انواع صدا (مترادف)

از قرآن پدیا

مترادفات قرآنی صدا

مترادف های این واژه در قرآن عبارت است از «صوت»، «صَدّ»، «صریخ»، «همس»، «حسیس»، «مکاء»، «تصدیة»، «ضبح»، «خوار»، «زفیر»، «شهیق»، «لهث» ،«رکز»، «صیحة»، «صاخة»، «تغیظ»، «هدّ»، «غلی»، «صلصال»، «قارعة» .

مترادفات «صدا» در قرآن

واژه مشاهده ریشه شناسی واژه مشاهده مشتقات واژه نمونه آیات
صوت ریشه صوت مشتقات صوت
يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوا۟ لَا تَرْفَعُوٓا۟ أَصْوَٰتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ ٱلنَّبِىِّ وَلَا تَجْهَرُوا۟ لَهُۥ بِٱلْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَٰلُكُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ
صَدّ ریشه صدد مشتقات صدد
وَلَمَّا ضُرِبَ ٱبْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذَا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ
صریخ ریشه صرخ مشتقات صرخ
وَهُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهَا رَبَّنَآ أَخْرِجْنَا نَعْمَلْ صَٰلِحًا غَيْرَ ٱلَّذِى كُنَّا نَعْمَلُ أَوَلَمْ نُعَمِّرْكُم مَّا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَن تَذَكَّرَ وَجَآءَكُمُ ٱلنَّذِيرُ فَذُوقُوا۟ فَمَا لِلظَّٰلِمِينَ مِن نَّصِيرٍ
همس ریشه همس مشتقات همس
يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ ٱلدَّاعِىَ لَا عِوَجَ لَهُۥ وَخَشَعَتِ ٱلْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَٰنِ فَلَا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْسًا
حسیس ریشه حسس1/ریشه حسس2 مشتقات حسس
لَا يَسْمَعُونَ حَسِيسَهَا وَهُمْ فِى مَا ٱشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَٰلِدُونَ
مکاء ریشه مکو مشتقات مکو
وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِندَ ٱلْبَيْتِ إِلَّا مُكَآءً وَتَصْدِيَةً فَذُوقُوا۟ ٱلْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ
تصدیة ریشه صدی مشتقات صدی
وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِندَ ٱلْبَيْتِ إِلَّا مُكَآءً وَتَصْدِيَةً فَذُوقُوا۟ ٱلْعَذَابَ بِمَا كُنتُمْ تَكْفُرُونَ
ضبح ریشه ضبح مشتقات ضبح
بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ وَٱلْعَٰدِيَٰتِ ضَبْحًا
خوار ریشه خور مشتقات خور
فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَدًا لَّهُۥ خُوَارٌ فَقَالُوا۟ هَٰذَآ إِلَٰهُكُمْ وَإِلَٰهُ مُوسَىٰ فَنَسِىَ
زفیر ریشه زفر مشتقات زفر
فَأَمَّا ٱلَّذِينَ شَقُوا۟ فَفِى ٱلنَّارِ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَشَهِيقٌ
شهیق ریشه شهق مشتقات شهق
فَأَمَّا ٱلَّذِينَ شَقُوا۟ فَفِى ٱلنَّارِ لَهُمْ فِيهَا زَفِيرٌ وَشَهِيقٌ
لهث ریشه لهث مشتقات لهث
وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَٰهُ بِهَا وَلَٰكِنَّهُۥٓ أَخْلَدَ إِلَى ٱلْأَرْضِ وَٱتَّبَعَ هَوَىٰهُ فَمَثَلُهُۥ كَمَثَلِ ٱلْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَث ذَّٰلِكَ مَثَلُ ٱلْقَوْمِ ٱلَّذِينَ كَذَّبُوا۟ بِـَٔايَٰتِنَا فَٱقْصُصِ ٱلْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ
رکز ریشه رکز مشتقات رکز
وَكَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّن قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُم مِّنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزًۢا
صیحة ریشه صیح مشتقات صیح
فَأَخَذَتْهُمُ ٱلصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ
صاخة ریشه صخخ مشتقات صخخ
فَإِذَا جَآءَتِ ٱلصَّآخَّةُ
تغیظ ریشه غیظ مشتقات غیظ
إِذَا رَأَتْهُم مِّن مَّكَانٍۭ بَعِيدٍ سَمِعُوا۟ لَهَا تَغَيُّظًا وَزَفِيرًا
هدّ ریشه هدد مشتقات هدد
تَكَادُ ٱلسَّمَٰوَٰتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَتَنشَقُّ ٱلْأَرْضُ وَتَخِرُّ ٱلْجِبَالُ هَدًّا
غلی ریشه غلی مشتقات غلی
كَغَلْىِ ٱلْحَمِيمِ
صلصال ریشه صلصل مشتقات صلصل
وَلَقَدْ خَلَقْنَا ٱلْإِنسَٰنَ مِن صَلْصَٰلٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ
قارعة ریشه قرع مشتقات قرع
بِسْمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٱلْقَارِعَةُ

