---|---|---|
انکدر | ریشه کدر | مشتقات کدر | وَإِذَا ٱلنُّجُومُ ٱنكَدَرَتْ
|
ابیضّ | ریشه بیض | مشتقات بیض | وَتَوَلَّىٰ عَنْهُمْ وَقَالَ يَٰٓأَسَفَىٰ عَلَىٰ يُوسُفَ وَٱبْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ ٱلْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ
|
عمی | ریشه عمی | مشتقات عمی | وَلَوْ جَعَلْنَٰهُ قُرْءَانًا أَعْجَمِيًّا لَّقَالُوا۟ لَوْلَا فُصِّلَتْ ءَايَٰتُهُۥٓ ءَا۬عْجَمِىٌّ وَعَرَبِىٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ هُدًى وَشِفَآءٌ وَٱلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ فِىٓ ءَاذَانِهِمْ وَقْرٌ وَهُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى أُو۟لَٰٓئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَّكَانٍۭ بَعِيدٍ
|
غُمة | ریشه غمم | مشتقات غمم | وَٱتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِۦ يَٰقَوْمِ إِن كَانَ كَبُرَ عَلَيْكُم مَّقَامِى وَتَذْكِيرِى بِـَٔايَٰتِ ٱللَّهِ فَعَلَى ٱللَّهِ تَوَكَّلْتُ فَأَجْمِعُوٓا۟ أَمْرَكُمْ وَشُرَكَآءَكُمْ ثُمَّ لَا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً ثُمَّ ٱقْضُوٓا۟ إِلَىَّ وَلَا تُنظِرُونِ
|
معانی مترادفات قرآنی تاری/نابینایی
«انکدر»
الكدر: نقطه مقابل صفا و پاكى است، مىگويند:
عيش كدر: زندگى ناصاف و تيره و تار و آشفته.
كدرة: مخصوص رنگ تار است.
كدورة: در مورد ناصافى آب و ناهموارى زندگى، هر دو هست.
انكدار: دگرگونى در نتيجه انتشار و پخش شدن چيزى است، در آيه گفت:
و إذا النجوم انكدرت- 2/ تكوير) انكدر القوم على كذا: وقتى است كه قومى بطور پراكنده بر چيزى فرود آيند و قصد آن كنند.[۱]
«ابیضّ»
البياض يعنى سپيدى كه در ميان رنگها ضد سياهى است. فعلش:
ابيض، ابيضاضا و بياضا، و اسمش- مبيض، أبيض- است.
خداى عز و جل گويد: (يوم تبيض وجوه و تسود وجوه و أما الذين ابيضت وجوههم- 107 و 106/ آل عمران).
الأبيض- رگى است كه بخاطر سپيد بودنش اينچنين ناميده شده، چون رنگ سپيد را بهترين و با فضيلتترين رنگها مىدانند، چنانكه گفتهاند رنگ سپيد بهتر، سياه هول انگيزتر، سرخ زيباتر و رنگ زرد خوشنمودتر است.
از اين جهت فضل و كرم را برنگ سپيد و يا- بياض- تعبير كردهاند حتى به كسى كه عارى از عيب و گناه است و آلوده نشده است، أبيض الوجه، يعنى سپيد روى گويند (رو سفيد، كنايه از بىگناهى است).
خداى تعالى گويد: (يوم تبيض وجوه- 106/ آل عمران) يعنى چهرهها پاك و از گناه عادى است.
ابيضاض الوجوه- عبارت از شادى و مسرت است. اسوداد الوجوه- غم و اندوه چهرهها است.
و بر اين اساس آيه (و إذا بشر أحدهم بالأنثى ظل وجهه مسودا- 58/ نحل) است.
مثال سپيدى چهرهها آيات (وجوه يومئذ ناضرة- 22/ قيامه) و (وجوه يومئذ مسفرة، ضاحكة مستبشرة- 38/ عبس) است.
عبارت- أمك بيضاء من قضاعة- (قضاعة- پدر قبيلهاى از اعراب يمن است كه سپيد پوست بودهاند) و بر اين اساس خداى تعالى فرمايد: (بيضاء لذة للشاربين- 46/ صافات).
تخم مرغ و تخم پرندگان هم بخاطر سپيدى رنگشان، بيض و مفردش- بيضة- است، زن را هم بخاطر شباهت رنگش به سپيدى و اينكه تحت كنف و حمايت مرد مصونيت دارد بطور كنايه، سپيد يا بيضه گفتهاند.
در حالت مدح و ذم، شهر و بلد را هم- بيضة البلد- گفتهاند، اما در حالت مدح بخاطر مصون بودن مردمى است كه در آن شهر سرپرست و رئيس هم دارند اطلاق شده است، چنانكه شاعر گويد:كانت قريش بيضة فتفلقت/فالمح خالصه لعبد مناف (قوم قريش گروهى شايسته بودند و خورشيدشان عبد مناف است كه از افق ظاهر شد همانطور كه زردى تخم پرنده در مركز آن قرار دارد).
اما بكار بردن واژه بيضه بگونه ذم و ناروا، در باره گروهى است كه خوار و ذليلاند و مورد كنايه و نيشخند ديگران قرار مىگيرند مانند تخم شتر مرغى كه در ميان بيابان دور افتاده و رها شده.
بيضتا الرجل- يعنى دو بيضه مرد بخاطر شباهت به تخم مرغ از نظر شكل و سپيدى است كه در مردان هم آنطور ناميده شده.