معانی مترادفات قرآنی صدا

«صوت»

الصَّوْتُ‏: هوايى است كه از فشردن و بهم خوردن دو جسم بدست مى‏آيد و بر دو گونه است:

1- صداى مجرّد از دميدن در چيزى مثل صداى ممتد و پيوسته.

2- دميدن با صدايى مخصوص.

موجوداتى هم كه دمنده هستند و صدا برمى‏آورند، دو نوعند:

اوّل- دميدن غير اختيارى، آنطور كه در جمادات و حيوانات است دوّم- دميدن اختيارى، چنانكه از انسان سر مى‏زند.

صدا و آوازى هم كه از انسان برمى‏آيد دو قسم است:

1- نوعى با دست، مثل صداى عود و هر چه كه از آن نوع باشد.

2- و نوعى هم با دهان.

صداى خارج شده از دهان هم دو گونه است:

1- يا صدا از نطق و سخن است.

2- يا غير نطق، مثل صداى نى، و صداى با نطق و كلام از انسان هم يا كلمات مفرد است و يا مركّب مثل يكى از انواع سخن، در آيات:

(وَ خَشَعَتِ‏ الْأَصْواتُ‏ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً- 108/ طه) (در قيامت صداها براى خداى رحمن خاشع شود و جز صداى آرامى نشنوى).

(إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ‏ لَصَوْتُ‏ الْحَمِيرِ- 19/ لقمان) (لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِ‏- 2/ حجرات) تخصيص واژه صوت به فعل نهى كه در آيه اخير آمده از اين جهت است كه صوت و صدا اعمّ از نطق و كلام است و جارى است كه نهى مخصوص بازداشتن از صداى بلند باشد زيرا چيزى كه مكروه و ناپسند است اين است كه بانگ و صداشان را برتر از صداى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بردارند نه نهى از بلند سخن گفتن.

رجلٌ‏ صَيِّتٌ‏: مرد سخت آواز و بلند آواز.

صَائِتٌ‏: فرياد زدن.

الصِّيت‏: مخصوص ياد خير و نام نيكى است كه شهرت دارد هر چند كه در اصل به معنى پخش صدا است.

إِنْصَات‏: گوش فرا دادن و شنيدن و سخن نگفتن در آن هنگام است.

آيه: (وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا- 204/ اعراف) (آنگاه كه قرآن خوانده شود گوش فرا دهيد و آن را با حرف نزدن بشنويد) بعضى گفته‏اند: منظور پاسخ دادن است كه اين معنى درست نيست زيرا اجابت و پاسخ دادن بعد از شنيدن است و اگر اجابت در انصات بكار رفته باشد پس تشويقى است بر شنيدن كه بخاطر قدرت و امكان داشتن در پاسخ است.[۱]

«صَدّ»

الصُّدُود و الصَّدّ: انصراف قطعى و روى گرداندن و خوددارى از چيزى، مثل آيه:(يَصُدُّونَ‏ عَنْكَ‏ صُدُوداً- 61/ نساء) و گاهى به معنى منع كردن و برگرداندن است.

مثل آيات: (وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ‏ فَصَدَّهُمْ‏ عَنِ السَّبِيلِ‏- 24/ نمل) (شيطان كارهاشان را در نظرشان آراست و سپس از راه حق بازشان داشت).

(وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ‏- 47/ انفال) (قُلْ قِتالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ‏- 217/ بقره).

(بگو جنگ در ماه حرام گناه بزرگى است و بازداشتنى از راه خداست).

(وَ لا يَصُدُّنَّكَ عَنْ آياتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ‏- 87/ قصص) و از اين قبيل آيات.

فعلش- صَدَّ يَصُدُّ، صُدُودا- و صَدَّ يَصِدُّ صَدّاً، است (با دو مصدر- صدّا و صدودا).

الصَّدُّ من الجبل: ابرهائى كه چون كوه بلند است و كوه را فرا مى‏گيرد و از نظر دور مى‏دارد.

صَدِيد: مادّه چركينى است كه بين پوست و گوشت قرار دارد و به صورت چرك است براى خوراك دوزخيان، در آيه: وَ يُسْقى‏ مِنْ ماءٍ صَدِيدٍ- 16/ ابراهيم)[۲]

«صریخ»

صراخ و صريخ بمعنى صيحه شديد، (فرياد) و يارى طلبيدن و يارى كردن است (اقرب) صريخ‏ بمعنى فرياد رس و كمك نيز آمده است‏ «وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِيخَ‏ لَهُمْ وَ لا هُمْ يُنْقَذُونَ» يس: 43. و اگر ميخواستيم غرقشان ميكرديم فرياد رسى نداشتند و نجات نمى‏يافتند.

مصرخ بمعنى صريخ و فرياد رس است‏ «فَلا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ‏ وَ ما أَنْتُمْ‏ بِمُصْرِخِيَ‏» ابراهيم: 22. قول شيطان است كه به پيروان خود روز آخرت خواهد گفت مرا ملامت نكنيد. خودتان را ملامت كنيد. من فرياد رس شما نيستم. شما فرياد رس من نيستيد.

«وَ هُمْ‏ يَصْطَرِخُونَ‏ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً» فاطر: 37. اصطراخ در اصل با تاء منقوط است كه بطاء قلب شده و آن بمعنى استغاثه و ناله است يعنى اهل آتش در آن فرياد ميكشند و ناله ميكنند كه: خدايا ما را خارج كن تا كار صالح انجام دهيم.

استصراخ يارى خواستن است‏ «فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ‏ يَسْتَصْرِخُهُ‏» قصص: 18.[۳]

«همس»

هَمْس‏ صداى سبك و آرام، حركت قدمهايش آرام‏تر از صداى گامهاى اوست. در آيه: فَلا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً- طه/ 108 نمى‏شنوى مگر صداى آرام را.[۴]

«حسیس»

الحَاسَّة- نيروئى است كه بوسيله آن أعراض حسّى و ملموس درك مى‏شود، و- حَوَاسّ‏- كه همان مشاعر و شعور پنجگانه است عبارتند از (چشائى، بويائى، پسايى، شنوايى، بينايى).

گفته مى‏شود حَسَسْتُ‏ و حَسَيْتُ‏ و أَحْسَسْتُ‏،پس احسست دو گونه است اوّل- مثل- أصبته بحسّى، با حسّم او را دريافتم و باو رسيدم مانند: عنته و رعته- باو توجّه كردم و رعايتش نمودم.

دوّم- مثل- أصبت حاسّته- همچون- كبدته و فأدته- كه در بيمارى آن اعضاء بكار مى‏رود و مصدرش از معنى بيمارى و مرگ- (الحس) است كه از كشتن و از ريشه بركندن گرفته شده).

و چنين است كه مى‏گويند- حَسَسْتُهُ‏ يعنى قتلته.

خداى تعالى گويد: (إِذْ تَحُسُّونَهُمْ‏ بِإِذْنِهِ‏- 152/ آل عمران) يعنى موقعيكه ايشان را باذن او مى‏كشيد.