باضت الدجاجه و باض كذا- يعنى مرغ براى تخم گذاردن در جايش قرار گرفت و تخم گذارد.
شاعر گويد:بدا من ذوات الضغن يأوى/صدورهم فعشش ثم باض (بغض كينه توزانى كه دلهاشان آنها را پنهان كرده بود، پس از در دل گرفتن، كينههاشان آشكار شد).
باض الحر: گرما شدت گرفت- باضت يد المرأة: دست آن زن ورم كرد. دجاجة بيوض- و- دجاج، هر دو بكار مىرود يعنى مرغ و مرغان تخم گذار.[۲]
«عمی»
العمى: در مورد از دست دادن چشم و بصيرت يعنى چشم باطنى هر دو گفته مىشود أولي را- أعمى- يعنى نابيناى ظاهرى و دومى را- أعمى و عم- گويند. در معنى اول، آيه: (أن جاءه الأعمى- 2/ عبس). و در معنى دوم نه تنها در مذمت عدم بصيرت يا- عمى- در قرآن آمده است، مثل آيات:
(صم بكم عمي- 18/ بقره) (فعموا و صموا- 71/ مائده).
بلكه در جنب عدم بصيرت، نابينائى ظاهرى را كورى بحساب نياورده است تا آنجا كه گفت: (فإنها لا تعمى الأبصار و لكن تعمى القلوب التي في الصدور- 46/ حج)و آيه: (الذين كانت أعينهم في غطاء عن ذكري «- 101/ كهف) بر همان اساس است و گفت: (ليس على الأعمى حرج- 61/ نور) جمع اعمى- عمى و عميان- است، در آيات:
(بكم عمي- 18/ بقره) (صما و عميانا- 73/ فرقان) و آيه: (و من كان في هذه أعمى فهو في الآخرة أعمى و أضل سبيلا- 72/ اسراء) اعمى- در اول آيه اخير اسم فاعل است و أعمى- دوم گفته شده مثل همان است.
و نيز گفته شده- أعمى- دوم در آخرت از (أفعل تفضيل) است يعنى نابينايى معنوى آخرت از نابينايى و عدم بصيرت در دنيا برتر است زيرا آنگونه نديدن از فقدان بصيرت است.
و نيز صحيح است در مورد آن گفته شود از- ما أفعله (فعل تعجب) است كه همان- أفعل من كذا- است.
بعضى از علماء قسمت اول آيه: (من كان في هذه أعمى- 72/ اسراء) را به كورى دل حمل كردهاند و دومى را در كورى ظاهر.
ابو عمرو بن علاء: بر اين نظر رفته است و- أعمى- اول را به كورى دل برگردانده است و در أعمى- دوم امالة يا برگرداندن را براى اينكه اسم است ترك كرده كه اسم از اماله بعيد است.
خداى تعالى گويد: (و الذين لا يؤمنون في آذانهم وقر- 44/ فصلت) (و هو عليهم عمى- 44/ فصلت) (إنهم كانوا قوما عمين- 64/ فصلت) (و نحشره يوم القيامة أعمى- 124/ طه) (و نحشرهم يوم القيامة على وجوههم عميا و بكما و صما- 97/ اسراء) كه احتمال هر دو معنى يعنى نابينائى چشم و عدم بصيرت هر دو هست.
عمى عليه: اشتباه كرد تا جائيكه نسبت به او مثل نابينا شد، در آيات:
(فعميت عليهم الأنباء يومئذ- 66/ قصص) (آتاني رحمة من عنده فعميت عليكم- 28/ هود) عماء ابرها و همچنين- عماء: جهالت و نادانى. در باره عمي- به معنى جهالت بعضى از علماء در روايتى كه از پيامبر (ص) رسيده است كه:
«قيل: أين كان ربنا قبل أن خلق السماء و الأرض؟ قال: في عماء تحته عماء و فوقه عماء».
يعنى پروردگار ما قبل از آفريدن آسمان و زمين كجا بوده، گفتهاند: عماء- در اين حديث اشاره به همان حالتى است كه بر شما پوشيده است و آگاهى بر آنها ممكن نيست.
عمية: نادانى و جهل.
معامى: زمينهايى كه باير و بدون سكنه مانده است كه اثرى از آبادى در آن نباشد.[۳]
«غُمة»
الغم: پوشاندن چيزى است و از اين معنى واژه- غمام يعنى ابرها است براى اينكه ابرها پوشاننده نور خورشيدند خداى تعالى گفت: (يأتيهم الله في ظلل من الغمام- 210/ بقره)
غمى: ابر تاريك مثل- غمام- و از اين معنى- غم الهلال- است يعنى هلال مستور شد. يوم غم و ليلة غمى: روز و شب گرم و غمبار.
شاعر گويد:ليلة غمى طامس هالها (شبى تار و غمبار كه هاله و هلالش مستور است) غمة الامر: حيرت و سرگردانى در كار، گفت:
(ثم لا يكن أمركم عليكم غمة- 71/ يونس) يعنى شدت حزن و سختى (سپس كارتان بر شما سخت و پوشيده نباشد).
غم و غمة: يعنى- كرب و كربة (حزن و اندوه شديد).
غمامة: پارچهاى كه بر چشم و بينى شتر بسته مىشود.
ناصية غماء: موى بلند پيشانى و جلوى سر كه روى و چهره را مىپوشاند اصل- غمر- از بين بردن اثر چيزى است.[۴]