حَسِيس‏- يعنى كشته شده. جراد مَحْسُوس‏- ملخ پخته شده.

انْحَسَّتْ‏ أسنانه- كه باب انفعال حس است يعنى دندانهايش كنده شد و ريخت.

حَسِسْتُ‏- دانستم و فهميدم، كه جز در مورد فهم و درك با حواس ظاهرى گفته نمى‏شود، امّا حَسَيْتُ‏، كه حرف (س) به حرف (ى) تبديل شده در همان معنى است ولى‏ أَحْسَسْتُهُ‏- حقيقتش ادراك با هر دو حس يعنى هم با حسّ ظاهر و هم با انديشه و احساس باطنى است، و أحست، هم مثل همان است كه يك (س) آن حذف شده است همچون:

ظلت- (روز را در سايه گذارندم، كه يك (ل) آن حذف شده است).

خداى تعالى گويد: (فَلَمَّا أَحَسَ‏ عِيسى‏ مِنْهُمُ الْكُفْرَ- 152/ آل عمران) تنبّه و آگاهى بر اين مطلب است كه كفر و ناسپاسى كاملا از آنها ظاهر بطورى كه بخوبى حسّ مى‏شد و ديده مى‏شد زيرا حسّ ظاهر برترى بر فهم و احساس درونى دارد.

و همينطور آيه (فَلَمَّا أَحَسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها يَرْكُضُونَ‏- 12/ نساء).

يعنى با مشاهده عذاب، درد و سختى آن را با احساسشان دانستند).

و آيه (هَلْ‏ تُحِسُ‏ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ- 98/ مريم).

يعنى آيا با حسّت يكى از ايشان را در مى‏يابى، و از حركت هم به حسيس و حسّ تعبير شده است.

خداى تعالى گويد: (لا يَسْمَعُونَ‏ حَسِيسَها- 102/ انبياء).

صداى آهسته‏اش را نمى‏شنوند.

حساس- سوء خلق و خوى زشت كه بر بناء زشت كه بر بناء و قاعده اوزان بيماريها مثل: زكام و سعال يعنى سرما خوردگى است.[۵]

«مکاء»

نوعى صداى پرنده كه مثل سوت زدن است، فعلش- مَكَا الطيرُ يَمْكُو مُكَاءً- است يعنى سوت كشيدن در آيه گفت:وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً- الانفال/ 35 تنبيه و هشدارى است كه اين كار اجراى صداى پرنده است با كمى آواز- مُكَّاء- پرنده كوچكى است.[۶]

«تصدیة»

الصَّدَى‏: برگشتن صدا است، و آن صدايى است كه از هر كجا بانگ زده شود و مانعى نباشد به تو بازمى‏گردد.

تَصْدِيَة: هر صدايى كه مثل انعكاس صوت است در اينكه غنايى يا آوازى در آن نباشد.

آيه: (وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَة - 35/ انفال) يعنى آوازى مثل‏ بانگ صدى از خود سر مى‏دادند و بانگ مى‏زدند. (با سوت زدن و كف زدن شادى مى‏كردند تا مانع شنيدن قرآن شوند).

مكاء: پرنده‏اى است كوچك كه صدايش مانند سوت زدن است.

التَّصَدِّي‏: اين است كه چيزى از مقابل پيش آيد مثل انعكاس صدا يعنى صدايى از كوه برمى‏گردد و منعكس مى‏شود، در آيه گفت: (أَمَّا مَنِ اسْتَغْنى‏ فَأَنْتَ لَهُ‏ تَصَدَّى‏- 6/ عبس).

الصَّدَى‏: بوم و جغد نر و مغز سر، زيرا دماغ يا مغز سر تصوّر كننده صورت صوت است و لذا- هامّه- ناميده شده (يعنى جغد يا بوم و سر هر حيوانى و سرپرست هر قوم).

أصمّ اللّه‏ صَدَاهُ‏: درخواست و دعايى است براى كر و كنگ شدن، او (يا نفرينى براى مردن او كه ديگر صدايى از او برنيايد) و معنى عبارت اين است كه خدا صدايى برايش قرار ندهد، تا ديگر انعكاس صدايى هم كه به او برمى‏گردد نداشته باشد.

تشنگى را هم- صدى- گويند.

رجل‏ صَدْيَان‏ و امرأة صَدْيَاءُ و صَادِيَةٌ: مرد و زنى عطشناك و تشنه.

الاصرار: پا فشارى و سرسختى در گناه و خوددارى در دل كندن از گناهان.[۷]

«ضبح»

آيه: (وَ الْعادِياتِ‏ ضَبْحاً- 1/ عاديات) ضَبْح‏: صداى نفس‏هاى اسب است كه تشبيهى است به- ضُبَاح‏ يعنى صداى روباه.

ضَبْح‏: سبك دو و سبك خيز و نيز در معنى خود دويدن هم بكار مى‏رود. گفته شده: ضَبْح- مثل- ضَبْع- است يعنى دويدن اسب با كشيدن كامل دست‏ها و پاها به جلو (آنگونه دويدن را تقريب- گويند كه در فارسى كه چهار نعل دويدن، معروف است). كه اسبان در دويدن دو پا را در همانجاى دو دست مى‏گذارند.

گفته‏اند اصل- ضَبْح‏- سوزاندن چوب است كه دويدن اسب به آن تشبيه شده، همانطور كه حركت سريع و زياد آن را به آتش تشبيه نمودند.[۸]

«خوار»

خداى تعالى گويد: عِجْلًا جَسَداً لَهُ‏ خُوارٌ- 148/ اعراف).

خُوَار- مخصوص صداى گاو است كه بطور استعاره براى صداى شتر هم بكار مى‏رود.

أرض‏ خَوَّارَةٌ- زمين خاكى و نرم.

رمح‏ خَوَّارٌ- روده حيوان و صداى چهار پايان.[۹]

«زفیر»

در آيه: (لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ- 106/ هود)- زَفِير- يعنى رفت و آمد نفس به طورى كه دنده‏ها بالا و پائين بيايد.

ازْدَفَرَ فلانٌ كذا: با تحمّل و سختى آن را انجام داد به طورى كه نفسش تند شد و به نفس زدن افتاد.

زَوَافِر: زنانى كه مشك آب حمل مى‏كنند.[۱۰]

«شهیق»

الشَّهِيق‏: برگرداندن و بيرون دادن تنفّس عميق و طولانى و- زفير- نفس عميق كشيدن، در آيات: (لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ‏- 106/ هود)(سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً- 12/ فرقان) خداى تعالى گويد: (سَمِعُوا، لَها شَهِيقاً- 7/ ملك) اصلش از جبل‏ شَاهِق‏ است- يعنى كوه بسيار بلند و مرتفع (كه از زمين برآمده و خارج شده مثل خارج شدن تنفّس از بدن).[۱۱]

«لهث»

فعل اين واژه- لَهِثَ‏ يَلْهَثُ‏ لَهَثاً- است، در آيه گفت: فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ‏- الاعراف/ 176)كه سگ بهنگام تشنگى زبان خود را بيرون ميآورد و له له ميكند.

ابن دريد ميگويد- لَهَث‏- در معانى- دشوارى- ناتوانى و تشنگى و عطش بكار ميرود.[۱۲]

«رکز»

الرِّكْز: بانگ و صداى آرام.

خداى تعالى گويد: (هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ‏ رِكْزاً- 98/ مريم).

يعنى: (آيا وجود كسى از ايشان را حس مى‏كنى يا صداى آرامى از ايشان ‏مى‏شنوى؟).

رَكَزْتُ‏ كذا: به آرامى دفنش كردم.

رِكَاز: دفينه و مال پنهان شده كه يا كسى آن را در خاك نهاده مثل گنج و يا مانند معادن در اثر آفرينش و خلقت الهى در خاك قرار گرفته كه هر دو قسمت مشمول دفينه و گنجينه‏اند و حديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه فرموده است: «و فِي‏ الرِّكَازِ الخُمُس» كه به هر دو گنج تفسير شده است.

رَكَزَ رُمْحَه: نيزه‏اش را در زمين فرو برد و بر آن تكيه داد.

مَرْكَز الجُنْد: پادگان سربازان و جائى كه نيزه‏هايشان (سلاحها) را در آنجا نگاه مى‏دارند (انبار مهمّات و اسلحه خانه).[۱۳]

«صیحة»

الصَّيْحَة: بانگ برداشتن، در آيات:

(إِنْ كانَتْ إِلَّا صَيْحَةً واحِدَةً- 29/ يس) (آغاز قيامت جز بانگى يكباره نيست). (يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِ‏- 42/ ق).

(روزى كه بانگ و صيحه قيامت را مى‏شنوند و آن روز، روز خروج از قبر است) يعنى دميدن در صور و اصلش شكستن صداست، چنانكه اگر مى‏گويند:

انْصَاحَ‏ الخشبُ او الثّوب: در وقتى است كه چوب يا پارچه شكسته و پاره مى‏شود، و صدايى از آن شنيده مى‏شود و همينطور از عبارت- صِيحَ‏ الثّوبُ: (صداى بريدن پارچه و جامه).

مى‏گويند: بأرض فلان شجر قد صَاحَ‏: در زمين فلانى درختى است كه سر بر افراشته و بلند شد. كه بلنديش براى بيننده بر وجود آن درخت دلالت دارد و مثل دلالت فرياد كننده بر وجود خويش.

و هر گاه صدا ترس آور باشد به، فزع تعبير مى‏شود، در آيه:

(فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ‏- 73/ حجر) (پگاهان كه صبح كردند صيحه عذاب فرو گرفتشان و ديار قوم لوط را كه تمامى به فساد آلود شده بودند نگونسار كرديم).

صَائِحَة: بانگ نوحه سرا.

ما ينتظر الّا مثل صيحة الحبلى‏: چيزى را جز شرّى كه به زودى به ايشان مى‏رسد انتظار نمى‏برند.

صَيْحَانِيّ‏: نوعى خرماست (خرماى شهر مقدّس مدينه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله)[۱۴]

«صاخة»

الصَّاخَّة: صدا و بانگ شديد از چيزى كه به صدا درآمده و داراى نطق است.

افعالش- صَخَ‏، يَصِخُ‏ صَخّاً- و اسم فاعلش- صَاخّ‏- است.

آيه: (فَإِذا جاءَتِ‏ الصَّاخَّةُ- 33/ عبس) عبارت از قيامت است، بر حسب اشاره‏اى كه در آيه: (يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ- 73/ انعام) آمده است و فعل- أَصَاخَ يُصِيخُ، إِصْخَاخاً- مقلوب آن است.[۱۵]

«تغیظ»

تَغَيُّظ: اظهار خشم و غيظ است كه غالبا با صدايى كه شنيده مى‏شود همراه است (بانگ و فرياد و تنفّس شديد) چنانكه گفت: (سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً- 12/ فرقان).[۱۶]

«هدّ»

هَدّ: خرابى و ويرانى كه در اثر سقوط چيز سنگينى حاصل ميشود، هَدَّة- صداى سقوط و افتادن چيزيست. در آيه:

وَ تَنْشَقُّ الْأَرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ‏ هَدًّا- مريم/ 90 اين آيه مقدمه طبيعت در آستانه و نزديكى قيامت بيان ميكند يعنى زمين دو پاره ميشود و كوهها با صداى مهيبى سقوط مينمايند.

هَدَّدْتُ‏ البقرةَ- صداى گاو در هنگام افتادن براى ذبح. و هِدّ مثل مذبوح اسم مفعول است كه به شخص ترسو و ناتوان هم تعبير ميشود.

رجلٌ‏ هَدَّكَ‏ من رجلٍ- مردى كه تو را از كسى مانند خودش بترساند و تهديد كند.

هَدَّدْتُ‏ فلاناً و تَهَدَّدْتُهُ‏- او را با تهديد بيم دادم و ترساندم- هَدْهَدَة ترساندن كودك براى اينكه بخوابد. هُدْهُدْ- شانه به سر (پرنده‏ايست معروف) در آيه.

ما لِيَ لا أَرَى‏ الْهُدْهُدَ- النمل/ 20 جمعش- هَدَاهِد- اما هُدَاهِد با ضمه مفرد است. شاعر گويد:كَهُدَاهِدٍ كَسَرَ الرماه جناحَهُ‏

- مثل هدهدى كه بالهايش را شكارچى شكست‏[۱۷]

«غلی»

الغُلُوّ: در گذشتن از حدّ است كه اگر افزونى در نرخ و قيمت باشد مى‏گويند:

غَلَاء: گرانى هزينه زندگى.

غُلُوّ: زياده روى در جاه و مقام نيز هست و همچنين- غَلْو- در بلند پرتاب كردن تير، كه افعال همه اين معانى- غَلَا- يَغْلُو- است، در آيه گفت: (لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ‏- 171/ نساء).

الغَلْي‏ و الغَلَيَان‏: جوش آمدن محتواى ديگ وقتى كه كف مى‏كند و سر مى‏رود، و از اين معنى بطور استعاره گفت: (طَعامُ الْأَثِيمِ كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ كَغَلْيِ الْحَمِيمِ‏- 45/ دخان)[1]. و اين معنى به جوشش خشم و شدّت كارزار تشبيه شده است كه مى‏گويند:

غَلَيَان‏ الغضب و غليان الحرب، و تَغَالِي‏ النّبت: انبوهى و رشد گياه اگر از معنى- غلى يا غلوّ باشد صحيح است.

غَلْوَاء: زياده روى در گستاخى.

غَلْوَاء الشّباب: كه غرور جوانى به آن تشبيه شده است.[۱۸]

«صلصال»

اين كلمه چهار بار در قرآن مجيد آمده است و همه در خصوص خلقت انسان: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ‏ صَلْصالٍ‏ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏ ...

إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ‏ صَلْصالٍ‏ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ‏ ... قالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ‏ صَلْصالٍ‏ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» حجر: 26، 28، 33. «خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ‏ صَلْصالٍ‏ كَالْفَخَّارِ» رحمن: 14.

حمأ چنانكه گذشت بمعنى گل سياه بدبو است. مسنون بمعنى آميخته يا مصور است. صلصال را گل خشك گفته‏اند راغب گويد: «الطين الجافّ» طبرسى فرموده: «الطين اليابس» و بقولى بمعنى گل بدبو است. و اصل آن از «صَلَ‏ اللَّحْمُ» گوشت بدبو گرديد مى‏باشد.

صحاح گويد: آن گل خالص آميخته بخاك است كه چون بخشكد (وقت دست زدن) صدا ميدهد و چون آنرا بپزند فخّار گويند.

بهر حال آن بمعنى گل خشكى است كه صدا ميدهد زيرا صلصل در اصل صدا كردن است «صَلْصَلَ‏ الشَّيْ‏ءُ» يعنى شى‏ء صدا كرد. در نهج البلاغه خطبه اول فرموده:

«وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ».

يعنى او را محكم كرد تا خشك شد.[۱۹]

«قارعة»

القَرْعُ‏: زدن چيزى به چيزى ديگر و كوبيدن دو چيز بيكديگر.

قَرَعْتُهُ‏ بالمِقْرَعَةِ: او را با چكش زدم، در آيات:

كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عادٌ بِالْقارِعَةِ (4/ حاقة).

الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ (1/ قارعه)[۲۰]

ارجاعات

  1. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 429-428
  2. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 379-328
  3. قاموس قرآن، ج‏4، ص: 121-120
  4. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 529
  5. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 480-479
  6. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 240-239
  7. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 390-389
  8. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 437
  9. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏1، ص: 645
  10. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 144
  11. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 359-358
  12. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 162-161
  13. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 105-104
  14. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 430-429
  15. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 378
  16. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 730
  17. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏4، ص: 503-502
  18. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏2، ص: 713
  19. قاموس قرآن، ج‏4، ص: 146
  20. ترجمه و تحقيق مفردات الفاظ قرآن، ج‏3، ص: 172